جـــــــــــــاده...
بابایمان همیشه ادعا می کند که به شدت قابلیت تبدیل شدن به یک عدد رانندۀ جاده را دارد... البته شواهد نشان می دهد که ادعای بابایمان پُر بیراه هم نیست!
یکی از عموهای بابایمان+ پسرهایشان همگی رانندۀ ماشین های سنگین هستند و در زمینۀ تعمیرات این ماشین ها حرفه ای عمل می کنند...
بابای ما نیز مدتی بود که در شهرهای اطراف پروژه داشتند و تمام وقت خود را در جاده می گذراندند... البته یک سالی می شود ایشان دست از سرِ پروژه های جاده ای برداشته اند و به زندگیِ آرام برگشته اند و صرفاً در زمینۀ ساختمان فعالیت می کنند آن هم ساختمان های تهرانی، و شکر خدا از رانندۀ جاده بودن معافیت یافته اند...
شواهد نشان می دهد علاقه به کامیون در خونِ نوادگانِ پسرِی خانوادۀ نوری است و بعد از مهدی آقا پسر عمویمان، این جانب نیز علاقۀ وافری را به ماشین های سنگین از خود نشان می دهیم...
و اما رارندگی از آن مقوله هایی است که به نظر می رسد ما را نیز به مرزِ یک عدد رانندۀ جادۀ حرفه ای می کشاند
و این ما و این خانۀ ماشینی ما:
شواهد مربوط به رارنده بودنِ اینجانب را در ادامۀ مطلب دنبال کن...
مسافرت در زمستان از آن جهت خوب است که در قسمت هایی از مسیرِ جاده خورشید پشت ابرها پنهان می شود و به شما فرصتی داده می شود تا آرام بگیرید و دیگر دست از طلب کردنِ عینکِ آفتابیِ بابایتان بردارید...
ولی خدا نکند ابرها کنار روند و آفتابِ شدید و مایلِ زمستانی مستقیم برود روی شبکیۀ چشمتان... آن وقت است که نوای "عینک... عینک...." سر می دهید و آن را از بابایتان می گیرید و دقیقاً با یک زاویۀ 90 درجه روی چشمانِ خود می گذاری و می شوی این:
به ما می آید مگر نه؟!
حالا که احساس می کنیم این عینک خیلی به ما می آید بسی شادمانیم و ها ها ها...و به اَحَدی اجازه نمی دهیم عینک را از روی چشمانِ ما بردارد
و عینک خود را محکم می چسبیم که مبادا باد آن را بِبَرَد منظورمان از باد همان عواملِ مُخِلِّ خوش تیپی مان است
و از آن جا که عینک داشتن شباهتِ ما را به بابایمان کامل نمی کند و اصرار داریم حتما پشتِ رول بنشینیم و فرمان در اختیارِ ما باشد و این با قواعدِ ماشین نشینیِ مادرمان در تناقض است پس روکشِ فرمان را به ما می دهند و ما هم روی کنسولِ عقب ماشین می نشینیم و مشغولِ رانندگی می شویم...
از عکسبرداری با موبایل که خودبخود باعث تار شدنِ عکس می شود که بگذریم، حرکت ماشین نیز بر تار شدنِ عکس مان می افزایداز آن جا که با ماشین احساسِ اُلفتی مضاعف داریم و آن را خانۀ دوم خود می دانیم روزی که از منزل خانوادۀ مادری عازم خانوادۀ پدری بودیم دور از چشمِ مادرمان این گونه بر کفِ ماشین به خواب رفتیم...
آخر می دانی وقتی تعطیلاتِ آخر ماهِ صَفر شروع شد پسرخاله هایمان نیز به ولایت آمدند و ما سه نفر حسابی خانۀ مادرجانمان را به هم ریختیم و بازی کردیم...
وقتی مادرمان ما را عقب گذاشتند و خودشان جلو نشستند ما خسته بودیم و بر خلاف همیشه که عقب می ایستیم و با هر ترمزی که بابایمان می زند مادرمان بر می گردد و وضعیت ما را چک می کند، این بار مانند بچه های خوب نشسته بودیم روی صندلی عقب...
و بعد از طی یک مسیرِ نیم ساعته مادرمان ما را روی صندلیِ عقب نیافتند و این ما بودیم: پلاس بر کفِ ماشین