IQ Son
... و اما اندر حکایت کچل شدنِ علیرضا خانِ مو فرفروک!
یک هفته ای می شد که گهگاه دست های ما به سمت سرمان می رفت و خارش در آن احساس می شد (مخصوصاً در ساعات اولیۀ صبح). مادرِ ما هم که به علت آلرژیک بودنِ خودشان (مخصوصاً در پاییز)، عادت کرده اند همه چیز را به حساسیت فصلی ارتباط دهند شب ها در اتاقِ ما دستگاه بخور روشن می نمودند تا به حسابِ خود، خشکی پوستِ سرمان را چاره کنند... بعد از چند روز و چاره نشدنِ خارشِ پوستِ سرمان، مادرمان به این نتیجه رسیدند که باید به انتظارِ پایانِ پاییز بنشینند تا حساسیت فصلی ما نیز به پایان برسد!
چهارشنبۀ دو هفته قبل و درست بعد از انداختنِ عکس های یلدایی در مهد اکثریت هم سالانمان به منزل رفتند و سمپاشی عظیمی در مهد صورت گرفت! وقتی مادرمان برای بردنِ ما به مهد آمدند و ما را در کلاس پنج ساله ها دیدند و درهای ورودی بخش سه ساله ها را پلمپ یافتند... ضمنِ این که در گفتگو با مدیریت مهد، متوجه شدند که مهد مبتلا به شِپِش شده است! بله درست شنیدی! شـــِـــــپـــــِـــش با این که سالِ گذشته مهد آوینا جانمان نیز به این مشکل دچار شده بود ولی مادرمان در تمامِ مدت خارشِ سرمان به تنها چیزی که در موردِ خارش سرمان فکر نمی کردند مُعضَلِ شپش بود!
بر طبق اصلاعات قبلی که مادرمان از خاله مهدیه دریافت کرده بودند، در حین بازگشت به داروخانه رفته و یک عدد شامپو برای مبارزه با شپش تهیه کردند (شامپو پرمترین)... بعد از بازگشت به منزل مادرمان اولین کاری که کردند نمازِ خود را که در آستانۀ قضا شدن بود() خواندند و بدونِ این که حتی بعد از خستگیِ شش ساعت حرف زدن در کلاس درس، یک استکان چای بنوشند، دستورالعمل روی برگۀ راهنمای شامپو را مطالعه نمودند. این شامپو حاوی سم ضد شپش بود که باید ده دقیقه روی سر می ماند و به هیچ عنوان با چشم و دهان تماس پیدا نمی کرد! در نتیجه از آن جا که مادرمان استفادۀ بی ضرر و Safe از این شامپو را برای کودکی در سن ما ناممکن یافتند، به سرعت بی خیالِ شامپو زدن بر موهایمان شدند و ما را برهنه بر روی چهار پایه ای در دستشویی قرار دادند و دایی محسن مان با یک عدد ماشین به جانِ موهای ما افتادند... لازم به ذکر است که کوتاهیِ مو در واقع آخرین راه برای مبارزه با شپش است و البته ساده ترین راه! و درمان های خانگی بسیاری از قبیل سرکۀ رقیق شده و سس مایونز و ... وجود دارد ولی مادرِ ما در آن لحظه آنقدر خسته بودند که مستقیم رفتند سراغِ ساده ترین راهِ ممکن
نق زدیم و عاقبت سرمان کچل شد و چند نقطه هم به دلیل وول خوردن های فراوان مان زخم شد و بلافاصله عازم حمام شدیم! خلاصه این که ما از شپش رهایی یافتیم ولی حالا این مادرمان بودند که مانده بودند با ضد عفونی کردنِ تمام ملحفه ها و وسایل منزل!
چند روزی طول کشید تا لباس هایمان، تک تک ملحفه ها، روتختی، جلد متکاها و تک تک پتوها داخل ماشین لباسشویی قرار گیرند و با درجۀ حرارت بالایی از آب شسته شوند! همۀ این ها به یک طرف! مادرمان حساسیت زیادی به کوچک ترین سیاهی ریز پیدا کرده بودند و تا کوچک ترین نقطۀ سیاهی در گوشه و کنار می دیدند آن را متوقف نموده و می پرسیدند:"سیاهی کیستی؟!" و همین طور به کوچک ترین خارشِ سر! طوری که بر طبق نوشته های برگۀ راهنمای شامپو، همۀ اعضای خانواده و حتی دایی محسن مان به دستور مادرمان مجبور به شستشوی موهای خود با شامپو پرمترین شدند و حتی خرید یک ذره بین برای بررسی دقیق وجود شپش در دستور کار قرار گرفت
حساسیت مادرمان به شپش باعث شد از آرایشگر خانوادگی مان()، دایی محسن، بخواهند تا موهای خودشان را که در پنج سالِ اخیر نهایتاً از روی شانه پایین تر نیامده بود، به تیغِ قیچی بسپارند و زلف پریشان() را ده سانتیمتر پایین تر از حد معمول کوتاه کنند!
و دیگر بار همان قانونِ معروفِ چهارم نیوتن به حقیقت پیوست و از آن جا که مادرمان نیت کرده بودند که قُربةً الی الله موهای ما را در زمستان بلند کنند، یک قضیۀ صد در صد معکوس رُخ داد و زلفِ پریشان مان به باد رفت و چه خوب شد که به باد رفتنِ زلف مان پس از گرفتنِ عکس یلدایی صورت گرفت! والا یک عدد پسر کچل در یک پوزیشن سنتی یلدایی چه می شد...
بعد از چهارشنبۀ مذکور و سم پاشی مهد، دیگر بار یکشنبۀ بعد (روز بعد از تعطیلیِ اربعین) نیز مهد تعطیل بود و سمپاشی شد! روز سه شنبه وقتی مادرمان برای برگرداندن مان به مهد آمده بودند با خیلِ عظیمی از دوستانِ کچل مان مواجه شدند!
و مادرمان عمراً فکرش را هم نمی کردند وقتی در دوران کودکی خود که امکانات بهداشتی تا آن حد ناچیز بود، هرگز شپش ندیده اند چگونه است که این روزها و در اوجِ رعایت بهداشت و آن هم در پایتخت، شپش به عمقِ زندگی شان نفوذ کرده است و یک همزیستی مسالمت آمیز با سرِ دلبندشان را آغاز کرده است!!!
البته که در این مقاله خوانده ایم که شپش به هیچ عنوان به بهداشت و سن و سطح و طبقۀ اجتماعی افراد مبتلا ارتباطی ندارد و همه چیز از یک تخم شپش و تکثیر آن آغاز می شود ولی قبول کن که علاقه مند کردنِ یک کودک به حمام رفتن یک اصل مهم در زندگی اش به شمار می رود! و البته که ما در زمینۀ حمام رفتن گوی سبقت را از همگان ربوده ایم! و اگر هم اکنون با دایی محسن مان از حمام بیرون بیاییم و دقایقی بعد حس کنیم بابایمان عزم حمام رفتن دارند، بیرون انداختن مان از حمام کار خود حضرت فیل است بس که حمام دوست هستیم...
خواندنِ این مقاله و مقالۀ بالا را نیز خیلی خیلی و برای روز مبادا به همگان سفارش می کنیم...
بر خود لازم دانستیم تجربۀ خود را در این زمینه در اختیارِ شما نیز قرار دهیم چون مطمئناً با ورود فرزندتان به مهد و پیش دبستانی و مدرسه هر کودکی می تواند در معرض شپش قرار گیرد! بر شما نیز لازم است به مانندِ ما به محضِ مشاهدۀ خارش سر در هر یک از اعضای خانواده، به کمک یک عدد ذره بین، همگان را تحت چکاپ شپشی قرار دهید!
و عکس مقابل، آخرین عکسی است که روز قبل از کچل شدن از زلف پریشانِ ما به یادگار مانده است
نکتۀ جالب این قضیه معصومیتی است که در نگاه یک کودک کچل حس می شود! همان معصومیتی که ده روزی هست ما را از هر گونه قاطعیت به خرج دادنِ مادرمان به وقتِ بروز شیطنت هایمان مصون می دارد! و همواره محبتِ بیش از همیشه شان را نصیب مان می کند...
و اما عکس های دوران کچلی!
در عکس سمت راست ما صرفاً جهت اعمالِ تمامِ ژست نگیری و تمامِ لوس بازی مان به وقتِ عکس انداختن به صورت افقی در آمده ایم و در واقع ما در بیداری محض به سر می بریم و خود را به خواب زده ایم ولی عکس سمت چپ عمق خوابمان را درست یک روز بعد از کچل شدن نشان می دهد و البته عمق معصویت مان را آن هم درست وقتی برای بازی بر تخت نارنجی که مادرمان پتوهای شسته شده را در آن قرار داده اند تا خانه تکانی کنند، دراز کشیده ایم و در همان پوزیشن و با دهانی باز خوابِ پادشاه هفتم را می بینیم
لطفا همین حالا برای شفای همۀ کودکان مبتلا به سرطان دعا کنید...اللهم اشفِ کل مریض
××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پی نوشت اول: اگرتصور کرده ای ما مهد را با تمامِ مزایایی که دارد بخاطر چند تخم شپش ناقابل رها می کنیم و خانه نشین می شویم سخت در اشتباهی زیرا مهد حتی با وجود شپش های گهگاهش باز هم مزایایش بدجور به معایبش می چربد!
پی نوشت دوم: لازم به ذکر است که این اولین بار بود که موهای ما طعمۀ تیغِ ماشین می شد و هر گونه پیشنهادِ کوتاهی موهایمان، حتی در نوزادی، همواره با مخالفت های مادرمان مواجه می شد... حالا خــــــــــــــــوب می توانی عُمق نفرت مادرِ ما را از کچلی دلبندش درک کنی
پی نوشت سوم: عنوان پست از روی کارتونِ بچگی هایت، "ای کیو سان"، انتخاب شده است، که در واقع همان IQ Son (پسر باهوش یا پسر آی کیو) می باشد.
×××××××××××××××××××××××××××××××××××
از آن جا که این پست زیادی شپشی شد صرفاً برای تعویض حس و حال شپشی ات، چند عکس از عاشقانه های آقای کچل و بابایش+ نقاش باشیِ کچل + آوازه خوانِ کچل در ادامۀ مطلب آپلود می شود!
به ادامۀ مطلب سر بزن رفیق
اگر تصور کرده ای این حرکات عاشقانه برای ژست گیری در مقابل دوربین از بابایمان سر زده است سخت در اشتباهی! بلکه عمراً بابای ما در مقابل دوربین این چنین ژست های فیلم هندی را پیاده نمایند در واقع، این هنرِمادرمان بوده است که در بینِ ژست گیری های رسمی و خشک بابایمان عکس های ممتدی گرفته اند و این عاشقانه ها توسط عکاس و از بین ده ها عکس استخراج شده است تا ما در آینده در حسرت عاشقانه هایمان با بابا نمانیم
و اینک این شما و این هم یک فقره نقاشِ کوچکِ کچل، که شباهت وافری به IQ Son دارد :
و یک فقره کودکِ کچلِ آوازه خوان:
و اینک بعد از گذشت ده روز از فرآیندِ کچل شدن موهایمان رشد خوبی داشته اند و انتظار می رود تا یک ماه آینده موهای فرفروک مان پریشان شود البته سوای قانون چهارم نیوتن
بدرود رفیق روزگارت همواره عاری از شپش باد