کارگرانِ باباجان...
عاقا روزهای اقامت در ولایت برای ما بسیار هیجان انگیز بود به دلیل همین هیجانات یک جا نشستن برایمان بسیار سخت بود...
در منزل خانوادۀ پدری ما اُرد می دادیم که آقا جانمان مینا دختر عمه مان را که کلاس اولی می باشد را از منزلشان بیاوردند تا با ما بازی کند و از این که مینا جان را مُسَخّر نموده و ایشان را حسابی از درس و مشق می انداختیم بسی بر خود می بالیدیم
هر کلامی که از زبانِ مینا جان جاری می شد بلافاصله از زبان ما تراوش می شد و در معیت ایشان ما حسابی از هنرهای خود در سخنوری رونمایی کردیم
و امــــــــــــا شبِ اولی که در منزل باباجانمان (بابای مادرمان) بودیم فقط دایی علی و مادرجان و باباجان موجود بودند و ما به دلیل داشتن روانشناسی قوی هم بازی مناسب تر از باباجانمان نیافته و یک ریز در حال کوهنوردی از سر و کولِ باباجانمان بودیم... و ایشان نیز که مدت ها بود ما را ندیده بودند حسابی برای ما سنگِ تمام گذاشتند و برایمان اجازۀ کول نوردی را صادر نمودند...ما هم که رو ندارتا توانستیم سوء استفاده نموده و حتی اجازه نمی دادیم ایشان دراز بکشند آخر ما کوهِ خود را از دست می دادیم و کوه نوردی با یک عدد باباجانِ دراز کشیده امکان پذیر نبود
چند روز گذشت و ما با خود اندیشیدیم و با اندکی تأمل به این نتیجه رسیدیم که کولی گرفتن از باباجانمان با این همه ابهتی که دارند کارِ درستی نیست پس به سراغ مادرجانمان رفتیم و شروع به بازی با ایشان کردیم و به عبارتی ایشان را مسخر خود نمودیم...
ماجرا به همین جا ختم نشد وقتی تعطیلاتِ آخر ماه سفر شروع شد و به محض رسیدن امیر علی، منزل مادرجانمان را تبدیل به میدان جنگ نموده و آااااااااااااااااااااای می دویدیم و داد و بیداد می کردیم و پروردگار را هزاران مرتبه شکر، صدای خنده هایمان گوش فلک را کر کرده بوده و اعصاب همه را ویران...
مادرمان که از عملکردِ ما و امیر علی جان به شدت خجالت زده شده بودند به اتفاق بابا و خاله جانمان ما را راهی کردند تا به باغ باباجانمان برویم و ضمنِ تخلیۀ انرژی به باباجانمان نیز کمک کنیم حالا بماند که باباجانمان در نهایت پس از اتمام عملیات کمک رسانی، از ما و امیر علی جانمان تشکر نموده و عنوان کردند که دیگر به کمک ما احتیاجی نیست و به عبارتی:" شما جیب ما را نزنید... کمک کردنتان پیشکش..."
و اما ببین این نوادگان زحمتکشِ باباجان را در باغ زمستان دیده!
فقط ما را داشته باش که به مثالِ یک عدد کارگر افغانی پاچه های شلوار خودرا تا خِرخِره در جوراب هایمان فرو کرده ایم و افتاده ایم به جان برگ های بینوا....
و امیر علی جانمان را داشته باش که با این بیلِ نحیف تصور آپلو هوا کردن به ایشان دست داده است
برای مشاهدۀ میهمان های ما در باغ بابا جانمان بیا به ادامۀ مطلب
در این جا ما داریم از دسته بیل مان سواری می گیریم این را در لالایی های شبکۀ پویا (لالایی لرستان) دیده ایم و به درستی حفظ نموده ایم و در حال پیاده کردنش هستیم و امیر علی هم چنان سرسخت و بیل زنان آپلو را پرواز می دهد
و دهانِ بازمانده و زیانِ بیرون افتادۀ امیر جانمان نشان دارد از کارِ شاق کردنشان و لب و لوچۀ پَلَشتِ امیرجان حکایت دارد از این که هنوز انارهایی روی شاخه ها باقی مانده و از دستبُرد جیک جیک ها در امان مانده اند تا ما و امیر علی جانمان لب تشنه و شکم گُشنه از باغ برنگردیم
از بیرون باغ صدای بعبعی می آید و ما را به سمت خود می کشاند...و مادرِ دوربین به دست مان را به دنبالِ ما...
یک عدد بعبعی هر چند کوچک به ما علاقه مند می شود و وارد باغ می شود و در نهایتِ هیجان ما را به سمت مادرمان می کشاند...البته نه فقط هیجان، ترس هم در رفتنِ ما به سمت مادرمان دخیل است
جالب اینجاست که این اولین بار است که ما از یک عدد بعبعی می ترسیم... منتها در این عکس شما لبخند ملیحی بر لبانِ ما می بینی که ما ترسِ خود را پشتِ آن پنهان نموده ایم
هیجان بیش از حد بابایمان را به سمت بعبعی می کشاند و ایشان قصد دارند به ما ثابت کنند که این بعبعی بیشتر از ما می ترسد و در واقع برای ما عاملِ ترسی وجود ندارد
و امیر علی نیز در نقش معلم و بزرگِ اینجانب وارد عمل می شود و با بابایمان همدست می شود و نقشِ عاقای نترس را بر عهده می گیرد
و آدم را سگ بگیرد و جو نگیرد بــــــــــــــــله نزدیک شدن امیر علی به بعبعی همانا و رفتنِ ما درست داخلِ حلقِ بعبعی همانا... حالا ما دیگر ول کُن نبودیم و به هیچ وجه منَ الوجوه دست برداشتن از سرِ بعبعی بینوا برایمان امکان پذیر نبود
حالا دیگر ما ول کُنِ ماجرا نیستیم و کم کم داریم بعبعی را از آمدن به باغ پشیمان می کنیم بعبعی می رود و حالا با گذشت حدود ده روز هنوز یاد و خاطره اش در ذهنِ ما هم باقی ست و این روزها تا حرف کم می آوریم و حوصله مان سر می رود، داستانِ بعبعی و چوب و بیل و جیک جیک و انار را به زبانِ خودمان برای مادرمان تعریف می کنیم و این سرِ مادرمان است که عن قریب است برود
در بازگشت از باغ سری هم به قُد قُد ها و قوقولی قوقول می زنیم و نه تنها ترسی از ایشان نداریم بلکه برایشان شاخ و شانه نیز می کشیم
به امید روزی که مادرمان اجازۀ تبدیل کردنِ تراسِ خانه مان به طویله را صادر نمایند و اینجانب بعبعی ها و قد قدها و قوقولی قوقول ها را در تراس خانه مان میهمان کنیم و کاهو و هویج و ذرت و ارزن به خوردشان بدهیم...