اِذَا الشمسُ کُورّت!
لحظاتی پیش در حالی که ما با آرامش در کنارِ مادرمان نشسته بودیم صداهای مهیبی به گوشمان می رسید و سپس هوا پر از گرد و غبار شد و با قطع برقِ منزلمان ما تازه متوجه شدیم که آسمان در نارنجی محض فرو رفته است و ترسی وحشتناک بر ما چیره شد
این اولین بار بود که ما و مادرمان وضعیتی به این صورت را تجربه نموده بودیم و چه خوب که دایی محسن و بابایمان تازه از سرِ کار آمده بودند و الّا ما را نگرانی سلامت آن دو نفر و ترسِ ناشی از سر و صدای حاکم و تاریکی محض بسی بیش تر، عذاب می داد...
یک آن تصور کردیم قیامت شده است... و در آن هنگام با خود اندیشیدیم که چه کرده ایم و چه نکرده ایم و چه کارهای ناتمامِ زیادی باقی مانده است! و چه لحظاتی که از دست رفته است و برنمی گردد...
شاید برای کسانی که در نواحی غرب و جنوب ایران زندگی می کنند آن قدرها هم این صحنه ها عجیب نباشد ولی برای ما و مادرمان که تا به حال چنین صحنه هایی را ندیده بودیم واقعاً شگفت آور بود...
برای ما که تلنگرِ خوبی بود...و به واسطۀ ترسی که بر مادرمان حاکم شده بود نماز آیات بر ایشان واجب گردید...
و هنوز هم صدای آژیر ماشین آتش نشانی به گوش می رسد و این چندمین بار است که شنیدنِ این صدا بر ترسِ ما می افزاید که مبادا خدای نکرده خانه ای آتش گرفته باشد
و متاسفانه دقایقی پیش شبکۀ خبر زیرنویس کرد که در اثر این طوفان چهار اتوبوس در اتوبان به هم برخورد نموده اند و یک نفر نیز جان خود را از دست داده است و هم چنان آمار کشته هایی که در اثرِ ریزش مصالح ساختمانی بوده است، رو به افزایش است
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
بعدِ تعطیلات نوشت: روزگاری ست که مقرر شده است شیرین عسلی هایمان در ادامۀ این پست به ثبت برسد ولی از آن جا که تعطیلات را در ولایت گذرانده و به نت دسترسی نداشته ایم ارسالِ این پست تاکنون به تعویق افتاده است...
در ادامۀ مطلب همراهمان باش
نقاشی ******* نقاشی
وقتی مادرمان نا امید می شوند از مهار نقش کشیدن های ما بر دیوار، چاره ای نمی بینند جز نصب کاغذ بر کابینت ها و دیوارها تا سرگرم کنند کودکی را که عشقِ نقاشی ست
و این ما هستیم که با نزدیک شدن به ایشان می خواهیم برایمان "چشم... چشم" بکشند و منظورمان همان صورتکی است که در کلیپ "چشم...چشم... دو ابرو" مشاهده نموده ایم...و خود آن را رنگ می نماییم...
توجه داشته باش نقاشی های مادرمان آن قدرها هم که فکر می کنی بد نیست و این نقاشی ها از آن جهت افتضاح می نماید() که ایشان پیش بند بر کمر و دستکش بر دست از جلوی سینک به محضرمان آمده اند و پاستل به دست گرفته و نقاشی کشیده اند... از طرفی شما نیز اگر مجبور شوی n عدد آدمک را در عرض چند دقیقه بکشی بعید نیست همین گونه از کار در آید مگر این که در نقاشی خبره باشی! درست مثل ما
و ژستی نقاش گونه در کنار نقش های رنگ آمیزی شده
و اما از کتاب های بینوایمان بگوییم که قربانیِ پاستل هایمان شده اند و آن قدر بر آن ها نقش نگاشته ایم که طراحی های آن کاملاً ناواضح است و این است همان فرآیند نقش نگاری:
البته در عکس موجود ما در حال نقش نگاری بر کتاب مخصوص رنگ آمیزی مان هستیم و الّا از مادرمان ساخته نیست که به وقتِ مشاهدۀ نقش نگاری مان بر کتاب قصه ها این گونه با آرامش عکسبرداری نمایند و طبیعتاً در این گونه مواقع ما به گوشه ای دنج پناه می بریم تا از تیررس نگاه مادرمان دورترین فاصله را داشته باشیم
کف آشپزخانه مان نیز از فیض نقش نگاری های اینجانب بی بهره نیست.... البته نقش نگاری بر سرامیک ها به علت سادگی تمیز کردنش جزء موارد مجاز در منزل ما محسوب می شود و به ما مجالِ هنرنمایی را می دهد
و البته هنرنمایی با پاستل بر کف حمام نیز مجاز به حساب می آید: (چتر موجود در منتها الیه سمتِ چپِ عکس سمت چپ حاصل هنرنمایی مادرمان است. آدرس دادن مان را عشق است)
و این پوزیشن نیز حاصل غفلت یک لحظۀ مادرمان از ماست که مدتی روی دیوار ماندگار بود... مادرمان چند روزی آن را روی دیوار نگه داشتند تا احساس نیاز ما به رنگ آمیزی دیوارهای منزل ارضا شود و ما هر بار با عبور از کنارِ این تصویر آن را به مادرمان نشان می دادیم و بسی بر حس نقاش باشی بودنِ خودمان می بالیدیم
بعد از چند روز وقتی عمو جانمان قصد عزیمت به منزل مان را داشتند مادرمان در حال پاک کردنِ نقش روی دیوار از ما پرسیدند :"این چیه کشیدی پسرم؟"... ما نیز تکه ای از پازل های خود را که قسمتی از سر و چشم یک عدد هاپو می باشد را به ایشان نشان دادیم و گفتیم:" اینه" تصویر همین قسمت از پازل توسط مادرمان عکسبرداری شده و آن را در سمت چپ تصویر می بینی تازه چشمش را نیز به تصویر کشیده ایم... شباهت بین کپی و اصل را حال می کنی
و اینک هنرنمایی هایی با رنگ مشکی از ما در مکانِ دنجِ پشت درِ اتاق بابا و مادرمان...
البته هنوز کسی قادر به تشخیص تصویر کشیده شده توسط اینجانب نیست و با این که این تصویر سه روز روی دیوار به سر بُرد و مادرمان هر بار که به اتاق وارد می شدند در اندیشۀ این نقاشی فرو می رفتند () ولی نتوانستند نقاشی کشیده شده توسط این جانب را تجزیه و تحلیل کنند... بعــــــــــــله، یک همچین نقاش سرِ کارگذاری هستیم ما و تصویر سمت چپ مربوط می شود به نقش کشیدن بر وان و بر کف حمام
و در تصاویر پایین نقش نگاری بر ماشین آتش نشانی، ماشین پلیس و ماشین دیگرمان معروف به ماشین زرد() و البته کلیپس مادرمان قابل رویت است و ما به شیوه ای که در سمت چپ مشاهده می کنی همۀ اجزای خانه را در رنگ پاستل های مان غرق نموده ایم و زیباسازی عظیمی انجام داده ایم
و این است یک شیوۀ استادانه برای نقش نگاری بر کاغذ های نصب شده روی دیوار که ساعت ها ما را مشغول می سازد:
بخور ******* بخور
و اندر حکایت خوردن هایمان، عکس مشاهده شده مربوط به روزی می شود که مادرمان نان خامه ای در یخچال قرار داده و از علاقۀ ما به نانِ خامه ای غفلت ورزیده و مشغول صحبت با تلفن شدند ما نیز از فرصت سو استفاده نموده سبد را بر زیرِ پایمان نهاده و از آن برای افزایش قدمان استفاده نمودیم... البته موفق به برداشت نان خامه ای نشدیم چون هنوز چند میلی افزایش قد لازم داشتیم و در عین حال قدرت بوقِ یخچال را نیز در عدم دسترسی خود به نان خامه ای موثر می دانیم چون مادرمان را آگاه و به سمت ما روانه کرد و ایشان ما را در یخچال یافتند در حالی که فقط پاهایمان قابل رویت بود! و این عکس زمانی گرفته شده است که ما در خجالت غرق شدیم و درِ یخچال را بستیم و از آن جا که نیاز به سرعت عمل عکاس داشته است با موبایل گرفته شده و نور پنجره نیز مزید بر علت بوده و به شدت از کیفیت عکس کاسته است
و در ادامۀ خوردنی ها هم چنان به هندوانه علاقۀ وافری داریم ولی مدل خوردنمان بسیار متفاوت شده است... امسال به شیوه ای شبیه تصویر زیر هندوانه خوران داریم البته نه برهنه! ماجرای برهنگی مان از آن قرار است که ما چون عشق عظیمی به هندوانه خوری داریم به محض این که چشم مان به هندوانه بیفتد دست از پا نمی شناسیم حتی اگر تازه از بیرون آمده باشیم و نیمه کاره تعویض لباس نموده باشیم و درست وسط فرآیند تعویض لباس باشیم....
و در حین این فرآیند هندوانه خوری اگر کسی جلودارمان نباشدما در اوجِ جدیت تا پوست استخوانِ هندوانه را می بلعیم
پیش بند هندوانه خوری مان نیز که در نوع خود بی نظیر است و بسی کمک کننده به مادرمان
هندوانه خوران سال قبل مان را می توانی این جا ببینی...و ماجرای هندوانه بازی هایمان را اینجا ببین...
مدتی ست مادرمان به پخت غذاهای شیرازی علاقۀ زیادی نشان می دهند مانند لوبیا پلوی شیرازی (لوبیا چشم بلبلی) و کلم پلو شیرازی. و این یکی از همان روزهاست که ما از مهد آمده ایم و مادرمان در حین پختنِ غذا نحوۀ پخت را نیز آموزش داده اند و اشتهای ما را بسی برانگیخته اند و این ما هستیم که حتی اجازه نمی دهیم مادرمان غذایمان را از آشپزخانه بیرون ببرند و اصرار داریم همان جا غذا را ببلعیم
و این جا نیز در حالِ خوردن خوراکِ لوبیای محبوبمان هستیم و اصرار داریم به شیوۀ بزرگ ترها آن را با نان بخوریم:
و به خاطرِ وجود یک همچین غذای خوشمزه ای خدای را بسی سپاسگزاریم و با تمام وجود سپاسگزاریِ خود را اعلام می نماییم (عکس سمت راست)
و در این قسمت از خوردنی ها می رسیم به مقولۀ ممنوع پفک! البته کمی تا قسمتی ممنوع و این است تریپ داش مشدی ما در حالِ خوردنِ پفکی که دایی محسن مان برایمان خریده و با خود همراه آورده اند و ما به علت کمیاب بودنِ این مقوله حتی یک عدد هم به خودشان ندادیم
ورزش ******* آواز
و یک تریپ ورزشکاری + خوانندگی از علیرضا خان نوری!
بازی ******* خرابکاری
و اما فرفروک مان هدیه ای ست از جانب مربی مهدمان به مناسبت عید مبعثو ما با آن در خانه می دویدیم و با چرخش آن کلی ذوق می کردیم
و در باب خرابکاری هایمان همین بس که مدتی ست به قندان علاقۀ وافری نشان می دهیم و مرتب تمامِ محتوایش را بر زمین پخش نموده و آن را بارِ ماشین پلیس مان می نماییم و تکرار این عمل مان باعث شده است که قندان در ناکجا آبادِ خانه جای داده شود
آخرِ بی انصافی ست اگر شما نیز ما را خرابکار تصور کنی! ما فقط یک عدد کودکِ کنجکاوِ مظلومِ علاقه مند به بازی هستیم همین!