در ولایت!
سه شنبۀ گذشته ساعت یک بعد از ظهر عازم ولایت شدیم...
بعد از طوفان سهمگین شب قبل () هوا خیلی خنک بود و خدای را سپاس تا رسیدن به مقصد فقط نیم ساعت را زیر آفتاب طی طریق نمودیم
ساعت یازده شب به ولایت رسیدیم و رفتیم به دیدارِ مادرجانمان
همان شب قرار بود پدربزرگ و مادربزرگ مان (خانوادۀ بابایمان) ساعت چهار صبح به فرودگاهِ مشهد وارد شوند و از آن جا که ما دیر وقت به ولایت رسیده بودیم موفق نشدیم به مشهد برویم و به وقت ورودشان در فرودگاه حاضر باشیم نگران نباش عدم حضورمان در فرودگاه چیزی از حجم سوغاتی هایمان کم نمی کرد و ما همان را دریافت کردیم که رفتگانِ به فرودگاه دریافت کردند آخر همگان از خلوصِ نیت ما در نرفتن به فرودگاه آگاه بودند
چهارشنبه با وجودِ این که شب گذشته تا نیمه شب بیدار بودیم به محض گشایش چشم مان و رویت منزل باباجانمان از جا پریدیم و شروع به شیطنت نمودیم و اجازه ندادیم خستگیِ راه از تنِ بابا و مادرمان بیرون برود... مستقیم کفش هایمان را پوشیدیم و روانۀ حیاط شدیم.... آخر ما در تهران حیاط نداریم و یک کودکِ حیاط ندیده به حساب می آییم
حدود ساعت نه بود که با ورودِ امیر علی و مصطفی جان، پسر خاله هایمان، شیطنت ها اوج گرفت و حوالیِ نیمروز بود که در معیت خاله و پسرخاله هایمان برای گشت و گذار در اطراف و البته امرِ مهم توت خوری به باغِ باباجانمان رفتیم
از آن جا که طبیعت به نسبت سالِ قبل تأخیرِ فاز دارد لطافتِ اردیبهشتی بیداد می کرد و برخلاف سال های قبل که در این فصل گندم ها آمادۀ برداشت بود، امسال همه جا سرسبز بود و هوا نیز اردیبهشتی
و این است عشقولانه های ما و امیرعلی جانمان در طبیعت اردیبهشتی که روحمان را تازه ساخت
پس از گشت و گذار در باغ باباجانمان برای شستشوی ماشین به محل دیگری رفتیم و طبیعت ما را با خود بُرد بس که زیبا می نمود
لازم به ذکر است که همزمان با وقوع طوفان های متوالی، به طرز باورنکردنی بابای ما آخرِ "النظافةُ من الایمان" شده بودند و در هفتۀ گذشته چهار بار ماشین را شستند! و هر بار بعد از گذشت اندک زمانی گرد و خاکِ حاکم، ماشین را با خاک یکسان می نمود و کم مانده بود بابای نظیفِ ما در اثرِ ناامیدی در تمیز نگه داشتنِ ماشین به یأس فلسفی مبتلا شوند باورش برای خودمان هم سخت بود و این همه نظافت بابایمان عجیـــــــــــب می نمود
عکس های ما در دامانِ طبیعت را می توانی در ادامۀ مطلب ببینی
دیوارهای کوچه باغ و درختان سر به بیرون کشیدۀ انگور و پسته
و ما سه نفر
و این گونه فاتحۀ عکس های دسته جمعی را می خوانیم و زرد آلو از درخت چیده و جایت خالی میل می نماییم و البته خدای را سپاس می گزاریم
و پسر خاله هایمان مصطفی و امیر علی خان و البته ما نیز حضورمان هم چنان باقی ست آن موجودِ زنده ای که در سمت چپ عکس امیرعلی خان می بینی ما هستیم که داریم از تپه بالا می رویم
و شیطنت های ما در آب بازی و تپه نوردی و عاقبت موفق شدیم از تپه بالا رویم ولی در آن بالا خود را زیرِ خاک هایی یافتیم که روی دست ها و لباس و پاهایمان را پوشانده بود
و با دو پای کودکانه.... می دویدیم همچو آهو
و باز هم ما سه نفر ژست های ما و امیر علی خان را در عکس سمت چپ داشته باش... ما به سرفه نمودن و امیر علی جان به نشان دادنِ قدرت بازو و عکاس بی خبر از همه جا به عکس برداری فقط مصطفی جانمان مثل یک جنتلمن در عکس ها ظاهر شده است
و ما به دنبالِ کشف طبیعت
اگر تصور می کنی امیرجان فقط قادر به گرفتنِ ژست قلدری هستند سخت در اشتباهی سندش هم این جاست و این شما و این هم امیر علی خان در یک ژست سینمایی و ما نیز در حال ورانداز کردنِ یک عدد زردآلو و البته استخاره گرفتن در این زمینه که آیا آن را بخوریم یا خیر؟
لازم به ذکر است که به زردآلو و توت علاقۀ زیادی نشان ندادیم و این عدم علاقه باعث می شود درست وقتی که امیرجان از شاخۀ توت دل نمی کَنَد و آااااااااااااای توت خوری می نماید ما به سمت درخت انار برویم و گلِ انار ببوییم
و اینک زیبایی های از باغ انار در خرداد ماه
و پِرسپِکتیوی از انارستان (سمت راست) و یک عدد درخت بید غیر مجنون با ساقه ای متفاوت!
و درخت هایی که سر خم کرده اند زیرِ بار نعمت هایی که او ارزانی داشته است و فراوانیِ کَرَمش سپاسگزاری را بر ما واجب نموده است
و آبی که از چشمه می جوشد و کودکی را سیراب می کند و آن دستی که در عکس به سوی سطل دراز است دستِ امیر خان است که بسیار علاقه مند است جهت کم نیاوردن از ما، درست مانند خودمان، آب خوری به شیوۀ چهارپایان را تجربه کند
و بدین گونه بهترین لحظات مان در جوارِ خانواده سپری شد...
عصر روز چهارشنبه و به دنبالِ عزیمت پدربزرگ و مادربزرگ مان از مشهد عازم منزل خانوادۀ پدری شدیم و به دنبالِ هنرهایی که به خرج می دادیم پای خود را مصدوم نمودیم که هم چنان مراقبت از ما ادامه دارد...
اهم ماجرای روز دوم اقامت در ولایت در پست بعدی