علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

در ولایت!

1393/3/19 16:06
نویسنده : الهام
567 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبۀ گذشته ساعت یک بعد از ظهر عازم ولایت شدیم...

بعد از طوفان سهمگین شب قبل (خطا) هوا خیلی خنک بود و خدای را سپاس تا رسیدن به مقصد فقط نیم ساعت را زیر آفتاب طی طریق نمودیمآرام

ساعت یازده شب به ولایت رسیدیم و رفتیم به دیدارِ مادرجانمانمحبت

همان شب قرار بود پدربزرگ  و مادربزرگ مان (خانوادۀ بابایمان) ساعت چهار صبح به فرودگاهِ مشهد وارد شوند و از آن جا که ما دیر وقت به ولایت رسیده بودیم موفق نشدیم به مشهد برویم و به وقت ورودشان در فرودگاه حاضر باشیمغمگین نگران نباش عدم حضورمان در فرودگاه چیزی از حجم سوغاتی هایمان کم نمی کردخندونک  و ما همان را دریافت کردیم که رفتگانِ به فرودگاه دریافت کردندخندونک آخر همگان از خلوصِ نیت ما در نرفتن به فرودگاه آگاه بودنددرسخوان

چهارشنبه با وجودِ این که شب گذشته تا نیمه شب بیدار بودیم به محض گشایش چشم مان و رویت منزل باباجانمان از جا پریدیم و شروع به شیطنت نمودیمشیطان و اجازه ندادیم خستگیِ راه از تنِ بابا و مادرمان بیرون برود... مستقیم کفش هایمان را پوشیدیم و روانۀ حیاط شدیم.... آخر ما در تهران حیاط نداریم و یک کودکِ حیاط ندیده به حساب می آییمخندونک

حدود ساعت نه بود که با ورودِ امیر علی و مصطفی جان، پسر خاله هایمان، شیطنت ها اوج گرفت و حوالیِ نیمروز بود که در معیت خاله و پسرخاله هایمان برای گشت و گذار در اطراف و البته امرِ مهم توت خوری به باغِ باباجانمان رفتیمزیبا

از آن جا که طبیعت به نسبت سالِ قبل تأخیرِ فاز دارد لطافتِ اردیبهشتی بیداد می کرد و برخلاف سال های قبل که در این فصل گندم ها آمادۀ برداشت بود، امسال همه جا سرسبز بود و هوا نیز اردیبهشتیآرام

و این است عشقولانه های ما و امیرعلی جانمان در طبیعت اردیبهشتی که روحمان را تازه ساختزیبا

پس از گشت و گذار در باغ باباجانمان برای شستشوی ماشین به محل دیگری رفتیم و طبیعت ما را با خود بُرد بس که زیبا می نمودزیبا

لازم به ذکر است که همزمان با وقوع طوفان های متوالی، به طرز باورنکردنی بابای ما آخرِ "النظافةُ من الایمان" شده بودند و در هفتۀ گذشته چهار بار ماشین را شستند! و هر بار بعد از گذشت اندک زمانی گرد و خاکِ حاکم، ماشین را با خاک یکسان می نمود و کم مانده بود بابای نظیفِ ما در اثرِ ناامیدی در تمیز نگه داشتنِ ماشین به یأس فلسفی مبتلا شوندغمگین باورش برای خودمان هم سخت بود و این همه نظافت بابایمان عجیـــــــــــب می نمودچشمک

عکس های ما در دامانِ طبیعت را می توانی در ادامۀ مطلب ببینی
 

دیوارهای کوچه باغ و درختان سر به بیرون کشیدۀ انگور و پستهزیبا

و ما سه نفرخندونک

و این گونه فاتحۀ عکس های دسته جمعی را می خوانیمشیطان و زرد آلو از درخت چیده و جایت خالی میل می نماییم و البته خدای را سپاس می گزاریمفرشته

و پسر خاله هایمان مصطفی و امیر علی خانبوس و البته ما نیز حضورمان هم چنان باقی ستچشمک آن موجودِ زنده ای که در سمت چپ عکس امیرعلی خان می بینی ما هستیم که داریم از تپه بالا می رویمخسته

و شیطنت های ما در آب بازی و تپه نوردیجشن و عاقبت موفق شدیم از تپه بالا رویم ولی در آن بالا خود را زیرِ خاک هایی یافتیم که روی دست ها و لباس و پاهایمان را پوشانده بودبی حوصله

و با دو پای کودکانه.... می دویدیم همچو آهوفرشته

و باز هم ما سه نفرآرام ژست های ما و امیر علی خان را در عکس سمت چپ داشته باش... ما به سرفه نمودن و امیر علی جان به نشان دادنِ قدرت بازو و عکاس بی خبر از همه جا به عکس برداریگیج فقط مصطفی جانمان مثل یک جنتلمن در عکس ها ظاهر شده استبوس

و ما به دنبالِ کشف طبیعتزبان

اگر تصور می کنی امیرجان فقط قادر به گرفتنِ ژست قلدری هستند سخت در اشتباهی سندش هم این جاست و این شما و این هم امیر علی خان در یک ژست سینماییبوس و ما نیز در حال ورانداز کردنِ یک عدد زردآلو و البته استخاره گرفتن در این زمینه که آیا آن را بخوریم یا خیر؟خندونک

لازم به ذکر است که به زردآلو و توت علاقۀ زیادی نشان ندادیمسکوت و این عدم علاقه باعث می شود درست وقتی که امیرجان از شاخۀ توت دل نمی کَنَد و آااااااااااااای توت خوری می نماید ما به سمت درخت انار برویم و گلِ انار ببوییمراضی

و اینک زیبایی های از باغ انار در خرداد ماهمحبت

و پِرسپِکتیوی از انارستان (سمت راست) و یک عدد درخت بید غیر مجنونخندونک با ساقه ای متفاوت!

و درخت هایی که سر خم کرده اند زیرِ بار نعمت هایی که او ارزانی داشته استمحبت و فراوانیِ کَرَمش سپاسگزاری را بر ما واجب نموده استآرام

و آبی که از چشمه می جوشد و کودکی را سیراب می کند و آن دستی که در عکس به سوی سطل دراز است دستِ امیر خان است که بسیار علاقه مند است جهت کم نیاوردن از ما، درست مانند خودمان، آب خوری به شیوۀ چهارپایان را تجربه کندخندونک

و بدین گونه بهترین لحظات مان در جوارِ خانواده سپری شد...

عصر روز چهارشنبه و به دنبالِ عزیمت پدربزرگ و مادربزرگ مان از مشهد عازم منزل خانوادۀ پدری شدیم و به دنبالِ هنرهایی که به خرج می دادیم پای خود را مصدوم نمودیم که هم چنان مراقبت از ما ادامه دارد...

اهم ماجرای روز دوم اقامت در ولایت در پست بعدیبای بای

پسندها (8)

نظرات (10)

مامان سمیه
19 خرداد 93 16:38
سلام عزیزم....خوبی ؟ نی نی خوشگلتون چطوره ؟ من شدیدا به نظر و کمک شما نیاز دارم.... می تونی بیایی خونه ی مجازی ما ؟ ممنونم و منتظرتون هستم. http://pesar2.niniweblog.com/
الهام
پاسخ
سلام باشه عزیزم
مامان آرمینا
19 خرداد 93 18:13
چه باغهای زیبایی .چه طبیعت زیبایی معلومه که حسابی خوش گذشته مخصوصا علیرضا و حسابی باغ گردی کرده و البته زرد آلو خورده و نوش جونت باشه .بازم میگم باغهای خیلی سرسبزی دارید
الهام
پاسخ
جاتون سبز عزیزم بله واقعا سر سبزه... خودم با دیدن این سبز روشن روحم تازه میشه
خاله منیره
19 خرداد 93 18:54
وااااای خدا چقدر عالی، چقدر جای قشنگی و چه خوب که شما از این نعمت بهره مندی، منظورم باغ و توت و زردالو و انارخب ما هم دلمون خواستتمام عکسها به نوع خودشون قشنگ بودنو جالب و مهمتر از همه چیزی که از چشم شما دور مونده دستای پراز زردالو همسرتونه که با وجود نگه داشتن سطل به اون بزرگی تونسته همچنان تو مشتشون حفظشون کنه
الهام
پاسخ
جاتون خیلی سبز منیره جون کاش برای شما هم می آوردم تا به حال دقت نکرده بودم محتویات دست آقای پدر تو این عکس آلو هست عزیزم و دقت نظر شما را عشق است نازنینم
مامان شایلین
19 خرداد 93 18:57
چه منظره قشنگی ، چه باغهایی حسابی داره بهتون خوش میگذره ها الهام جون خصوصا به علیرضا تو خوردن زردآلو .عزیزم باغها مال کدوم شهره ؟
الهام
پاسخ
جاتون حسابی سبز عزیزم عزیزم این طبیعت زیبا مربوط به استان خراسان رضوی هست
مامان کوثر
20 خرداد 93 8:15
چشمتان روووووووووشن مرحبا به این پدربزرگ و مادربزرگ فهمیده چ طبیعت زیبایی، چقدر دلم خواست
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم بله واقعاً مرحبا جاتون سبز تشریف بیارید دفعۀ بعد با هم بریم
زهره مامانی فاطمه
20 خرداد 93 13:24
فدای خودتو ژستات نازنینم بوووووس برای سه پسر دسته گلقربون کوهنوردیت عزیزخالهپاش چی شده علیرضا جونم
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون مهربون فدای محبتتون با آقا جونش رفته موتور سواری وقتی پیاده شده رفته کنار موتور و پاش به اگزوز موتور سوخته متاسفانه
بهار
20 خرداد 93 15:51
رسیدن بخیر یه حس سرشار از بچگی و نشاطی داره این علیرضا جون گل که من عـــــــــــــاشقشم .درست مثل اون طبیعت سرزنده و سبز ! خدا حفظش کنه این پسر نازنینو من که با دیدن این همه زیبایی کلی شادشدم شما که جای خود همه توتها و زدالو ها و سوغاتی ها نوش جان و انارهای از این به بعد هم نیز
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم همۀ بچه ها همین طور پر شورند و زندگی کنار اون ها به انسان روح تازه ای میده البته به استثنای زمانی که میرن روی اعصاب جاتون سبز بهار عزیزم
مامان فهیمه
22 خرداد 93 17:52
خوشم میاد هیچی نمی تونه مانع کنجکاوی های ناتمام این گل پسر دانشمند بشه
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله جون
مامان مانی
26 خرداد 93 15:00
به به چه جای با صفایی چه باغ با صفایی علی رضا جونم مثل مانی وقتی پاش به ولایت می رسه انگار از بند آزاد میشن طفلکی هااااااااا همیشه خوش باشی خاله جون
الهام
پاسخ
جاتون سبز عزیزم م م واقعاً همین طوره این "بند" و خوب اومدید
مامي مينا
3 تیر 93 15:07
وااي خوش به حالتون. چه جاي زيبا و با صفايي بوده. ان شالا كه هميشه خوش باشيد دوستم.
الهام
پاسخ
جاتون خیلی سبز عزیزم م م یک دنیا ممنونم