علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

فُکاهی یک: برق... برق...

1393/3/5 9:16
نویسنده : الهام
634 بازدید
اشتراک گذاری

فُکاهی به چیزی وُی گولَنزج (در فرهنگ لغت بَرَره ای به معنی گویند) که مایۀ خندۀ اطرافیان باشدخندونک

و ما بسی شادیم که پروردگار ما را فُکاهی آفرید و روزی هزاران بار ما را مایۀ خندۀ خانواده مان قرار دادخندونک

مدت مدیدی بود که قد برافراشته و بر کلیدهای منزل مسلط شده بودیم و این موفقیت عظیم ما را بر آن می داشت که تا می توانیم مُشت خود را بر کلید بینوا فرود آورده و آن را روشن و سپس خاموش نماییمخندونک و این برایمان یک عدد سرگرمی به شمار می آمد و البته وسیله ای بود برای مردم آزاری اهالی منزلشیطان به طوری که وقتی بابایمان در مقابل تلویزیون دراز به دراز می افتادند و برای این که مبادا بر عضلاتشان فشاری وارد آید، به خود زحمت نداده و از ما می خواستند تا مهتابی عقبی پذیرایی را خاموش کنیم تا بابایمان از شر نور مهتابی که داخل تلویزیون خودنمایی می کرد خلاص شوند، ما بلافاصله دستور ایشان را اطاعت نموده و برای ابراز نهایتِ خلوص نیت خود به ایشان، هزاران بار مهتابی را به همان شیوه ای که قبلاً ذکر شد روشن و خاموش می نمودیم و بابایمان مجبور می شدند برایمان یک عدد سرگرمی جور نمایند تا همۀ حجم مشت مان را از روی کلیدِ مادر مُرده برداریمشیطان

*همین چند هفته قبل حوالیِ ظهر بود که ما بر بالای میز نهارخوری رفته بودیم و قصد داشتیم قدرت مشت مان را در نور پردازی منزل آزمایش کنیم: یک بار کلید را زدیم و مهتابی روشن شد؛ برای بار دوم مشت بر کلید کوبیدیم و آن را خاموش نمودیم و هر بار به مادرمان که بدجور به ما می نگریست نگاه می کردیم و انتظار تشکر داشتیمقهر ولی چشمت روز بد نبیند تا برای بار سوم تمامِ پنج انگشت مان را بر کلید کوبیدیم دیگر اثری از نور و روشنایی نبودتعجب و حتی یک کارد هم قادر نبود خونِ مادرمان را دربیاورد عصبانیو ما:تعجبغمگین

حالا این مادرمان بود که شروع به گوشزد کردنِ مسائل  امنیتی نموده و خوووووووووب ما را روشن نمودند که این عمل مان بسیار زشت و قبیح بوده و اگر بابایمان به منزل بیاید و سوختنِ مهتابی را ببینند بدجور ناراحت می شوند... عصبانی

آقا ما هم که بچه مثبت حسابی نالان شده و وجدان درد به سراغمان آمد پس دُم مبارک را بر روی کول خود نهاده و از صحنۀ جرم دور شده به اتاق پناه بردیم...خطا

مادرمان که برای روشن کردن اجاق گاز به آشپزخانه رفته بودند با زدن فندک اجاق گاز متوجه شدند که برق محله قطع شده است و مهتابی نسوخته است! ولی با بی رحمی تمام به ما چیزی بروز ندادند تا ما در همان عذاب وجدان خود غرق باشیمقهر

حدود یک ساعت را دور از دیدِ مادرمان در اتاق مشغول ماشین بازی شدیم تا آب ها از آسیاب بیفتد و سپس وارد پذیرایی شدیم و تا چشممان به مهتابی روشن افتاد دو دست خود را بر بالای سر برده و با ذوقی هر چه تمام تر مهتابی را به مادرمان نشان دادیم و گفتیم:"برق...برق..."فرشته

و در پی این ماجرا ما برای همیشه دست از سرِ کلیدهای بینوای منزل برداشتیم و به هیچ وجه در اطرافشان آفتابی نشدیمزیبا یک همچین کودکِ عبرت پذیری هستیم ماراضی

و این گونه بود که برق به یکی از مُهُمات زندگی ما تبدیل شد و ما از آن روز توجه ویژه ای به آن داریم...

**وقتی وارد دستشویی می شویم اگر خودمختار به دستشویی رفته باشیم ابتدا در را باز نموده و در مرحلۀ دوم کلید فن و لامپ را می زنیم آن هم با احتیاط کامل.... و اگر در معیت اهالیِ منزل به دستشویی رفته باشیم بعد از باز شدنِ در فرمان می دهیم:"برق...برق" تا آن را روشن نمایندزیبا مادرمان به حدی از گفتنِ عبارت "برق..برق..." کیف می کنند که گاهی مخصوصاً برق را روشن نمی کنند تا ما باز هم تکرار کنیم :"برق....برق..." در هر صورت ما برق را جزء لاینفک امر مُهُم دستشویی رفتن می دانیمخندونک

***گرفتاری وقتی پیش آمد که چند شب پیش در پی طوفان های مهیبِ این روزها، برق منطقه قطع شد و هیچ کس را یارای آن نبود که بتواند ما را متقاعد کند که مشکل از کلیدها نیست و برق منطقه قطع شده است و ما:گریه نه به خاطر ترس از تاریکی، بلکه به خاطرِ نبودِ دوستِ عزیزمان،"برق"خندونک

****یکی از همین روزها نیز در حالی که مادرمان را مشغول پخت و پز بر سرِ اجاق گاز یافتیم توپ خود را برداشته و با پرت کردن به سمت ایشان، ایشان را به بازی گرفتیمعینک مادرمان نیز برای سرگرم کردن مان بعد از اصابتِ توپ به ایشان همان عبارت دوست داشتنی مان "اوخ" را بیان می نمودند تا سرخوش باشیمفرشتهوقتی مادرمان به ما تذکر دادند که توپ مان را روی شعلۀ اجاق گاز نیندازیم که ممکن است بسوزد به سمت مهتابی رفته و با اشاره به آن گفتیم :"برق..." و نگاهی عاقل اندر سفیهانه به مادرمان نمودیم که مگر توپ مهتابی ست که بسوزدمتفکر آخر تصور ما این است که مهتابی ست که به شدت قابلیت سوخته شدن دارد نه توپخنده و هنوز با خود در این اندیشه ایم که مهتابی پس از سوختن دیگرروشن نمی شود آنوقت اگر توپ بسوزد چه بر سرش می آیدسوال یعنی دیگر روشن نمیشود؟!خندونک

*****از آن جا که مادرمان عادت دارند به وقت خروج از منزل نیم ساعتی ما را کفش به پا دمِ در نگه دارند و خود علاوه بر چک کردنِ محتویات کیف شان (کلید، موبایل، و مهم تر از همه کیف پول) پنجره ها و لامپ ها را چک کنند، همیشه ما شاهد خاموش کردنِ لامپ ها و بستنِ پنجره ها به وقت خروج از منزل هستیم... درسخوان

روز گذشته به وقت خروج از منزل و برای رفتن به مهد وقتی مادرمان قصدِ بستنِ در را داشتند ما ایستاده بر چارچوبِ در و با اشاره به لامپ های روشن ندا دادیم:"برق...برق" و مادرمان از این که در عمل و به صورتِ ناخود آگاه به ما مصرف بهینۀ انرژی را آموخته بودند بسی بر خود بالیدند و البته ما فکر می کنیم بر این همه توجه ما به اطراف بالیدندراضی

*****دیروز غروب بود که با بابا و دایی محسن مان عازم پارک شدیم... هوا خیلی خَفَن بودتعجب این که می گوییم خفن، واقعیتی عظیم دارد آخر از آسمان برق هایی به چشم می خورد که سطح وسیعی از آن را فرا می گرفت و چند ثانیه بعد صدایی مهیب بر زمین طنین انداز می شد... ما در حال تعقیب کردن هواپیمایی در آسمان بودیم که ناگهان برقی مشاهده نمودیم و با تعجب رو به بابایمان:"برق...برق..."

و پروردگار بر روح ادیسون بزرگ به خاطر آفرینش یک چنین نعمت والایی، رحمت فرستدآرام

و این سلسله فکاهی ادامه دارد... فکاهی 2: آقای دکترخندونک

پسندها (8)

نظرات (10)

خاله منیره
5 خرداد 93 16:58
اخی عزیزم،چقد خندیدم از دست این گل پسر باهوش و مودبخدا براتون حفظش کنه الهام جون،یه اسفندم براش دود کن بچه چشم نخوره
الهام
پاسخ
خودم هم موقع تایپ پست وقتی یادم می اومد خنده ام می گرفت به روی چشم عزیزم دستورتون اطاعت میشه،اگر چه قابل چشم خوردن هم نیست
زهرا مامان ایلیا جون
5 خرداد 93 17:00
عزیزم من برات گذاشتم یادم نرفته اما فکر کنم تو کشور نی نی وبلاگ گمشده الان براش نگرانم هیچ عکسی هم ازش نداره دنبالش بگردم برات دوباره گذاشتم
الهام
پاسخ
بگرد شاید پیدا شد ممنونم
زهرا مامان ایلیا جون
5 خرداد 93 17:06
ای جانم خاطره خوبی بود کلی خندیدم از دست پسرک که رفته بود تو فکر توپ و مهتابی
الهام
پاسخ
می بینی، یک همچین پسر متفکری داریم ما
مامان محمدحسین
5 خرداد 93 22:30
سلام عزیزم... عنوان بسیار جالبی برای پُستت انتخاب کردی... شاید باورت نشه اما دقیقا مثل محمده.... اولین کلمه ای که یاد گرفت بعد از مامان و بابا "برق " بود حالا هم تا برق اتاق ناخودآگاه روشن بشه اون بهمون گوشزد میکنه....تازه هر وقت هوا ابری میشه بهمون دیگه یادآوری نمیکنه خودش روی پُشتی میره و برق رو روشن میکنه و میگه : دیدی ، دیدی
الهام
پاسخ
سلام. ممنونم عزیزم چه جالب پس همگی به برق علاقه دارند آفرین به محمد حسین عزیزم م م
خاله عاطی
6 خرداد 93 13:29
سلام کوچولو چقد شما نازی ب منم سربزن
الهام
پاسخ
سلام به روی چشم
مامانی
7 خرداد 93 7:57
عزیزم، خدای را سپاس عزیز دل چرا همه انگشتان رو به زحمت گرفتی؟ با یکی هم روشن میشد، اینطوری انرژی بقیه انگشتان رو صرف امور مهمتر بنما! خداوند شر این دوست جدید را از سرتان دور بنماید
الهام
پاسخ
به نکتۀ مهمی اشاره کردید خاله جون آخه فکر می کنم اون طوری شدت روشنایی بسی بیش تر است
مامان کیامهر
7 خرداد 93 14:23
عزیزم پسر گل چقدر خندیدم به اون قسمت سوختن توپ و ربطش به برق! بوس و بغل محکم برای علیرضا جان
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله جون مهربونم
مامان امین
7 خرداد 93 18:49
پسر کو ندارد نشان از مادر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر پسره به مادرش رفته که اینقدر باهوش و با استعداده مگه نه الهام جون؟ آفرین به این گل پسر نمونه
الهام
پاسخ
این نهایت لطف شماا رو می رسونه فهیمه جونم آفری به خالۀ مهربون خودم که دلی دارد بس بزرگ
مامانی فاطمه
10 خرداد 93 11:48
الهی فدای پسرفکاهی و حواس جمع و باهوشم بشم من دخمل منم توی دستشویی حواسش به چراغ هست که روشن بشه ولی هرگز تنها نمیره توی دستشویی من باید برم پیشش حتی اگر بیاستم قبول نمیکنه میگه بشین همش ترس داره میگه گلاب به روتون میوفتم توی خونه پی پی ها
الهام
پاسخ
فدای محبتتون زهره جون اتفاقا علیرضا مدتیه وقتی میره داخل در و پشت سرش می بنده فکر می کنم این کار و تو مهد یاد گرفته وااای خونۀ پی پی ها اصطلاح جالبی بود عجب خلاقیتی این اصطلاح و خودش آفریده یا از شما آموخته؟
مامانی فاطمه
10 خرداد 93 11:49
نمیدونم نظرم رسید پیغام خطا داد
الهام
پاسخ
آره عزیزم رسیــــــــــــــــــد