علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

کارگرانِ باباجان...

1392/10/21 18:34
نویسنده : الهام
450 بازدید
اشتراک گذاری

عاقا روزهای اقامت در ولایت برای ما بسیار هیجان انگیز بود به دلیل همین هیجانات یک جا نشستن برایمان بسیار سخت بود...

در منزل خانوادۀ پدری ما اُرد می دادیم که آقا جانمان مینا دختر عمه مان را که کلاس اولی می باشد را از منزلشان بیاوردند تا با ما بازی کند و از این که مینا جان را مُسَخّر نموده و ایشان را حسابی از درس و مشق می انداختیم بسی بر خود می بالیدیم شیطان

هر کلامی که از زبانِ مینا جان جاری می شد بلافاصله از زبان ما تراوش می شد و در معیت ایشان ما حسابی از هنرهای خود در سخنوری رونمایی کردیمعینک

و امــــــــــــا شبِ اولی که در منزل باباجانمان (بابای مادرمان) بودیم فقط دایی علی و مادرجان و باباجان موجود بودند و ما به دلیل داشتن روانشناسی قوی هم بازی مناسب تر از باباجانمان نیافته و یک ریز در حال کوهنوردی از سر و کولِ باباجانمان بودیم... و ایشان نیز که مدت ها بود ما را ندیده بودند حسابی برای ما سنگِ تمام گذاشتند و برایمان اجازۀ کول نوردی را صادر نمودند...ما هم که رو ندارنیشخندتا توانستیم سوء استفاده نموده و حتی اجازه نمی دادیم ایشان دراز بکشند آخر ما کوهِ خود را از دست می دادیم و کوه نوردی با یک عدد باباجانِ دراز کشیده امکان پذیر نبودیول

چند روز گذشت و ما با خود اندیشیدیم و با اندکی تأمل به این نتیجه رسیدیم که کولی گرفتن از باباجانمان با این همه ابهتی که دارند کارِ درستی نیست پس به سراغ مادرجانمان رفتیم و شروع به بازی با ایشان کردیم و به عبارتی ایشان را مسخر خود نمودیم...شیطان

ماجرا به همین جا ختم نشد وقتی تعطیلاتِ آخر ماه سفر شروع شد و به محض رسیدن امیر علی، منزل مادرجانمان را تبدیل به میدان جنگ نموده و آااااااااااااااااااااای می دویدیم و داد و بیداد می کردیم و پروردگار را هزاران مرتبه شکر، صدای خنده هایمان گوش فلک را کر کرده بوده و اعصاب همه را ویران...نیشخند

مادرمان  که از عملکردِ ما و امیر علی جان به شدت خجالت زده شده بودند به اتفاق بابا و خاله جانمان ما را راهی کردند تا به باغ باباجانمان برویم و ضمنِ تخلیۀ انرژی به باباجانمان نیز کمک کنیماز خود راضی حالا بماند که باباجانمان در نهایت پس از اتمام عملیات کمک رسانی، از ما و امیر علی جانمان تشکر نموده و عنوان کردند که دیگر به کمک ما احتیاجی نیست و به عبارتی:" شما جیب ما را نزنید... کمک کردنتان پیشکش..." 

و اما ببین این نوادگان زحمتکشِ باباجان را در باغ زمستان دیده!

فقط ما را داشته باش که به مثالِ یک عدد کارگر افغانی پاچه های شلوار خودرا تا خِرخِره در جوراب هایمان فرو کرده ایمخنده و افتاده ایم به جان برگ های بینوا....

و امیر علی جانمان را داشته باش که با این بیلِ نحیف تصور آپلو هوا کردن به ایشان دست داده استنیشخند

برای مشاهدۀ میهمان های ما در باغ بابا جانمان بیا به ادامۀ مطلبچشمک

در این جا ما داریم از دسته بیل مان سواری می گیریم این را در لالایی های شبکۀ پویا (لالایی لرستان) دیده ایم و به درستی حفظ نموده ایم و در حال پیاده کردنش هستیمنیشخند و امیر علی هم چنان سرسخت و بیل زنان آپلو را پرواز می دهدخنده

و دهانِ بازمانده و زیانِ بیرون افتادۀ امیر جانمان نشان دارد از کارِ شاق کردنشانزبان و لب و لوچۀ پَلَشتِ  امیرجان حکایت دارد از این که هنوز انارهایی روی شاخه ها باقی مانده و از دستبُرد جیک جیک ها در امان مانده اند تا ما و امیر علی جانمان لب تشنه و شکم گُشنه از باغ برنگردیمخوشمزه

از بیرون باغ صدای بعبعی می آید و ما را به سمت خود می کشاند...و مادرِ دوربین به دست مان را به دنبالِ ما...مژه

یک عدد بعبعی هر چند کوچک به ما علاقه مند می شود و وارد باغ می شود و در نهایتِ هیجان ما را به سمت مادرمان می کشاند...البته نه فقط هیجان، ترس هم در رفتنِ ما به سمت مادرمان دخیل استزبان

جالب اینجاست که این اولین بار است که ما از یک عدد بعبعی می ترسیم... منتها در این عکس شما لبخند ملیحی بر لبانِ ما می بینی که ما ترسِ خود را پشتِ آن پنهان نموده ایمچشمک

هیجان بیش از حد بابایمان را به سمت بعبعی می کشاند و ایشان قصد دارند به ما ثابت کنند که این بعبعی بیشتر از ما می ترسد و در واقع برای ما عاملِ ترسی وجود نداردمژه

و امیر علی نیز در نقش معلم و بزرگِ اینجانب وارد عمل می شود و با بابایمان همدست می شود و نقشِ عاقای نترس را بر عهده می گیردچشم

و آدم را سگ بگیرد و جو نگیردخنده بــــــــــــــــله نزدیک شدن امیر علی به بعبعی همانا و رفتنِ ما درست داخلِ حلقِ بعبعی همانا...زبان حالا ما دیگر ول کُن نبودیم و به هیچ وجه منَ الوجوه دست برداشتن از سرِ بعبعی بینوا برایمان امکان پذیر نبودفرشته

حالا دیگر ما ول کُنِ ماجرا نیستیم و کم کم داریم بعبعی را از آمدن به باغ پشیمان می کنیمگاوچران بعبعی می رود و حالا با گذشت حدود ده روز هنوز یاد و خاطره اش در ذهنِ ما هم باقی ست و این روزها تا حرف کم می آوریم و حوصله مان سر می رود، داستانِ بعبعی و چوب و بیل و جیک جیک و انار را به زبانِ خودمان برای مادرمان تعریف می کنیمنیشخند و این سرِ مادرمان است که عن قریب است برودخنده

در بازگشت از باغ سری هم به قُد قُد ها و قوقولی قوقول می زنیم و نه تنها ترسی از ایشان نداریم بلکه برایشان شاخ و شانه نیز می کشیماز خود راضی

به امید روزی که مادرمان اجازۀ تبدیل کردنِ تراسِ خانه مان به طویله را صادر نمایند و اینجانب بعبعی ها و قد قدها و قوقولی قوقول ها را در تراس خانه مان میهمان کنیم و کاهو و هویج و ذرت و ارزن به خوردشان بدهیم...گاوچران

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان کیامهر
21 دی 92 19:00
عزززززززززیزم چه پسر کاری و مهربونی یعنی این بچه های بیچاره ما حقشون موندن تو یه وجب جا اونم تو اپارتمان نیست این تعییر محیط عالیه حالا باید با خاطراتش بگذرونه تا سفر بعدی ببعی و قو قولی و جیک جیکی
الهام
پاسخ
ممنون خالۀ مهربونم تازه شما از عمق کارری بودنی من بی اطلاع هستید موافقم واقعا سخته. باور می کنی وقتی علیرضا رو برده بودم شهرستان انگار از قفس آزاد شده بود اصلا نمی دونست از کجا شروع کنه و چطور انرژی شو تخلیه کنه
علی
21 دی 92 20:56
سلام چه وب نازی داری حیف نیست در وبلاگتون از شکلک استفاده نمیکنید خوشحال میشم که به وبم بیایید واز شکلکام استفاده کنید تا وبتون خوشمل تر والبته زیبا تر ورویایی بشه من منتظر حضورت گرمتون در وبلاگم هستم وخوشحال میشم نظرتونم درباره ی وبم بدونم پس من منتظرم
الهام
پاسخ
ممنونم دوست عزیز. چشم حتما سر می زنم و از شکلک های قشنگتون استفاده می کنم.
ستارگان آسمان من
22 دی 92 2:21
باریکلا گل پسر کاری
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون، خجالتم می دید
me
22 دی 92 8:54
سلام مامان خوبی؟؟وبت باحاله ب منم سری بزن خوشحال میشم
الهام
پاسخ
سلام دوست عزیز. چشم حتما بهتون سر می زنم.
مامان پارسا
22 دی 92 9:44
بچه ها عاشق محيط بازن اميدوارم هميشه به گل پسر خوش بگذره
الهام
پاسخ
درست می فرمائید. ولی افسوس که ما از این نعمت محروم هستیم
(زهره)مامان فاطمه
22 دی 92 12:22
ای جانم علیرضا جونم. پس الهام جون علیرضا گلی داستانم برات تعریف میکنه شازده پسر فاطمه هم همینطوره فقط به قول تو به زبون خودش
الهام
پاسخ
فدای خاله زهرۀ گلم آره یه چیزایی میگه ولی از اونجا که داستان های خودم و به خودم پس میده من خوب می فهمم چی میگه
فهیمه
22 دی 92 15:43
عزیزم خدا قوت. واقعاً بیل زدن آدم رو خسته میکنه چه مرغ و خروس های بامزه ای عاشقشونم
الهام
پاسخ
ممنون خاله جون آره واقعاً بیل زدن انرژی گیره