علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

در آستانۀ 29 ماهگی...

1392/10/23 18:32
نویسنده : الهام
825 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها می گذرد...

وقتی هنوز به دو سالگی نرسیده بودیم مادرمان همه اش آرزو داشت زودتر بزرگ شویم تا مشکلات مربوط به دل دردها و دندان ها و از شیر گرفتن و از پوشک گرفتن به پایان برسد و ما یک عدد مرد حسابی شویم یک عدد کَلکیولِیتِد مَن: Calculated man ( به معنی مردِ حسابینیشخند)

و اما دقیقاً از دو سالگی بود که آرزوی مادرمان این است که عقربه های ساعت جهتی پادساعتگرد اختیار کند و یا اصلاً در جا بزنند و ما در همین سن بمانیم تا از شیرین بودن مان نهایت استفاده را ببرندخیال باطل راستش این نظر دایی محسن مان نیز هست... ایشان نیز عقیده دارند که ما هم اکنون در نهایت شیرین عسلی به سر می بریماز خود راضی

کلمات زیادی را آموخته ایم و در حالی که هنوز خیلی از کلمات ساده را به زبان نیاورده ایم اصرار داریم کلمات سخت را بیان کنیمتعجب

کلمۀ "تریلی" که بابا و مادرمان هم اکنون نیز در تلفظش با مشکل مواجه هستند را به راحتی و به مثالِ آب خوردن قورت می دهیم! همین چند روز پیش وقتی بابایمان در حال صحبت با مادرمان کلمۀ "خاورمیانه" را به زبان آوردند ما نیز بلافاصله آن را تکرار نمودیم! کلمات: دستشویی، شکلات، پرتقال، جد اندر جد، اف ام پلیر، فیتیله و ... را به راحتی اَدا می کنیم... علاقۀ زیادی به گفتنِ حرف "خ" داریم و بسیار با غلظت آن را اَدا می کنیم... هر کلمه ای حاوی "خ" در حرف های اطرافیان  یا تلویزیون پردۀ گوش مان را بلرزاند مستقیـــــــــــــــــــم زیان مان را به واکنش وا می دارد و حنجره مان را به صدا در می آورد : "خانه، خاله، خمیر، درخت، خواب، خُ پیش (خُر و پُف)، خروس، و ...."لبخند

و اما کلمۀ "خدا"را با غلظت فراوان ادا می کنیم و هر از گاهی در حین راه رفتن نفس عمیق می کشیم و می گوییم :"خدا... خدا..." و خدا خودش بهتر می داند در طلب چه هستیم که این گونه او را صدا می زنیم... نیشخندبه نظر می رسد کلمه "خدا" از آموخته های مادرجانمان می باشد چون بابا و مادرمان این کلمه را به ما یاد نداده اند... شاید هم از تلویزیون یاد گرفته باشیم...سوال

از آن جا که هر شب مادرِ بی جنبه مان سریالِ یادآوری را دنبال می کند ما نیز آموخته ایم که شعر آخرش را با آقا رضای یزدانی همخوانی کنیم... هر کلمه ای را که بلد باشیم ادا می کنیم و وقتی آقا رضا از ما جلو می افتد فقط آهنگ می زنیم... جالب این جاست که هر جا آقا رضا نوا را می کشد ما نیز تا جایی که نَفَسمان اجازه می دهد می کشیمزبان تلفن های خاله ستاره و مروا و انواع و اقسام خاله ها که تبلیغاتشان در تلویزیون پخش می شود را نیز با آهنگ مخصوص ادا می کنیم....

با رنگ های رنگین کمانی که بین فیلم ها مرتب در شبکۀ آی فیلم می آید و می رود حرکات کش و قوس دار انجام می دهیم و با حرکاتِ رنگین کمانی قِر را مستقیم وارد کمرمان می کنیمقهقهه

مادرجانمان روزهای حضور در تهران اعداد را روی کاغذ نوشتند و ما آموختیم... و این جاست که وقتی یک شماره تلفن در تبلیغات می بینیم دستمان را روی آن می گذاریم و مثلاً می گوییم:"دو"...ابرو

از تبلیغات تلویزیونی گفتنِ این موضوع نیز خالی از لطف نیست... وقتی تلویزیون تبلیغ خوردنی پخش می کند مخصوصاً تبلیغ چیپس و پفک و یک صحنه که سُس قرمز روی ماکارونی را پوشانده دست خود را به نشانۀ برداشتن داخل تلویزیون می بریمخوشمزه و مثلاً بر می داریم و می خوریمابله جدیداً از برداشته های خود از صفحۀ تلویزیون به بابا و مادرمان نیز می دهیم و هر وقت با مُشتِ باز به سمت ایشان می رویم و دستمان را به دهانشان نزدیک می کنیم خودشان حسابِ کار دستشان می آید که داریم به آن ها مَ مَ مَ م.. می دهیم...

گاهی ماسک بر دهان می زنیم و دکتر می شویم و خود را به مادرمان معرفی می کنیم و می گوییم:"دکتر" و خدا نکند در این پوزیشنِ دکتری بابایمان را دراز کشیده دریابیم! چون آنگاه است که ما عموی فیتیله می شویم و در نقش دکتر جراح با دو دست بر شکم بابایمان می کوبیم و مثلاً ایشان را احیا می کنیم (اینها را از عموهای فیتیله آموخته ایمیول) و این جاست که دل و رودۀ بابایمان را قاطی می کنیم و قند در دلمان آب می شود که ما دکتریماز خود راضی

بسیار علاقه مند به ارتباط با اطرافیان هستیم از شاگرد مغازه ای که برای خرید به آن جا رفته ایم گرفته تا همسایه ها و ماشین نشینانِ پشتِ چراغِ قرمز...لبخند

همین جمعه بود که خاله مهدیه لطف کردند و ما را برای نهار دعوت کردند منزلشانقلب قبل از رفتن به منزل خاله مهدیه به چهارراه استانبول رفتیم تا از حراج پایان فصل به نوایی برسیم و برای بابایمان خرید کنیم... هوا که طبق معمول بس ناجوانمردانه سرد بود و قیمت ها بس ناجوانمردانه بالاافسوس البته می توانستی جنس های خوب و با قیمت مناسب نیز پیدا کنی مثلا کاپشن های 135 تومانی را 85 می فروختند... پس تا همۀ لباس ها فروش نرفته و فقط تک سایزها در بازار باقی نمانده اند سری بزن و خرید کنچشمک البته اگر تک سایز هستی باز هم صبر کن که قیمت ها رو به نزول استهیپنوتیزم

بعد از خریدِ یک عدد کاپشن برای بابایمان،مغازۀ عینک فروشی از جلوی چشمانمان رصد شد... اگر فکر می کنی که ما نقش بر زمین شده و دو پایمان را بر زمین کوبیدیم که آاااااااااااای ایها الناس ما عینک آفتابی میخواهیم سخت در اشتباهی! نه هرگز از پسر جنتلمنی مثل ما این کارها بر نمی آیداز خود راضی

بــــــــــــــــــله این بابایمان بود که عینکشان توسط اینجانب بدجور صدمه دیده بود و خواهانِ یک عدد عینک پلیس شدندعینک

در همین احوالات بود که چشم مادرمان به عینک های سایز کوچک افتاد و با خود اندیشیدند حالا که بابایمان برای خرید عینک این همه هزینه می کنند بهتر نیست خودشان با زبانِ خوش برای ما نیز عینکی برگزینند تا دست از سرِ عینکِ مادرمردۀ بابایمان برداریم تا مجبور به اعمالِ هزینۀ مجدد نشوندمتفکر

 و خوشمان می آید از این همه درکِ بالای مادرمان ... و این گونه شد که ما نیز صاحبِ یک عدد عینک زیبا شدیم! و آااااااااااااااااااای پُز می دادیم و سرخوش بودیم و به هیچ عنوان حاضر نبودیم عینک را از روی چشممان کنار ببریم... هنوز هم که هنوز است آن را بر روی چشممان می گذاریم و ساعت بابایمان را در یک دست و دستبند فیروزۀ مادرمان را در دستِ دیگر، در آینۀ بوفه خود را می نگریم و به زمین و زمان فخر می فروشیم از خود راضی

و این شما و این هم آقای عینک ندیده بعد از خرید عینک و در حالِ گذشتن از مسیر و سوار شدن به ماشین!

هنرهای تصویری مان در بیست و نه ماهگی، در ادامۀ مطلب منتظرِ بازدیدِ شما دوستِ عزیز است...

روی "ادامۀ مطلب" کلیک کنیدخجالت

وقتی علیرضا خان یاد ایام می کند و تریپ هندی به خود می گیردخیال باطل

وقتی علیرضا خان از حداقل امکانات برای ساخت جرثقیل سوء استفاده می کندنیشخند

وقتی علیرضا خان چشم مادرش را دور می بیند و ماژیک وایت برد را از کیفِ مادرش کش می رود و به جانِ این کامیونِ مادرمرده می افتد و آاااااااااااااااای نقاشی می کشد!شیطان

وقتی علیرضا خان از کامیونی که از فاطمه جان به ارث رسیده برای حملِ تیر چراغ برق استفاده می کندزبان

وقتی علیرضا خان گرسنه می شود!

اصلاً نمی دانیم چرا اگر مادرمان روزی هزار بار از این بیسکوئیت ها به دستمان بدهند علاقۀ زیادی به خورد کردنِ آن ها و بیسکوئیتی کردنِ زمین و زمان داریم ولی وقتی خودمان به سراغِ کابینت می رویم برای خوردن نَفَس کم می آوریم... به نظرِ شما ما آزار داریم؟!فرشته

وقتی علیرضا خان مُقَلّدِ نقش "حسن" در داستانِ عمو قناد می شود! همان حسن تنبل را می گوییمخجالت حسن تنبل است و همیشه به خواب و ما نیز مقلد بی بدیل حسن خان!این قصه را مادرمان ضبط کرده اند و هر وقت برایمان پخش می کنند سریع کریر و یا بالش و پتویمان را می آوریم و ما نیز مانند حسن دراز می کشیم...

البته ما فقط همین قسمت از داستان را می بینیم و بلافاصله اجرا می کنیم ولی از درک بقیۀ نکاتِ اخلاقی و نتیجۀ نهایی که نکوهش تنبلی و بی مسئولیتی ست، عاجزیمابله

اگر روزی تنبلی پیشه مان شود، مادرمان دمار از روزگارمان در می آورددروغگو درست مانند "نه نه حسن"نیشخند

وقتی علیرضا خان و امیر علی جان تریپ اداری به خود می گیرندعینک

... و وقتی علیرضا خان پدر سالار می شود!

وقتی علیرضا خان ماژیک به دست می شود و آن قدر محکم روی دفتر فشار می آورد که بابا خانه را ترک می کند تا ریش شدن دلش را چاره کندمنتظر

 

خستۀ خواندنِ پست طولانی نباشی رفیققلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

simin
22 دی 92 18:52
واقعاً خیلی کارتون جالب ِ کاش مامانای ِ ماهم از این کارا میکردن واسمون ولی من قول میدم واسه بچــــه ی ِ خودم این کارو بکنم وبتون واقعاً عالیه
الهام
پاسخ
ممنونم سیمینِ عزیز این نهایت لطفِ شما رو می رسونه اگه اون زمان هم اینترنتِ پر سرعت بود حتما مامان های ما هم این کار و می کردند ایشالا به خوبی و خوشی برای بچه تون وبلاگ بسازید و خاطراتش و بنویسید متاسفانه هر چقدر منتظر شدم وبتون باز نشد ممنون که به ما سر زدید
خاله هنگامه
22 دی 92 19:55
پسر شیرین عسل من ,کاشکی الان پیش من بودی تا می خوردمت.با این قیافه ی خوشگل و ماهت من که فکر میکنم هرچه بزرگتر بشی,شیرین عسل تر میشی.
الهام
پاسخ
ممنون از این همه محبت شما خاله جون اتفاقا دلم براتون خیلی تنگ شده و تصمیم دارم در اولین فرصت بهتون سر بزنم شما مثل همیشه خیلی به من لطف دارید
مامان محمدطاها
22 دی 92 20:21
خاله جون کشته مرده تیپ خوشکل و خلاقیت بالاتم من با اون کامیون کوچولو
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله جونم
مامان محمدحسین
22 دی 92 20:40
در کل از همه عکسا یک نکته مهم به چشم می آید که این خان پسری علاقه شدید به کار پدر خویش دارند.
الهام
پاسخ
بــــــله... اگر قصۀ تنبلی حسن آقا رو از یاد ببره، علیرضا خان کلا تو کارِ ساخت و ساز و پروژه های عمرانی هستند
فهیمه
23 دی 92 7:39
خوشتیپ خاله وروجک شدی ها
الهام
پاسخ
مامان طاها
23 دی 92 11:26
بابا این پسر آخر خلاقیته.
الهام
پاسخ
شما خیلی به ما لطف دارید
مامان طاها
23 دی 92 11:27
عاشق این کارهای شیرینتم.
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون مهربون
صدف
23 دی 92 16:29
سلام الهام خانم شاید باورتون نشه که چقد دلم برای علیرضا تنگ شده بود . شرایط امتحانا به حدی سنگین بود که وقت سرخاروندن هم نداشتم چه برسه به نت . برادرتون در چه حالن ؟ امتحانا خوب بوده ؟؟ من یه امتحانم باقی مونده دعا کن نمره هام خوب بشه . تا خستگیم در بره . از طرف من علیرضا رو یه ماچ بکنین
الهام
پاسخ
سلام عزیزم خسته نباشید ما هم خیـــــــــلی دلمون برای شما تنگ شده کار خوبی کردی به نت سر نزدی و درس خوندی من مطمئنم که امتحانات رو مثل همیشه به خوبی پشت سر گذاشتید ایشالا این یکی آخری رو هم به خوبی بگذرونی و خیالت راحت بشه داداش محسن هنوز امتحاناتش شروع نشده و پنجم شروع میشه. ظاهرا که مشغول خوندنه و حسابی می زنه تو سرش
مامان کیامهر
23 دی 92 17:04
وای الهام جون ممنون با خوندن این پست خیلی عالی و کارهای جالب این گل پسر خستگی یه روز پر کار از تنم دراومد. خیلی لحظات شیرینی را داری تجربه میکنی . حرف زدن بچه ها از قشنگترین خوبیای دنیاست. شیرین عسل و قند و نبات خان را ببوس
الهام
پاسخ
ممنون عزیزم. خدا رو شکر که باعث شدیم خستگیتون در بره آره شکر خدا بهترین لحظات رو می گذرونیم. کلاً آدم کنار بچه ها کودکی می کنه و بهش خوش میگذره ممنون عزیزم. کیامهر عزیزم و می بوسم
مامان کیامهر
23 دی 92 17:06
راستی قستنطنیه را حتما امتحان کن
الهام
پاسخ
حتما عزیزم. از اون جا که علیرضا خان تو گفتن کلمات سخت تبحر بیشتری داره به احتمال زیاد زود یاد بگیره
نفیسه سادات
23 دی 92 17:31
سلام عکساش خیلی نازن
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم. این نظر لطف شماست
الهام مامان یسنا
23 دی 92 17:51
الهام جون ماشالله علیرضا برای خودش بلبلیه بیشتر کلمات رو میگه اونم از نوع سخت سختش. منم مثل شما دلم میخواد یسنا زودتر دو سالش بشه و خیلی دلم میخواد حرف بزنه. قربونش برم این علیرضا خان رو با این همه شیرین کاری. عینک دودی مبارک خیلی گل پسری خوشتیپ شده.
الهام
پاسخ
به نسبت سنش خوب حرف نمی زنه یعنی می دونی گزینشی کلمات و انتخاب می کنه ولی هر کدوم و میگه درست میگه وقتی یسنا جون دو ساله بشه مشکلاتش کمتر میشه و شیرینی اش بیشتر ممنونم الهام جون. شما همیشه نسبت به من و علیرضا لطف دارید
مامان ایمان جون
23 دی 92 17:58
بیست و نه ماهگیت مبارک علیرضا جون منم حسابی با مامانت موافقم ولی با گذر زمان نمیشه جنگید چقدر عینک بهت میاد , یک جنتلمن واقعی شدی ماشالا
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون مهربونم آره واقعاً مرسی. شما خیلی نسبت به من لطف دارید
بهار مامان ائلمان
23 دی 92 20:14
سلام مرد کوچک قصه های مامان !ماشاالله چقدر شما بزرگ شدی خیلی وقت بود نیومده بودم شیرین کاریهاتو بخونم داری یواش یواش برا خودت مردی میشی .فقط تو گیر و دار این بزرگ شدن شیطونیهات رو فراموش نکنی خاله
الهام
پاسخ
سلام خاله بهار عزیزم ممنون که اومدید و ابراز لطف کردید ما هم دلمون براتون خیــــــــلی تنگ شده بود چشم خاله جون مهربون
hesam & sahand
24 دی 92 0:07
ای جونــــــــــــــــــــــــــــــمکه چقد بانمکی ماشـــــــــــــــــــــــــاللهچه خوشتیپ شدی با عینک آفتابی
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون مهربونم. شما همیشه خیــــــــــلی به من لطف دارید
(زهره)مامان فاطمه
25 دی 92 9:05
29ماهگیت باتمام شیرینی هاش مبارک عزیز دلم
الهام
پاسخ
بسیار سپاس خالۀ مهربونم
(زهره)مامان فاطمه
25 دی 92 9:07
مبارک باشه عینک آفتابیت عزیزدلم بقول که دیگه کاری به عینک بابا نداشته باشی
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم باشه قول میدم... البته خوب که فکر می کنم می بینم نمی تونم قول بدم فقط تمام سعیم و می کنم
مامان آرمینا
26 دی 92 14:04
سلا الهام جون دلم خیلی براتون تنگ شده بود .ماشالله چقدر پست جدید گذاشتی حتما سر فرصت همشون رو یکی یکی میخونم . خیلی وقت میشد که از کارهای و یا به قول خودت شیرینکاریها و حرفهای علیرضا جون چیزی ننوشته بودی حسابی شیرین زبون و آقا شده .عینک جدیدت مبارک باشه .
الهام
پاسخ
سلام مریم جونم منم خیلی دلم برای شما و آرمینا جون تنگ شده بود. رسیدن به خیر خدا رو شکر تک و توک کلمات رو ادا می کنه ممنون خاله جون
ستارگان آسمان من
28 دی 92 2:54
سلام....میگما من وقت نمیکنم بیام کامنتامو بخونم چطوری میرسی انقدر مطلب بزاری...منم که انقدر عقب افتادم چطوری همرو بخونم فعلا عکسارو میبینم تا بعد
الهام
پاسخ
ما اینیم دیگه اتفاقا من هم تازگی ها کلی از وقایع و ماجراهای علیرضا عقب افتادم
mamane mani
1 بهمن 92 16:10
احسنت به اینهمه خلاقیتت علی رضا جون خیلی باحال بود جرثقیل عینکتم مبارکت باشه خاله خیلی هم به صورتت میاد هزار ماشالا
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون مهربونمالبته مامانم فقط حدس می زنه که این باید یه جرثقیل باشه مرسی خاله جونمشما خوشگل می بینید