روزی با طعم آش رشته
اول نوشت: پست آش رشتۀ فروردین ماه سال گذشته مان را اینجا ببین
×××××××××××××××××××××××××××××××××
همین دیشب بود که مادرِ عشقِ آش مان به تکاپوی آش پزی افتادند و مقداری نخود و لوبیا را در کاسه ای ریخته و بعد از پاک کردن و شستن در همان کاسه خیساندند.
صبح زود وقتی مادرمان مشغول تهیۀ پیاز داغ اولیه برای آش شدند، آگاهی یافتند که محتوای روغنِ موجود در منزل مان بسیار کم است و از این رو به بابایمان که چند روزی هست قبل از آمدن با مادرمان تماس نمی گیرند و لیست خرید تهیه نمی کنند، اعلام نمودند که قبل از رفتن یک عدد بطری روغن به مادرمان تحویل دهند و البته یک عدد قرصِ نانِ تازه! و بابای ما نیز که در این قضیه مقصر بودند با وجودِ عجله ای که داشتند خریدِ روغن و نان تازه را به جان خریدند و بدین وسیله در بیرون رفتن شان تأخیر حاصل شد و آشی برایشان پخته شد که یک وجب روغن که نه، نیم وجبی روغن رویش موج می زد
و اما از آن جا که مادرمان مدت هاست به شدت به مصرف سبزی تازه روی آورده اند، و برای اجبارِ خود به مصرف سبزی تازه، حتی یک مثقال سبزی در فریزر نگهداری نمی کنند؛ امروز صبح بعد از تهیۀ پیاز داغ اولیۀ آش و ریختن حبوبات در قابلمه، تصمیم گرفتند برای خرید سبزی تازۀ آش بیرون بروند. ما و مادرمان مدت هاست همیشه با هم برای خریدِ سبزی بیرون می رویم و ما "دودو(همان عصا چرخی)" در دست طی طریق می نماییم و در طول مسیر آواز خوان با مادرمان مسابقه نیز می دهیم و همواره برنده ایم
ولی امروز مادرمان بعد از باز کردنِ درِ تراس متوجه شدند که هوا بس ناجوانمردانه سرد است و به ما اعلام کردند که ما در خانه بمانیم و تلویزیون نگاه کنیم تا خودشان سریعا تا سرِ کوچه بروند و برگردند... ما هم که منطقی با گفتنِ عبارت همیشگی:"باشه" قبول کردیم...
در حال تماشای کارتون بودیم که مادرمان را در حال لباس پوشیدن دیدیم و پرسیدیم:" چیتار می کنی؟" و بعد از اندکی مکث:" داری لباس می دوشی؟" و مادرمان:" بله پسرم میخوام برم سبزی بخرم" و سپس ما:" من خونه باشم؟" و مادرمان:"بله" و ما با تکان دادنِ سرمان به شیوه ای خاص:" باشه"
مادرمان درِ تراس را محکم نموده و قفل کردند. گاز و محتوای آب غذا را چک کردند و با آرامش از منزل خارج شدند و ما که آرامش مادرمان را می دیدیم اصلا توجهی به بیرون رفتنِ مادرمان نداشتیم و با آرامش خداحافظی کردیم! مادرمان درِ ورودی منزل را نیز از پشت قفل نمودند که مبادا آن را باز کنیم و خارج شویم...
به محضِ رسیدنِ مادرمان به مقابلِ درِ ورودی یک عدد ماشینِ سبزی داخل کوچه توقف کرده بود و مادرمان با وجودِ مشاهدۀ سبزی های خراب و پر از گِل، ذوق زده شدند که با خریدِ سبزی از ماشین می توانند زودتر به منزل بازگردند... پس به آقا اعلام کردند که یک کیلو سبزی آش می خواهند (تازه مادرمان بیش از حد ممکن از آقا سبزی خواستند چون نیم کیلو سبزی هم برای آش امروزمان کافی بود ولی مادرمان چون سبزی روی ماشین بود خواستند مراعات فروشنده را بکنند!) ولی آقا طمع کرده و با وجودِ سبزی های خراب ادعا کردند که سنگ یک کیلویی ندارند و مادرمان باید سه کیلو سبزی ببرند! مادرمان هم بی خیالِ سبزی خریدن از ماشین شدند و به راه افتادند! چند قدمی که رفتند آقا صدا زدند :"خانم بیاید سنگ یک کیلویی پیدا کردم!" و مادرمان هم حرف آقا را نشنیده گرفته به راه خود ادامه دادند! البته دلیلِ نشنیده گرفتنِ حرف آقا علاوه بر کم کردنِ روی مبارکِ ایشان، این بود که مادرمان سبزی خوردن هم می خواستند و آقا سبزی خوردن نداشتند!
از آن جا که مادرمان خیلی عجله داشتند تا سر کوچه با دور تند رفتند و از آن جا که قصد داشتند زود به منزل باز گردند تا ما تنها نمانیم مجبور شدند با وجودِ نداشتنِ رضایت قلبی از سبزی فروشِ سرِ کوچه خرید کنند!
بی علاقه گی مادرمان به سبزی خریدن از سبزی فروشِ سر کوچه داستانی دارد بس دراز! مدتی ست خانوادگی متوجه شده ایم که ایشان خود را بی اعصاب نشان می دهند تا وقتی به جای یک کیلو سبزی سه کیلو سبزی می کشند کسی جرأت اعتراض نداشته باشد
اولین بار که مادرمان از این آقا سبزی خریدند، چند ماهِ قبل بود! مادرمان کرفس و کاهو و سبزی کوکو می خواستند و آقا تریپ بی اعصابی به خود گرفته و به گونه ای رفتار کردند که عاقبت یک کرفس نه چندان تازه، دو عدد کاهو (به جای یک عدد کاهو) و دو کیلو سبزی (به جای یک کیلو) در سبدِ خریدِ مادرمان قرار گرفت و تازه آقا طلبکار هم بودند!
مادرمان با خود اندیشیدند که لابُد آقا آن روز، روز خوبی نداشته اند که این گونه رفتار نموده اند! گرچه نداشتنِ یک روز خوب به هیچ عنوان دلیلِ موجهی برای برخوردی این گونه با مشتری نبود! مادرمان آن روز چیزی به آقا نگفتند و دیگر بار هرگز برای خرید سبزی به مغازۀ ایشان نرفتند! و همواره برای خرید سبزی به مغازه ای واقع در دو کوچه پایین تر می رفتند... مغازه ای که آقا لبخندش همواره بر لبش بود و گوشش همواره با مشتری بود و هر چقدر که مشتری می خواست از هر مدلی که مشتری می خواست، سبزی در سبد مشتری می گذاشت و سبزی هایش نیازی به پاک کردن نداشت بس که تمیز بود! تنها ایرادش این بودکه آن قدر مشتری داشت که هر بار می رفتی باید حداقل ده دقیقه ای را در صف می ایستادی تا سبزی بخری ولی همگان انتظار در صف را به جان می خریدند تا از ایشان سبزی بخرند!
چند هفته گذشت و بابای ما روزی در لیست خرید خود سبزی دیدند و برای خرید به سبزی فروشِ سرِ کوچه مراجعه کردند و آااااااای سبزی ناجوری در سبد خرید بابایمان گذاشته بود و مقدارِ زیادِ این سبزی نافُرم، اعتراضِ مادرمان را برانگیخت! و بابایمان را بر آن داشت که حتی اگر کلاه شان در مغازۀ سبزی فروشِ سرِکوچه بیفتد برای برداشتنش به آن جا وارد نشوند
خلاصه امروز همان روزی بود که مادرمان به علت ذیق وقت مجبور بودند از ایشان خرید کنند! وقتی سفارش خود را با احترام به آقای سبزی فروش اعلام کردند آقا باز همان راه همیشگی را در پیش گرفت! مقداری سیر تازه (خیلی بیشتر از آن چه مادرمان خواسته بودند)، برای مادرمان کشید و وقتی مادرمان فقط نیم کیلو سبزی خوردن و نیم کیلو سبزی آش می خواستند، ایشان اعلام کردند که نمی شود و باید بیشتر سبزی بخرند! آن هم با لحنی بد!
مادرمان هم با خشم به آقا نگاه کردند و بدون این که حرفی بزنند و حتی بدون این که سیرِ تازه ای را که آقا برایشان وزن کرده بودند، را بردارند و پولش را حساب کنند، راه خود را در پیش گرفته و رفتند!
مادرمان به ناچار با سرعت به همان دو کوچه پایین تر رفتند و از خوش شانسی ایشان سبزی فروش مهربان تازه از راه رسیده بودند و هیچ صفی نبود و مادرمان اولین سبزی را به همان میزانی که لازم داشتند از آقای خوشرو خریدند و بعد از عبور از جلوی مغازۀ سبزی فروش بداخلاق به منزل بازگشتند! و با خود عهد کردند حتی اگر از گرسنگی بمیرند دیگر بار پای خود را در مغازۀ سبزی فروش بی نزاکت و سودجو نگذارند!
تجربه نشان داده است که همۀ انسان ها از ادب لازم برای تعامل با دیگران برخوردارند اما متأسفانه برای عده ای از آن ها، باید زور بالای سرشان باشد تا ادب خود را خرج کنند! درست است که در صورت بی اعصاب بودنِ یکی از اعضای خانواده و یا رئیس مان ( در محل کار) شاید ناچار باشیم او را تحمل کنیم ولی مجبور نیستیم یک کاسب بداخلاق را که حرف حساب را نمی فهمد، تحمل کنیم! چیزی که زیاد است کاسب خوش برخورد! و مادرمان به شدت معتقدند گاهی اگر آدمِ فرصت طلب و بداخلاق را ادب نکنیم شک نکن که بزرگ ترین ظلم را در حقش روا داشته ایم!
خلاصه این که تقدیر این چنین بود که دومین آشِ امروز نصیب آقایان سبزی فروشِ طمعکار شود و از قضا روی این یکی آش یک وجب روغن موج می زد!
وقتی مادرمان به خانه رسیدند حسابی نفس نفس می زدند و مشخص بود خوب ورزش کرده اند!(البته یکی از اهداف مادرمان برای نبردن ما یک پیاده روی تند بود تا شور و نشاط نیز پیدا کنند) و البته ما نیز مانند یک کودکِ مودب در همان پوزیشنی که قبل از رفتنِ مادرمان بودیم، دراز کشیده بودیم و فقط با دیدنِ مادرمان لبخند بر لب نشاندیم و سلام کردیم
مادرمان سبزی ها را سریعا شستشو داده و لابه لای دو عدد پارچۀ نخی تمیز قرار دادند تا آبگیری شوند و سپس خورد کرده و داخل آش ریختند و ما نیز به علت حس آش دوستی چند دفعه ای به درخواست خودمان بغل شدیم و محتوای قابلمۀ آش پزی را رصد نموده و خود را برای خوردنِ آش آماده می کردیم. عاقبت آش آماده شد و این است کاسۀ آشِ مادرمان که حقیقتاً یک وجب و نیم روغن رویش موج می زند!
بعد از خوردنِ آش، ما در معیت مادرمان به مهد رفتیم و مادرمان بعد از سپردنِ ما به مهد به کتابخانه رفته و مشغول تصحیح برگه های شاگردان شدند...
حدود ساعت چهار بعدازظهر مادرمان ما را از مهد تحویل گرفتند و ما و مادرمان در طول مسیر با هم حرف می زدیم و ما دست مادرمان را می کشیدیم که با ما مسابقه بدهند. البته همواره ابتدای این مسابقه با عبارت:"مامان دستم بگیر" آغاز می شود و به جز کوچۀ خودمان ما بدون در دست داشتنِ دستِ مادرمان مسابقه نمی دهیم! و این ست نوای قلبی مادرمان در تمامِ مدت مسابقه دادن مان:"دستم را به تو می دهم! تا همیشه دستم را در دستانِ کوچکت بفشار!"
بعد از خریدِ آبمیوه برای ما و سلام کردن به اسباب بازی های پشت ویترین، ما و مادرمان به کوچۀ خودمان وارد شدیم و این جا بود که ما طبق معمول اجازه داشتیم دست مان را رها کنیم و به صورتی واقعی مسابقه بدهیم!
در مسیر مسابقۀ ما، یک آقا پسر تراکت پخش کُن قرار داشت که جلوتر از ما در حال پخش تِراکت بودند و ما صورت ایشان را نمی دیدیم... ما و مادرمان دوان دوان از ایشان جلو افتادیم و وقتی به ورودی منزل مان رسیدم توقف کردیم و تا باز کردنِ در، آقای تراکت پخش کن به ما رسید و به مادرمان سلام کرد و مادرمان با نگاهِ مجدد به آقا متوجه شدند که ایشان یکی از شاگردانِ ترم های قبلی ایشان بوده اند... حالا مادرِ ما را تصور کن که چون لبو سرخ شده بودند! البته ما معتقدیم تصورِ این که معلمی با آن همه جدیت در کلاس درس، حالا در پیاده رو با پسرش مسابقه بدهد و بخندد، شاید برای شاگرد مادرمان و شما عجیب باشد ولی برای ما نه تنها عجیب نیست بلکه بسیار هم لذت بخش است
البته هرگز فکر نکن اگر مادرمان صورت آقا را هم می دیدند ایشان را می شناختند...
و بدین وسیله بعد از خوردنِ کاسۀ آش با یک و نیم وجب روغن توسط مادرمان، این دومین کاسۀ آش با حداقل دو وجب روغن بود
+ قبول داریم گاهی ما مشتری ها نیز بدجور روی اعصابِ فروشنده ها می رویم و کارمان بس نادرست است ولی مشتری مداری اصلی ست که یک فروشنده در صورت نداشتنِ آن باید بعد از مدتی بساطش را جمع نموده و خانه نشین شود!
+ بد نیست یادمان بماند هیچوقت نباید رضایت مشتری، سودِ همه روزه و از همه مهم تر رضایت خداوند و کسبِ روزی حلال را فدای سود یک روزه و خشم خداوند و روزی حرام کنیم
+ کاش آقایانِ سبزی فروش و کاسب های بی انصاف از شاگرد مادرمان بیاموزند که با وجودِ تحصیلاتِ دانشگاهی برای کسب روزی حلال در این سن تراکت پخش می کند...