برف بازی...
برف می آید و نمی آید...
و ما همه اش اعتراض داریم که چرا در برخی شهرها آن قدر برف می آید که زندگی مردم مختل می شود و حامل های انرژی جوابگوی نیاز مردم نیست ولی در برخی شهرها اندکی برف می نشیند و بعد از چند ساعت آثاری از برف نیست...و فقط آثار حسرت است در دل ها...
همین دیروز بود که مادرمان دانشگاه بودند و با دیدنِ بارشِ برف که بسیار سریع بود، نگران بودند که چگونه به خانه برگردند و دقیقاً بعد از نیم ساعت و با توقف بارشِ برف نگرانی مادرمان عوض شد و حالا در این اندیشه بودند که با سرب هایی که حالا فاصله اش به زمین و در نتیجه شُش های مبارک نزدیک تر شده چه کنند! برف آمد فقط برای خودنمایی و دیگر نیامد تا این که حسرتِ نباریدن را بر دل ها بگذارد!
البته ما که کم نمی آوریم برف بیاید یا نیاید ما خودمان برف را میهمانِ خانه مان می کنیم و روی سرمان می گذاریم... و یک همچین پسر برف بازی هستیم ما!
و حالا عمه جانِ ما را داشته باش با این دلِ شیری که دارند... در دلِ شیر داشتنِ عمه جانمان همین بس که اجازه داده اند روی سرِ آقا رضا پسرِ نه ماهه شان یک همچین کوهِ برفی ساخته شود...
و در این جا لازم به یادآوری ست که رکورد نگه داشتنِ برف روی سر هم اکنون در دستِ پسر عمۀ نه ماهۀ ماست که لازم است در کتاب رکوردهای گینس به ثبت برسد
برای مشاهدۀ عملیات برف بازی و چگونگی تشکیلِ کوهِ برفی توسط عمو مسعودمان و روی سرِ ما و مینا جان و آقا رضا بیا به ادامۀ مطلب
دور بودن از خانوادۀ پدری و مادری، جدا از معایبی که دارد یک سری مزایای فوق العاده دارد که مهم ترین آن ها مستقل بار آمدن اعضای خانواده است و مزایای دیگر را نیز خودت خوب می دانی و در این جا نمی خواهیم در مورد آن ها صحبت کنیم
ولی یکی از عمده ترین مزایایی که دور بودن از ولایت دارد این است که از گل پسری مثلِ ما یک عدد سوگلی می سازد و وقتی به ولایت بر می گردیم همه علاقۀ وافری به دیدن مان نشان می دهند و حتی قبل از ورودمان سلسله برنامه های دید و بازدید و میهمانی ها شروع می شود...
نمونه اش همین بار آخر که در ولایت به سر بردیم یک روز را میهمانِ منزل خاله جان و گل پسرهایشان امیرعلی و مصطفی خان بودیم، مادر بزرگ مادرمان نیز ما را دعوت کردند و کلی به زحمت افتادند شبی را میهمانِ عمه جانمان بودیم ، و عمو مسعود و خاله فهیمۀ مهربان نیز لطف کردند و میزبانِ با محبت ما بودند... البته ناگفته نماند که پدر و مادرِ بابا و مادرمان نیز تمام وقت برایمان سنگِ تمام گذاشتند
و ما می دانیم که این لطف عظیمی که خانوادۀ پدری و مادری در حق مان روا می دارند، فقط نشانه ای از لطف و مهربانی ست که در وجودشان نهفته است و ما ایشان را بسیار دوست می داریم و این دید و بازدیدها را نعمت به حساب می آوریم
عمو مسعود و خاله فهیمه علاقۀ وافری به نی نی ها دارند البته فقط به نی نی های دیگر آخر می دانی خودشان هیچ علاقه ای به نی نی دارشدن از خود نشان نمی دهند
علاقۀ عمو مسعودمان به نی نی ها و نخ سوزن اینجانب باعث می شود هر زمان ما را می بینند شانه به دست به ما نزدیک شوند و موهایمان را مرتب کنند...
بعد از مرتب شدن موهایمان مادرمان به ما نزدیک می شود و به عکسبرداری از ما مشغول و ما که بسیار احساس خوش تیپی می کنیم می شویم نُقل مجلس و می رویم درست وسط میز می نشینیم... و از آن جا که مادرمان چند عکس از ما انداخته اند ژست خود را تغییر داده و اقدام به خوردنِ شصتِ پایمان می کنیم... این گونه
بعد از خوردنِ شصتِ پا توسط اینجانب همگان از محتوای شکم مان آگاه می شوند و اقدام به پهن کردنِ سفره می نمایند تا ما شصتِ پا نخوریم و غذا بخوریم و ما خوب درک می کنیم که خاله فهیمه مان تا چه اندازه زحمت کشیده بودند برای پذیرایی از ما
بعد از شام نوبت می رسد به سرگرمی... و عمو مسعودمان شروع می کنم به برف چینی روی سرِ آقا رضا... و این اولین تریپ برفی ایشان است...
در کل می دانی موضوع چیست؟! چون ما دیگر برای خودمان مردی شده ایم و خدای را شکر پای فرار داریم پس زور کسی به ما نمی رسد که بتواند روی سرمان کوهِ برفی بسازد ولی آقا رضای بینوا به دلیلِ نداشتنِ پای فرار سوژۀ مناسبی به شما می رود
و ورژنِ دیگری از آقا رضا....
و این شما و این مینا جان با دو شاخِ مبارکِ برفی
و وقتی کوهِ برفی رشد می کند....
حالا دیگر حوصلۀ بزرگترها از برف بازی با آقا رضا سر می رود و برف ها از سرش برداشته می شود و یک عدد آقا رضای فَشِن تولید می شود
و بدجوری به آقا رضا احساس خوش تیپی دست می دهد و اقدام به گرفتنِ تریپ داش مشدی می کند
و تا می تواند ژست می گیرد
اگر تصور می نمایی عمو مسعود می تواند قِسِر در برود و ما در آینده با بچۀ ایشان همین پروسه ها را تکرار نخواهیم کرد سخت در اشتباهی و البته نی نی عمو مسعود از خُدایش می باشد که با این شیوه با او برف بازی شود...
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
و حالا پشت صحنۀ برف بازی...
بــــــــــــــــــــله برف بازی قلابی بود...
و وقتی عمو مسعود قصد نشاندنِ برف بر سرِ ما را دارند و ما پا به فرار می گذاریم
وای که این برف ها بدجوری پُرزهای مَماخِمان را می آزارد و گرنه ما اصلاً دستمان حتی به چند فرسخی مماخمان نیز نمی رسد چه برسد به این که آن را لمس کند و داخلش برود باور کن به جانِ مادرمان راست می گوییم
شما نیز می توانی به همین شیوۀ عمو مسعودی برف و برف بازی را حسابی از رو ببری...
واااااااااااااااااااای مگر دستِ ما و آقا رضا به نی نیِ نیامدۀ عمو مسعود نرسد