حرم تا حرم...
بزرگ ترها نعمت اند و مایۀ برکت و رحمت...
*****
سال هاست تمام تلاش مادرمان این است که تا جایی که بتواند سالروز شهادت و تولد امام رضا و یا روزهای حوالیِ آن را در مشهد بگذراند و از نزدیک عرض ادب کند...از آن جا که از دیارِ پدری و مادریِ ما تا مشهد سه ساعتی فاصله هست، روزی که از تهران به قصد ولایت خارج شدیم مادرمان از بابایمان خواستند که ما را به مشهد نیز ببرد تا ضمن دید و بازدید با خاله جانمان به زیارت نیز برویم
البته بابایمان هیچ قولی مبنی بر بردنِ ما به مشهد ندادند چون دلشان نمی خواست قولی بدهند که ممکن بود نتوانند آن را عملی کنند...و این گونه شد که مادرمان از لحظۀ خروج از منزل با دو تا پا و در معیت کفش هایشان رفتند روی مُخ بابایمان و اینقدر برنامه ریزی ها را جابجا کردند تا جایی برای مشهد رفتن مان باز شود و ما بسیار دلمان برای فکّ بینوای مادرمان می سوزد که این گونه برنامه ریزی کنان خورد و خمیر شد
غروب به ولایت رسیدیم و بعد از سپری شدن یلدای تأخیری در معیت خانوادۀ پدری مان صبح روز بعد به خانوادۀ مادری سر زدیم و از آن جا که مادرجانمان مشهد وقت دندانپزشکی داشتند مجبور شدیم ما نیز به مشهد برویم تا همراهِ ایشان باشیم.... ما مجبـــــــــــور بودیم می فهمی، مجبــــــــــــــــــور
اصلا فکر نکنی مادرمان از این فرصت استثنائی برای حضور خود در مشهد سوء استفاده کردند... نه ما فقط خواستیم همراهِ مادرجانمان باشیم تا تنها نباشند
و این گونه شد که بعد از ظهر همان روز عازم مشهد شدیم... هوا آفتابی بود و از آن جا که روز شهادت امام رضا نزدیک بود مسیر پر بود از کاروان های پیاده ای که عازم مشهد بودند و حال و هوای خاصی داشتند که تداعی گر عشق شان به مولا بود...
غروب بود که وارد مشهد شدیم و مستقیم رفتیم به منزل خاله جانمان تا پروسۀ دوهای ماراتون را با امیرعلی جانمان به انجام برسانیم
شب تا دیروقت با امیر علی و مصطفی خان مشغول بودیم و حسابی کار کردیم و زحمت کشیدیم و کار درست کردیم که خاله جان و مادرمان مشغول باشند و حوصله شان سر نرود
فردا صبح بابایمان رفتند دنبالِ کارهای پروژه شان در مشهد و ما و مادرمان در خانۀ خاله جانمان بودیم ظهر بابایمان برای رساندنِ مادرجانمان به کلینیک آمدند دنبالمان و ما و مادرمان نیز به کلینیک رفتیم تا بعد از انجام کارِ مادرجانمان به حرم برویم...
از آن جا که وقتِ دندانپزشکیِ مادرجانمان به ساعت 4 موکول شد و ما ساعت 2 در کلینیک بودیم پس برای جبرانِ وقت اضافه عازم حرم شدیم... ما نیز برای اولین بار در زندگیمان حسابی وقت شناسی کردیم و روی مادرمان را سفید کردیم و داخلِ ماشین به خواب رفتیم و با این کار لطف زیادی به مادرمان نمودیم چون در آن زمانِ کم بردنِ ما به حرم مستلزم حداقل یک ساعت وقتِ اضافه تر بود که برای مادرجانمان و وقتِ دندانپزشکی شان مقدور نبود....ما به مثال بچه های خوب و در معیت بابایمان در پارکینگ زیرگذر حرم داخل ماشین ماندیم و در خوابِ ناز به زیارتِ آقا رفتیم
از طرفِ دیگر این مادرمان و مادرجانمان بودند که دوان دوان عازم حرم شدند و چهل دقیقه ای زیارت نامه خواندند و برگشتند تا به آقای دندانپزشک برسیم
آن روز چهارم دیماهِ 92 بود و ما آخر شب به ولایت برگشتیم... و اما دوازدهم دیماهِ 92 بود که ما با مادرجانمان عازم تهران شدیم و طبق قولی که به ایشان داده بودیم جمعه عازم قُم شدیم تا ضمن این که مادرجانمان را به زیارت ببریم خودمان نیز به نوایی برسیم...
می دانی رفتن از تهران تا قُم اصلاً کارِ سختی نیست... سخت آن است که ما عادت کرده ایم تا مجبور نشویم برای عرضِ ادب به قُم نرویم و عادتی ست بد که ما فقط هر وقت مشکل داریم یادمان می آید که باید توسل کنیم و آن قدر امروز و فردا می کنیم که ممکن است سال ها خود را از حضور در مکان های مقدس محروم کنیم...
و چه خوب که حالا یک عاملِ اجبار همراهمان بودند و ما باید در همان فرصتِ پیش آمده و قبل از برگشت شان به ولایت ایشان را به قم می بردیم پس ما نیز بخاطرِ حضور ایشان به فیض رسیدیم...تا باشد از این عواملِ اجبار باشد تا ساعتِ کاریِ بابای ما را خالی کند
و همراهِ ما از حرم تاکنون یک عدد جیک جیک است که می توانی ماجراهای آن را در ادامۀ مطلب ببینی...
همین دیشب بود که بار دیگر به نوا رسیدیم و در معیت مادرجانمان به زیارت حضرت عبدالعظیم رفتیم و جای شما خالی کلی جیک جیک دیدیم...
حالا دیدی بزرگترها چه نعمت های بزرگی هستند ما به لطفِ حضورِ مادرجانمان است که این روزها حسابی مستفیض شده ایم و حسابی جیک جیک می بینیم
در ادامۀ مطلب می توانی شاهدِ عکس های ما و جیک جیک مان باشی
از حرم امام رضا عکس نداریم زیرا الحمدلله، نبودِ وقتِ کافی و از همه مهم تر نبودِ اینجانب در حرم فرصتِ سوژه سازی را از مادرمان گرفته بود
پست زیارتی سالِ قبل مان که تقریباً مقارن با شهادت امام رضا بود را می توانی در اینجا ببینی....
در حرم حضرتِ معصومه ما در معیت بابا و دایی محسن مان به زیارت رفتیم تا مادرمان با مادرجانمان چیزی از زیارت بفمند... روایت ها حاکی از این است که ما به چوب های سبزی که دستِ خادمان بود ()، علاقۀ وافری نشان دادیم و دست دایی محسن مان را به سمتِ خدام می کشیدیم تا دایی محسن مان از زورِ بازوی خود استفاده نموده و برایمان از ایشان چوب سبز بگیرند... ولی از آن جا که خیلی از خُدام اصاب مصاب یُخت(!) دایی محسنمان از رسیدگی به خواستۀ ما امتناع می ورزید... تا این که در گوشه ای یک عدد خادم جوان دیدند و از آن جا که روان شناسیِ دایی محسن مان ایشان را پر حوصله یافت، رفتند به طرف ایشان و ما نیز با اشاره به چوب سبزِ شان آن را طلب کردیم... ایشان نیز آن را بر سر و رویمان کشیدند و ما که بدجوری قلقلکی هستیم فرار را بر قرار ترجیح دادیم
جالب این جاست که برایمان هنوز هم درس عبرت نشده است و دیشب در شاه عبدالعظیم هم اصرار داشتیم از همان چوب ها به ما بدهند
غیبتِ ما باعث شد مادرمان از حرم عکس بیندازند:
السلام علیک یا فاطمۀ معصومه
حکایت این عکس، حکایت "چون قافیه تنگ آید، شاعر به جفنگ آید" می باشد... از آن جا که مادرمان به علت کمبودِ فضا و تنگ بودنِ جا، هنگام عکسبرداری دوربین را کج در دست گرفته اند حالا کلی باید به عکس زاویه بدهند تا گنبد مستقیم شود
بعد از زیارت حضرت معصومه از اطراف حرم سوهان تازه خریدیم و از آن جا که ما به سوهانِ لقمه علاقۀ وافری داریم تا جمکران ترتیبِ نیمی از سوهان را دادیم
و اما جذاب تر از سوهان برای ما یک عدد جیک جیک بود که بابایمان برای خفه کردن فتنه در نطفه به محض خروج از حرم برایمان خریدند و ما آب و نان و نه نه و بابا از دهانمان می افتاد و جیک جیک نه!
و این ما و این جمکران و این هم جیک جیکِ دوست داشتنی...
اَلسَّلامُ عَلَيکَ يا بَقيَّةَ اللهِ في أرضِه
سلام بر تو، ای باقی نهادۀ خدا در زمين
اَلسَّلامُ عَليکَ حينَ تَقوم؛ السَّلامُ عَليکَ حينَ تَقعُد
سلام بر تو آن گاه که می ايستی؛ سلام بر تو آن گاه که می نشينی
السَّلامُ عَليکَ حينَ تَقرءُ وَ تُبيِّن؛ اَلسَّلامُ عَلَيکَ حينَ تُصَلّي وَ تَقنُت
سلام بر تو آن گاه که (قرآن) ميخوانی و بيان می کنی سلام بر تو آن گاه که نماز ميگزاری و قنوت ميخوانی
اَلسَّلامُ عَلَيکَ حينَ تَرکَعُ وَ تَسجُدَ
سلام بر تو آن گاه که رکوع و سجود می آوری
اَلسَّلامُ عَلَيکَ حينَ تُهَلِّلُ وَ تُکَبِّر
سلام بر تو آن گاه که «لا اله الا الله» و «الله اکبر» ميگویي
اَلسَّلامُ عَلَيکَ حينَ تَحمَدُ وَ تَستَغفِر
سلام بر تو آن گاه که (خدا را) ميستايي و آمرزش ميخواهي
اَلسَّلامُ عَلَيکَ حينَ تُصبِحُ وَ تُمسي
سلام بر تو آن هنگام که روز را آغاز ميکني و آن گاه که روز را پشت سر ميگذاري
این جا دیگر نوبت به مادرجان و مادرمان رسید تا ما را با خود همراه ببرند... وارد مسجد جمکران شدیم و در معنویت حاکم بر مسجد غرق شدیم... ما غرق در آینه کاری های اطراف بودیم و حسابی محو جیک جیک های واقعی که در حال پرواز در فضای مسجد بودند، شده بودیم و امــــــــا سایر نی نی ها غرق در جیک جیکی که در دستِ ما بود... جیک جیکِ ما سوژه ای شده بود برای خودش و همۀ بچه ها را به ما علاقه مند می کرد و گردمان جمع می کرد
ما بسیار دلمان می خواست با نی نی ها بازی کنیم ولی از آن جا که نی نی ها به جیک جیک طمع داشتند و ما نیز نسبت به جیک جیک احساسِ مالکیت عظیمی می کردیم حاضر نبودیم از آن بگذریم و اجازه دهیم نی نی ها به آن دست ببرند...
چند تا از مادرها و مادربزرگ ها نیز با مشاهدۀ علاقۀ وافری که نی نی ها به جیک جیک نشان می دادند از مادرمان پرس و جو می کردند که آن را از کجا خریداری نموده اند تا برای بچه ها و نوه هایشان بخرند و سوغات ببرند
مادر و مادرجانمان نوبتی نماز خواندند و مراقبِ ما نیز بودند ما نیز گل پسری کردیم و از شدت شیطنت مان کاستیم...
بعد از به جا آوردنِ اعمالِ مسجد جمکران عازم تهران شدیم و فردا روز حدود ساعت شش بعد از ظهر به قصد زیارتِ حضرتِ عبدالعظیم راهیِ شهر ری شدیم... در آن جا هم جیک جیک ها اجازه داشتند داخل حرم هم بیایند و همه اش دنبالِ ما بودند... ما به آن ها علاقه داشتیم ولی خیلی به آن ها نزدیک نمی شدیم آخر می ترسیدیم به یک باره پرواز کنند و ما را به وحشت زدگی مبتلا کنند... و نمایی از دو جیک جیک...
تعجب نکن ما به هر بالداری می گوییم:"جیک جیک" کبوتر و گنجشک و طاووس و .... همه برای ما حکم جیک جیک را دارند
و این ما و مادرجانمان پیش به سوی مرقد حضرت عبدالعظیم حسنی:
و کنار سقا خانه در صحن حیاط
از آن جا که مادرجانمان فردا عزم بازگشت به ولایت را کرده اند سلسله سفرهای زیارتی اینجانب و دَدَرررر رفتن ها به پایان می رسد... تازه حتی کسی نیست در منزل تمام وقت در اختیارِ اوامرِ اینجانب باشد و ما یار شفیق و با حوصلۀ خود را از دست می دهیم و می شویم همدم مادرمان
مادرجانِ عزیزم از این که حوصله به خرج دادی و ما را تحمل کردی و با عشق حرکاتمان را دنبال کردی و با هر یک از حرکاتمان ذوق زده شدی و ما را تشویق کردی سپاس...
از این که در این مدت نقشِ یک معلم گفتار درمانی را ایفا کردی و ما در معیت شما کلماتِ زیادی را آموختیم سپاس...
از این که وقتی سختگیری های مادرمان اجازه نمی داد از سر و کولت بالا برویم و تو با مهربانی اجازه صعود را به ما می دادی و کودک بودنِ ما را درک می کردی سپاس...
از این که بودن در کنار خودت را به ما هدیه دادی سپاس...
تو را دوست می دارم مهربان ترین
برای خاطر عطر نان گرم
براي برفي که آب مي شود
به خاطر بوي لاله هاي وحشي
به خاطر گونه ي زرين آفتاب گردان
تو را به خاطر خاطره ها دوست مي دارم
تو را براي بنفشیِ بنفشه ها دوست مي دارم
تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم
تو را به جاي همه کساني که نديده ام دوست مي دارم
تو را به جاي همه ي کساني که نمي شناخته ام ... دوست مي دارم
تو را به جاي همه ي روزگاراني که نمي زيسته ام ... دوست مي دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم