در آستانۀ 29 ماهگی...
این روزها می گذرد...
وقتی هنوز به دو سالگی نرسیده بودیم مادرمان همه اش آرزو داشت زودتر بزرگ شویم تا مشکلات مربوط به دل دردها و دندان ها و از شیر گرفتن و از پوشک گرفتن به پایان برسد و ما یک عدد مرد حسابی شویم یک عدد کَلکیولِیتِد مَن: Calculated man ( به معنی مردِ حسابی)
و اما دقیقاً از دو سالگی بود که آرزوی مادرمان این است که عقربه های ساعت جهتی پادساعتگرد اختیار کند و یا اصلاً در جا بزنند و ما در همین سن بمانیم تا از شیرین بودن مان نهایت استفاده را ببرند راستش این نظر دایی محسن مان نیز هست... ایشان نیز عقیده دارند که ما هم اکنون در نهایت شیرین عسلی به سر می بریم
کلمات زیادی را آموخته ایم و در حالی که هنوز خیلی از کلمات ساده را به زبان نیاورده ایم اصرار داریم کلمات سخت را بیان کنیم
کلمۀ "تریلی" که بابا و مادرمان هم اکنون نیز در تلفظش با مشکل مواجه هستند را به راحتی و به مثالِ آب خوردن قورت می دهیم! همین چند روز پیش وقتی بابایمان در حال صحبت با مادرمان کلمۀ "خاورمیانه" را به زبان آوردند ما نیز بلافاصله آن را تکرار نمودیم! کلمات: دستشویی، شکلات، پرتقال، جد اندر جد، اف ام پلیر، فیتیله و ... را به راحتی اَدا می کنیم... علاقۀ زیادی به گفتنِ حرف "خ" داریم و بسیار با غلظت آن را اَدا می کنیم... هر کلمه ای حاوی "خ" در حرف های اطرافیان یا تلویزیون پردۀ گوش مان را بلرزاند مستقیـــــــــــــــــــم زیان مان را به واکنش وا می دارد و حنجره مان را به صدا در می آورد : "خانه، خاله، خمیر، درخت، خواب، خُ پیش (خُر و پُف)، خروس، و ...."
و اما کلمۀ "خدا"را با غلظت فراوان ادا می کنیم و هر از گاهی در حین راه رفتن نفس عمیق می کشیم و می گوییم :"خدا... خدا..." و خدا خودش بهتر می داند در طلب چه هستیم که این گونه او را صدا می زنیم... به نظر می رسد کلمه "خدا" از آموخته های مادرجانمان می باشد چون بابا و مادرمان این کلمه را به ما یاد نداده اند... شاید هم از تلویزیون یاد گرفته باشیم...
از آن جا که هر شب مادرِ بی جنبه مان سریالِ یادآوری را دنبال می کند ما نیز آموخته ایم که شعر آخرش را با آقا رضای یزدانی همخوانی کنیم... هر کلمه ای را که بلد باشیم ادا می کنیم و وقتی آقا رضا از ما جلو می افتد فقط آهنگ می زنیم... جالب این جاست که هر جا آقا رضا نوا را می کشد ما نیز تا جایی که نَفَسمان اجازه می دهد می کشیم تلفن های خاله ستاره و مروا و انواع و اقسام خاله ها که تبلیغاتشان در تلویزیون پخش می شود را نیز با آهنگ مخصوص ادا می کنیم....
با رنگ های رنگین کمانی که بین فیلم ها مرتب در شبکۀ آی فیلم می آید و می رود حرکات کش و قوس دار انجام می دهیم و با حرکاتِ رنگین کمانی قِر را مستقیم وارد کمرمان می کنیم
مادرجانمان روزهای حضور در تهران اعداد را روی کاغذ نوشتند و ما آموختیم... و این جاست که وقتی یک شماره تلفن در تبلیغات می بینیم دستمان را روی آن می گذاریم و مثلاً می گوییم:"دو"...
از تبلیغات تلویزیونی گفتنِ این موضوع نیز خالی از لطف نیست... وقتی تلویزیون تبلیغ خوردنی پخش می کند مخصوصاً تبلیغ چیپس و پفک و یک صحنه که سُس قرمز روی ماکارونی را پوشانده دست خود را به نشانۀ برداشتن داخل تلویزیون می بریم و مثلاً بر می داریم و می خوریم جدیداً از برداشته های خود از صفحۀ تلویزیون به بابا و مادرمان نیز می دهیم و هر وقت با مُشتِ باز به سمت ایشان می رویم و دستمان را به دهانشان نزدیک می کنیم خودشان حسابِ کار دستشان می آید که داریم به آن ها مَ مَ مَ م.. می دهیم...
گاهی ماسک بر دهان می زنیم و دکتر می شویم و خود را به مادرمان معرفی می کنیم و می گوییم:"دکتر" و خدا نکند در این پوزیشنِ دکتری بابایمان را دراز کشیده دریابیم! چون آنگاه است که ما عموی فیتیله می شویم و در نقش دکتر جراح با دو دست بر شکم بابایمان می کوبیم و مثلاً ایشان را احیا می کنیم (اینها را از عموهای فیتیله آموخته ایم) و این جاست که دل و رودۀ بابایمان را قاطی می کنیم و قند در دلمان آب می شود که ما دکتریم
بسیار علاقه مند به ارتباط با اطرافیان هستیم از شاگرد مغازه ای که برای خرید به آن جا رفته ایم گرفته تا همسایه ها و ماشین نشینانِ پشتِ چراغِ قرمز...
همین جمعه بود که خاله مهدیه لطف کردند و ما را برای نهار دعوت کردند منزلشان قبل از رفتن به منزل خاله مهدیه به چهارراه استانبول رفتیم تا از حراج پایان فصل به نوایی برسیم و برای بابایمان خرید کنیم... هوا که طبق معمول بس ناجوانمردانه سرد بود و قیمت ها بس ناجوانمردانه بالا البته می توانستی جنس های خوب و با قیمت مناسب نیز پیدا کنی مثلا کاپشن های 135 تومانی را 85 می فروختند... پس تا همۀ لباس ها فروش نرفته و فقط تک سایزها در بازار باقی نمانده اند سری بزن و خرید کن البته اگر تک سایز هستی باز هم صبر کن که قیمت ها رو به نزول است
بعد از خریدِ یک عدد کاپشن برای بابایمان،مغازۀ عینک فروشی از جلوی چشمانمان رصد شد... اگر فکر می کنی که ما نقش بر زمین شده و دو پایمان را بر زمین کوبیدیم که آاااااااااااای ایها الناس ما عینک آفتابی میخواهیم سخت در اشتباهی! نه هرگز از پسر جنتلمنی مثل ما این کارها بر نمی آید
بــــــــــــــــــله این بابایمان بود که عینکشان توسط اینجانب بدجور صدمه دیده بود و خواهانِ یک عدد عینک پلیس شدند
در همین احوالات بود که چشم مادرمان به عینک های سایز کوچک افتاد و با خود اندیشیدند حالا که بابایمان برای خرید عینک این همه هزینه می کنند بهتر نیست خودشان با زبانِ خوش برای ما نیز عینکی برگزینند تا دست از سرِ عینکِ مادرمردۀ بابایمان برداریم تا مجبور به اعمالِ هزینۀ مجدد نشوند
و خوشمان می آید از این همه درکِ بالای مادرمان ... و این گونه شد که ما نیز صاحبِ یک عدد عینک زیبا شدیم! و آااااااااااااااااااای پُز می دادیم و سرخوش بودیم و به هیچ عنوان حاضر نبودیم عینک را از روی چشممان کنار ببریم... هنوز هم که هنوز است آن را بر روی چشممان می گذاریم و ساعت بابایمان را در یک دست و دستبند فیروزۀ مادرمان را در دستِ دیگر، در آینۀ بوفه خود را می نگریم و به زمین و زمان فخر می فروشیم
و این شما و این هم آقای عینک ندیده بعد از خرید عینک و در حالِ گذشتن از مسیر و سوار شدن به ماشین!
هنرهای تصویری مان در بیست و نه ماهگی، در ادامۀ مطلب منتظرِ بازدیدِ شما دوستِ عزیز است...
روی "ادامۀ مطلب" کلیک کنید
وقتی علیرضا خان یاد ایام می کند و تریپ هندی به خود می گیرد
وقتی علیرضا خان از حداقل امکانات برای ساخت جرثقیل سوء استفاده می کند
وقتی علیرضا خان چشم مادرش را دور می بیند و ماژیک وایت برد را از کیفِ مادرش کش می رود و به جانِ این کامیونِ مادرمرده می افتد و آاااااااااااااااای نقاشی می کشد!
وقتی علیرضا خان از کامیونی که از فاطمه جان به ارث رسیده برای حملِ تیر چراغ برق استفاده می کند
وقتی علیرضا خان گرسنه می شود!
اصلاً نمی دانیم چرا اگر مادرمان روزی هزار بار از این بیسکوئیت ها به دستمان بدهند علاقۀ زیادی به خورد کردنِ آن ها و بیسکوئیتی کردنِ زمین و زمان داریم ولی وقتی خودمان به سراغِ کابینت می رویم برای خوردن نَفَس کم می آوریم... به نظرِ شما ما آزار داریم؟!
وقتی علیرضا خان مُقَلّدِ نقش "حسن" در داستانِ عمو قناد می شود! همان حسن تنبل را می گوییم حسن تنبل است و همیشه به خواب و ما نیز مقلد بی بدیل حسن خان!این قصه را مادرمان ضبط کرده اند و هر وقت برایمان پخش می کنند سریع کریر و یا بالش و پتویمان را می آوریم و ما نیز مانند حسن دراز می کشیم...
البته ما فقط همین قسمت از داستان را می بینیم و بلافاصله اجرا می کنیم ولی از درک بقیۀ نکاتِ اخلاقی و نتیجۀ نهایی که نکوهش تنبلی و بی مسئولیتی ست، عاجزیم
اگر روزی تنبلی پیشه مان شود، مادرمان دمار از روزگارمان در می آورد درست مانند "نه نه حسن"
وقتی علیرضا خان و امیر علی جان تریپ اداری به خود می گیرند
... و وقتی علیرضا خان پدر سالار می شود!
وقتی علیرضا خان ماژیک به دست می شود و آن قدر محکم روی دفتر فشار می آورد که بابا خانه را ترک می کند تا ریش شدن دلش را چاره کند
خستۀ خواندنِ پست طولانی نباشی رفیق