فُکاهی یک: برق... برق...
فُکاهی به چیزی وُی گولَنزج (در فرهنگ لغت بَرَره ای به معنی گویند) که مایۀ خندۀ اطرافیان باشد
و ما بسی شادیم که پروردگار ما را فُکاهی آفرید و روزی هزاران بار ما را مایۀ خندۀ خانواده مان قرار داد
مدت مدیدی بود که قد برافراشته و بر کلیدهای منزل مسلط شده بودیم و این موفقیت عظیم ما را بر آن می داشت که تا می توانیم مُشت خود را بر کلید بینوا فرود آورده و آن را روشن و سپس خاموش نماییم و این برایمان یک عدد سرگرمی به شمار می آمد و البته وسیله ای بود برای مردم آزاری اهالی منزل به طوری که وقتی بابایمان در مقابل تلویزیون دراز به دراز می افتادند و برای این که مبادا بر عضلاتشان فشاری وارد آید، به خود زحمت نداده و از ما می خواستند تا مهتابی عقبی پذیرایی را خاموش کنیم تا بابایمان از شر نور مهتابی که داخل تلویزیون خودنمایی می کرد خلاص شوند، ما بلافاصله دستور ایشان را اطاعت نموده و برای ابراز نهایتِ خلوص نیت خود به ایشان، هزاران بار مهتابی را به همان شیوه ای که قبلاً ذکر شد روشن و خاموش می نمودیم و بابایمان مجبور می شدند برایمان یک عدد سرگرمی جور نمایند تا همۀ حجم مشت مان را از روی کلیدِ مادر مُرده برداریم
*همین چند هفته قبل حوالیِ ظهر بود که ما بر بالای میز نهارخوری رفته بودیم و قصد داشتیم قدرت مشت مان را در نور پردازی منزل آزمایش کنیم: یک بار کلید را زدیم و مهتابی روشن شد؛ برای بار دوم مشت بر کلید کوبیدیم و آن را خاموش نمودیم و هر بار به مادرمان که بدجور به ما می نگریست نگاه می کردیم و انتظار تشکر داشتیم ولی چشمت روز بد نبیند تا برای بار سوم تمامِ پنج انگشت مان را بر کلید کوبیدیم دیگر اثری از نور و روشنایی نبود و حتی یک کارد هم قادر نبود خونِ مادرمان را دربیاورد و ما:
حالا این مادرمان بود که شروع به گوشزد کردنِ مسائل امنیتی نموده و خوووووووووب ما را روشن نمودند که این عمل مان بسیار زشت و قبیح بوده و اگر بابایمان به منزل بیاید و سوختنِ مهتابی را ببینند بدجور ناراحت می شوند...
آقا ما هم که بچه مثبت حسابی نالان شده و وجدان درد به سراغمان آمد پس دُم مبارک را بر روی کول خود نهاده و از صحنۀ جرم دور شده به اتاق پناه بردیم...
مادرمان که برای روشن کردن اجاق گاز به آشپزخانه رفته بودند با زدن فندک اجاق گاز متوجه شدند که برق محله قطع شده است و مهتابی نسوخته است! ولی با بی رحمی تمام به ما چیزی بروز ندادند تا ما در همان عذاب وجدان خود غرق باشیم
حدود یک ساعت را دور از دیدِ مادرمان در اتاق مشغول ماشین بازی شدیم تا آب ها از آسیاب بیفتد و سپس وارد پذیرایی شدیم و تا چشممان به مهتابی روشن افتاد دو دست خود را بر بالای سر برده و با ذوقی هر چه تمام تر مهتابی را به مادرمان نشان دادیم و گفتیم:"برق...برق..."
و در پی این ماجرا ما برای همیشه دست از سرِ کلیدهای بینوای منزل برداشتیم و به هیچ وجه در اطرافشان آفتابی نشدیم یک همچین کودکِ عبرت پذیری هستیم ما
و این گونه بود که برق به یکی از مُهُمات زندگی ما تبدیل شد و ما از آن روز توجه ویژه ای به آن داریم...
**وقتی وارد دستشویی می شویم اگر خودمختار به دستشویی رفته باشیم ابتدا در را باز نموده و در مرحلۀ دوم کلید فن و لامپ را می زنیم آن هم با احتیاط کامل.... و اگر در معیت اهالیِ منزل به دستشویی رفته باشیم بعد از باز شدنِ در فرمان می دهیم:"برق...برق" تا آن را روشن نمایند مادرمان به حدی از گفتنِ عبارت "برق..برق..." کیف می کنند که گاهی مخصوصاً برق را روشن نمی کنند تا ما باز هم تکرار کنیم :"برق....برق..." در هر صورت ما برق را جزء لاینفک امر مُهُم دستشویی رفتن می دانیم
***گرفتاری وقتی پیش آمد که چند شب پیش در پی طوفان های مهیبِ این روزها، برق منطقه قطع شد و هیچ کس را یارای آن نبود که بتواند ما را متقاعد کند که مشکل از کلیدها نیست و برق منطقه قطع شده است و ما: نه به خاطر ترس از تاریکی، بلکه به خاطرِ نبودِ دوستِ عزیزمان،"برق"
****یکی از همین روزها نیز در حالی که مادرمان را مشغول پخت و پز بر سرِ اجاق گاز یافتیم توپ خود را برداشته و با پرت کردن به سمت ایشان، ایشان را به بازی گرفتیم مادرمان نیز برای سرگرم کردن مان بعد از اصابتِ توپ به ایشان همان عبارت دوست داشتنی مان "اوخ" را بیان می نمودند تا سرخوش باشیموقتی مادرمان به ما تذکر دادند که توپ مان را روی شعلۀ اجاق گاز نیندازیم که ممکن است بسوزد به سمت مهتابی رفته و با اشاره به آن گفتیم :"برق..." و نگاهی عاقل اندر سفیهانه به مادرمان نمودیم که مگر توپ مهتابی ست که بسوزد آخر تصور ما این است که مهتابی ست که به شدت قابلیت سوخته شدن دارد نه توپ و هنوز با خود در این اندیشه ایم که مهتابی پس از سوختن دیگرروشن نمی شود آنوقت اگر توپ بسوزد چه بر سرش می آید یعنی دیگر روشن نمیشود؟!
*****از آن جا که مادرمان عادت دارند به وقت خروج از منزل نیم ساعتی ما را کفش به پا دمِ در نگه دارند و خود علاوه بر چک کردنِ محتویات کیف شان (کلید، موبایل، و مهم تر از همه کیف پول) پنجره ها و لامپ ها را چک کنند، همیشه ما شاهد خاموش کردنِ لامپ ها و بستنِ پنجره ها به وقت خروج از منزل هستیم...
روز گذشته به وقت خروج از منزل و برای رفتن به مهد وقتی مادرمان قصدِ بستنِ در را داشتند ما ایستاده بر چارچوبِ در و با اشاره به لامپ های روشن ندا دادیم:"برق...برق" و مادرمان از این که در عمل و به صورتِ ناخود آگاه به ما مصرف بهینۀ انرژی را آموخته بودند بسی بر خود بالیدند و البته ما فکر می کنیم بر این همه توجه ما به اطراف بالیدند
*****دیروز غروب بود که با بابا و دایی محسن مان عازم پارک شدیم... هوا خیلی خَفَن بود این که می گوییم خفن، واقعیتی عظیم دارد آخر از آسمان برق هایی به چشم می خورد که سطح وسیعی از آن را فرا می گرفت و چند ثانیه بعد صدایی مهیب بر زمین طنین انداز می شد... ما در حال تعقیب کردن هواپیمایی در آسمان بودیم که ناگهان برقی مشاهده نمودیم و با تعجب رو به بابایمان:"برق...برق..."
و پروردگار بر روح ادیسون بزرگ به خاطر آفرینش یک چنین نعمت والایی، رحمت فرستد
و این سلسله فکاهی ادامه دارد... فکاهی 2: آقای دکتر