علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

به مناسبت چهارمین سال تولد

1394/5/22 9:58
نویسنده : الهام
927 بازدید
اشتراک گذاری

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی به وقتِ خواب از مادرت بوسه ای دریافت می کنی و "شب بخیر می شنوی" ولی عبارت "خوابای خوب ببینی" که هر شب تکرار می شود، از قلم می افتد و تو بلافاصله رو به مادرت اعلام می کنی:" مامانی، خوابای خوب ببینم!" و بدین وسیله یادآوری می کنی که این یک قلم بدجور از قلم افتاده استبغل!

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی همواره با پدرت حمام می کرده ای و یک روزی که اوضاع نظافتت خیلی خراب است و پدرت در دسترس نیست، مادرت قصد حمام کردنت را می کند و تو همان حرف هایی را که قبل تر ها وقتی برای حمام کردن با مادرت آماده می شده ای و او به تو تحویل می داده است و خودش را از حمام کردنت معاف می کرده است، به خودش تحویل می دهی:" اجازه نداری من و ببری حموم! من باید با بابایَم برم حمومنه"

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی ناجی می شوی! کلیپس مادرت را برمی داری و نقش یک جعبۀ سنگین را به آن می دهی و آن را به هواپیمایت متصل می کنی و در واقع این هواپیماست که آن جعبۀ سنگین را حمل می کند! یک دستمال کاغذی را نیز روی هواپیما می کشی و دو طرفش را آویزان می کنی و به حساب خودت این دستمالی که از دو طرف آویزان شده بال های هواپیمایی ست که از شدت خستگی آویزان شده اندتشویق! هواپیما به علت سنگینی بار و در حالی که به کمک دستانِ خودت پرواز می کند یک سقوط را تجربه می کند و تو با آتش نشانی تماس می گیری و عملیات امداد و نجات را به او توضیح می دهی:" این جا یک هوابیمان سقوط کرده! زنگ بزن به ماتِرِ آتش نشان! باید ماتِرِ آتش نشان بیاد! باید نیجاتَش بده!"سوت

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی یک عدد انسان نامیزان از حس های زودگذر کودکی ات سوءاستفاده می کند و از تو می پرسد:" علیرضا مامانت و بیشتر دوست داری یا باباتوگیج" و تو بدونِ این که تا این لحظه از زندگی این چنین جمله ای را شنیده باشی، با زیرکی بلافاصله پاسخ می دهی:" مامانم و دوست دارم! بابامو دوست دارمفرشته"راضی

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در حال دیدنِ انیمیشنی هستی که در قسمتی از آن اسباب بازی ها می رقصند و وقتی مادرت برای سنجش میزان دقتت، شیطنت به خرج می دهد و رو به تو می گوید:" این اسباب بازی ها دارن با هم بازی می کنند!" تو بلافاصله:" نه اونا دارَن میرقصند!؟" و این در حالی ست که دو سالی می شود به علت دور بودن از ولایت فرصت شرکت در هیچ مراسمی که شامل رقص باشد، میسر نشده است! و به نظر می رسد تو در مهد رقص خاله ها را دیده باشی چرا که وقتی مادرت عنوان می کند:" بابا با علیرضا برقصه!" تو با خشم:" نـــَـَـَـَـَـــــــــــــه، آقاها که نمی رقصند، خانم ها می رقصند!نه"

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی برای دکتر رفتن یا نرفتنت خودت تصمیم می گیری و درست مقابل مطب دکترت اعلام می نمایی که :" من حالم خوبه! نمی خوام دکتر و ببینم!" و بعد از ورود در فرآیند رودربایستی با آقای دکتر گرفتار می شوی، سلام می کنی و مثل یک جنتلمن آرام می نشینی تا مراحل معاینات پزشکی انجام شود!زیبا

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی آقای دکتر قرص جویدنی برای درمان حساسیتت تجویز می کند و تو هر شب داوطلبانه آن را از مادرت می گیری و با یک لیوان آب می خوری و آن قدر از خوردن این قرص شادی که قرصی را که باید فقط قبل از خواب بخوری در طی روز چندین بار طلب می کنی:" مامانی قرص صورتی من و بده، بخورم!"راضی

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی میهمان به تعداد زیاد به منزل می آید و تو ناچاری کنار پدر و مادرت سر بر بالین نهی، و به وقت خواب وقتی هنوز آن ها را در حال صحبت کردن می بینی:" بخوابید دیگه!شاکی" و بعد از اندکی سکوت دیگر بار شروع می کنند، به گفتنِ همۀ حرف هایی که به دلیل وجود میهمان ها از صبح موفق به گفتنش نشده اند و در گلویشان گیر کرده است (خندونک) و تو دیگر بار:" باز شروع شدشاکیبگیرید بخوابید دیگه!" و ثابت می کنی که دنیا بدجور وارونه استدلخور

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی ماشین هایی را چند ماهِ پیش با وَلَع وافری از پسر عمویت مهدی طلب کرده ای و او با دست و دلبازی تمام آن ها را که دیگر همبازی های یک پسر یازده ساله نیست به تو بخشیده است، و حالا تک به تکِ آن ها را به مادرت نشان می دهی و اعلام می کنی که این اسباب بازی ها متعلق به تو نیست و باید به مهدی جانت باز گردد و وقتی مادرت به تو می گوید که مهدی را به آن اسباب بازی ها نیازی نیست، با تأکید می گویی که آن اسباب بازی ها متعلق به مهدی جان است و باید به او باز گرددسکوت!

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی تمامِ کوچه پس کوچه های محل را بلد شده ای، و کسی جرأت خارج شدن از خانه را در معیت تو ندارد، چرا که خوب بلدی در کدامین خیابان کدامین اسباب بازی فروشی قرار دارد و حاوی چه اقلامی از شناخته شده های تو استعینک!

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی چشمانِ تیزبینت طبقه به طبقۀ فروشگاه را رصد می کند و شامپویی به شکل "وودی" قهرمان کارتون "داستان اسباب بازی ها" را از میان صدها مدل شامپو بیرون می کشد و تازه دل نازکت همان جا قصد حمام می کند و تو با عبارت:" میخوام برم حموم!" تمامِ حجمِ علاقه ات به شامپوی خریداری شده را به نمایش می گذاریفرشته!

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی بلافاصله بعد از چای خوردن آب طلب می کنی و زمانی که مادرِ گرفتارت از تو می خواهد با همان لیوانی که هم اکنون چای خورده ای از آب سردکن آب بگیری و تشنگی ات را چاره کنی، تو با این که هیچ تفاله ای در لیوان موجود نیست با عبارت " نه! این لیوان خیلی کفیثه!" عازم آشپزخانه می شوی و ابتدا مقداری آب از آبسردکن در لیوان می ریزی و با یک حرکت کِـــــــــــــش دار به زحمت خودت را به سینک می رسانی و آب را در سینک خالی می کنی و به حساب خودت آن را می شویی و سپس آبی خنک برای نوشیدن در لیوان می ریزیدرسخوان!

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی دلت می خواهد تو نیز لیوانی به سبک همان دو لیوانِ فانتزی پدر و مادرت داشته باشی و با دیدنِ آن ها هوس چای نوشیدن می کنی و یکی از لیوان ها را از آنِ خود می کنی و دیگری را به پدرت که نه، بلکه به مادرت می بخشی و با قاشق مخصوصِ همان لیوان، چایی ات را شیرین می کنی و با قاشق تمام لیوان چای را جرعه جرعه می نوشی و وسواس عجیبی داری که چایی از قاشق بر زمین نریزد و تا تمامِ لیوانِ چایی را قاشق به قاشق هورت نکشیده ای، با این کار مشغولیخوشمزه!

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی موقعیت ها را درک می کنی، و زمانی که مادرت وقت دکتر دارد و تو را برای سپردن به مهد در شیفت بعدازظهر عازم مهد می کند،  و در کمالِ تعجب با درِ بستۀ مهدی که در حال تعمیرات داخلی ست، مواجه می شود و بلاتکلیف می ماند که در مدتی که پدرت خودش را از میگون به تو برساند، تو را به چه کسی بسپارد؛ تو خیلی عاقلانه رفتار می کنی و خودمختار داوطلب می شوی به خانۀ فاطمه (دختر همسایۀ طبقۀ پایین) بروی و آن جا بمانی! همان فاطمه ای که مدت هاست دلت نمی خواسته پیش او بمانی و به جز در معیت مادرت لحظه ای در خانۀ فاطمه بند نمی شده ای! ولی این بار بلاتکلیفی مادرت را تاب نمی آوری و خودت پیشنهاد می دهی که به نزد فاطمه بروی و بعد از ورود بدون هیچ نق زدنی با مادرت خداحافظی می کنی و بسیار مؤدبانه رفتار می کنی سپس بعد از نهار داوطلبانه به فاطمه اعلام می نمایی که وقتِ خواب است و آن ها را سرخوش می کنی از نهایتِ ادبت و بدین وسیله مادرت را نیز سرافراز می کنیراضی!

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی که دلت توجه می خواهد ولی دلت نمی آید مزاحم کار مادرت که مدت هاست جلوی لپ تاپ نشسته است، شوی و نق بزنی تا او بلند شود و وقتش را به تو اختصاص دهد! در نتیجه زیرکانه مرتب به نزدش می روی و سوالاتی می پرسی که پاسخ همه را از حفظ هستی و بدین وسیله او را وادار به واکنش می کنی! و یا قسمت های مختلف پازلت را نشان می دهی و رو به مادرت:" مـــــــــــــامـــــــــــــان! مــــــــــــــــامـــــــــــــــــان!" و چون پاسخت را اندکی دیرتر دریافت می کنی در ادامه به رسمِ مهدت تکرار می کنی:" خـــــــــــــــااااانُم!" و وقتی مادرت را متوجه حضورت می کنی پازلت را به او نشان می دهی و می گویی:" ئیفرمایید (بفرمائید)، اینم تِشتی (کشتی)، اینم مُرگاگی دریایی (مرغابی، مرغ دریایی)، ئیفرمائید اینم توماس!" و یا با این که خودت در آب خوردن مستقل هستی، گاهی آب می طلبی تا توجه  مادرت را از آنِ خود کنی! و از قضا وقتی بدجور سوتی می دهی و لیوان آب را در دستِ خودت می بینی خجالت زده می شوی و می گویی:" آهاااااا این جاست، دیدیش!؟"بغل

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی مادرت به محض خروج از مهد به تو می گوید که می خواهید به خانه بروید و از آبمیوه های موجود در یخچال که در حجم زیاد و با تخفیف از فروشگاه خریده اید، به تو بدهد تو شرایط را درک می کنی و بر خلاف تصور مادرت، به آرامی از مقابل همان سوپری که هر روزه در مسیر بازگشت از مهد از یخچالش آبمیوه دار می شده ای، می گذری و دم بر نمی آوری که آبمیوه می خواهیبوس!

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در یک مغازۀ اسباب بازی فروشی، یک تریلی گران قیمت می بینی و مرتب با پدر و مادرت در مورد آن صحبت می کنی و از آن جا که مادرت می داند آن تریلی گران قیمت بیش از چند روز میهمانِ بازی های تو نخواهد بود و ارزش پرداخت آن همه پول را ندارد، به وقتِ رسیدن به آن اسباب بازی فروشی مقابلش می ایستد و تو بسیار جنتلمنانه به آن تریلی سلام می دهی و اجزای مختلفش را برای بار nاُم به مادرت توضیح می دهی و در نهایت با آن خداحافظی کرده و عازم منزل می شویفرشته.

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در حال چینش پازلت هستی و زیر لب تکرار می کنی:" فِت تُنَم (فکر کنم) این یکی باید این جا باشه! آاااااهـــــــــا فهمیدم، این جاست!" و یا وقتی در پازل چینی گیر می کنی و باز هم با خودت تکرار می کنی:" باید فت تُنَم!"زیبا

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در پی مشاهدۀ یک انیمیشن که تو آن را "موش ها" می نامی، فضانورد کوچک می شوی! و از دمپایی های مادرت سفینه می سازی و ماشین هایت را بر آن سوار می کنی و عازم فضا می شوی! و در فضا قسمتی از سفینه ات آتش می گیرد و تو نقش علیرضای آتش نشان را بر عهده می گیری و زیر لب رو به ماشین ها تکرار می کنی:" من از آتیش نمی ترسم! من از آتیش نمی ترسم! نگران نباشید، خودم خاموشَش می تُنَمسوت!"

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی مادرت در رویارویی با اوامرت، درست مثل دُری ("در جستجوی نمو") رفتار می کند و رو به تو با همان لحن می گوید:" بــــــــــــااااشه، بـــــــــــــــــااااشه آقای رئیس" و تو در پاسخ:" من آقای رئیس نیستم، من علیرضا نوری هستم!"درسخوان

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی برای انجام هر کار کوچکی رو به بابا و مادرت می گویی:" بابایی/ مامانی دست شما درد نکنه برای من .... خریدی/ آوردی/ درست کردی!" و گاهی بین دیالوگ هایت با اسباب بازی هایت نیز این دیالوگ را از سوی یکی از ماشین ها یا هواپیماها و در پاسخ به آن یکی به کار می بَری و این است لحن فرشته گونه ات:" دستت درد نکنه من و تمیز کردی!" و سپس خودت از سوی طرف مقابل پاسخ می دهی:" خـــــــــــــواهش می تُنَم!"قوی

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در حالِ دیدنِ کارتون توماس اتفاق ناخوشایندی می افتد و تو با هیجان تکرار می کنی:" اااُااااوه خدای من! چه اتفاقی افتاده!" و بعد از اندکی تأمل دیگر بار:" با هم تَهَنَُّش کردند!" و این تهنش (تصادف) تنها کلمۀ باقیمانده از شیرینی های کلام توست که از قبل ترها به یادگار مانده و هنوز تصحیح نشده و البته دلِ هیچ کس را یارای آن نیست که آن را تصحیح کند!بغل

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی به وقتِ اعلامِ خواسته های غیر معقولَت زیرکانه عمل می کنی و ابتدا رو به مادر/پدرت:" مامانی/ بابایی خیلی شما رو دوست دارم!" و وقتی پاسخ:" منم شما رو خیلی دوست دارم!" دریافت می کنی، بلافاصله خواسته ات را بیان می کنی:" بریم برای من یه مَک بخر! همون مَک!" و جهت معرفی مک که یکی از شخصیت های انیمیشن ماشین هاست، با تغییر تُن صدا ادامه می دهی:" همون مَک، همون که میگه هِی مک صبر کن منم بیام!(و این عبارتی است که مک کوئین رو به مک می گوید!)"فرشته

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در پاسخ "اجازه دارم تو رو بخورم، آقـــــــــــــا؟!"، مکثی می کنی و اندکی لوس بازی را نیز چاشنی می کنی و می گویی:" فــــــــــِــــــــــــت تُنَم....، آره!"و این جاست که این زیباترین "آره" ای است که مادرت در تمام زندگی اش شنیده است!بوس

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی پدر و مادرت تو را در آغوش می کشند و با تمام وجود بزرگ شدنت را حس می کنند! و تو احساس غرور می کنی از این که در گذرِ این چهار سال نه تنها چندین برابرِ تمامِ حجم آغوش پدر و مادرت بزرگ شده ای بلکه آن قدرها بزرگ هستی که تمامِ زندگی آن دو را تحت الشعاع قرار داده ای و در لحظه لحظۀ زندگی شان جاری هستی! بوس

تو آن قدر بزرگ شده ای که حجمِ قلبِ پدر و مادرت را به بی نهایت میل داده ای و خودت با افتخار تمامِ آن را پر کرده ای!بوس

تو آن قدر بزرگ شده ای که شده ای تمامِ زندگی و تمامِ دنیای پدر و مادرت! تو دنیای پدر و مادرت را بزرگ کرده ای و تمامِ همان دنیا را با وجودت پر کرده ای!بوس

تو آن قدر بزرگ شده ای که در رأس تمامِ دعاها و آرزوهای همۀ روزهای پدر و مادرت قرار گرفته ای و  آن ها حتی در شرایط سخت، ممکن است خود را فراموش کنند ولی تو در یادشان همواره جاری هستی!بوس

بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی پدر و مادرت رو به تو بخشی از یکی از آهنگ های آقای ابی را می خواند و تو تمامِ توجهت را به آن ها می دهی و سرخوش می شوی و بر خود می بالی، به گونه ای که گویا در آن لحظه بین زمین و آسمان معلق هستیمتنظر:

"خودم کمتر از تو نفس می کشم                   که سهم هوامو ببخشم به تو

     تو حرف زیادی داری با خدا                         بگو تا خُدام و ببخشم به تو

   ببین هر دفعه توی آغوشمی                         یه راز مگو رو بگو می کنم

         بمیرم، دوباره به دنیا بیام                           تو رو از خدا آرزو می کنم!

           به تنهایی عادت نده قلبت و                         نگو هر کی عاشق شده باخته

      همین عشقی که تو وجود منه                          ازم آدم بهتری ساخته ای!"

پی نوشت: این پست، یعنی آخرین پست نوشته شده قبل از پایانِ چهارسالگی، پانصدمین پست وبلاگ مان می باشد! و حتی اگر علیرضا در آینده از خواندنِ این پانصد پست لذت نبَرَد قطعا مادرش به اندازۀ یک دنیا از خواندنِ کودکانه های پسرکش لذت خواهد برد! و سپاس از تو که ما را در طی این پانصد پستِ گذشته، خواندی!محبت

پسندها (8)

نظرات (29)

مامانی
25 مرداد 94 8:01
تولدت مبارک علیرضا جان واقعا گاهی آدم دلش میخاد بچه ها بزرگ نشن توی این نوع موقعیت ها که مثال زدی، واقعا بهت زده میشم که چقدر زود عمر میگذره!! الهی که همه بچه ها و علیرضای گلمون سالم باشن، و زیر سایه پدر و مادر آینده سازهای خوبی باشن، و البته در درجه اول آینده خوبی برای خودشون و بعد همه ی ما بسازن
الهام
پاسخ
مرسی خاله جون دقیقاً همین طوره ممنونم برای دعای خیرت رفیق کوثر جون و می بوسم
همراه رایانه
25 مرداد 94 8:25
همراه رایانه مرکز پاسخگویی به سوالات رایانه ای تلفن :9099070345 www.poshtyban.ir
mahtab
25 مرداد 94 8:31
عليرضاي عزيزم تولدت مبارک ان شاالله زير سايه ي پدر و مادر 120 سابه بشي و همواره سلامت و شاد و موفق باشي
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون تولد علیرضای شما هم مبارک
مامان مهراد
25 مرداد 94 9:10
سلام. علیرضای عزیز ، بزرگ مرد کوچک ، جناب آقای نوری تولدتون مبارک..... یه دنیا آرزو های خوب برات دارم که گل سر سبدشون سلامتی و خوشبختی و عاقبت به خیریت زیر سایه پدر و مادر گلته. قدر این روزهای خوب رو بدون که تا چشم به هم بزاری میگذره . دوست داریم.
الهام
پاسخ
سلام خاله مهری عزیزتر از جانم یک دنیا ممنونم برای همۀ آرزوهای قشنگی که برای من داشته اید ما هم شما رو خیلی زیاد دوست می داریم
مامان مهراد
25 مرداد 94 9:14
علیرضا جون میدونی که خیلی خیلی برامون عزیزی..... میدونی که تو خیلی از کارها برای ما یه الگویی.... میدونی که مثل یه برادر بزرگتر برای مهرادی..... میدونی که خیلی خیلی دوست دارم.... شاید هم ندونی ولی آرزو دارم یه روز تو و مهرادم مثل دو تا برادر و فراتر از این دنیای مجازی باهم و در کنار هم باشین.... پسرم تولدت مبارک
الهام
پاسخ
خاله جونم شما و مهراد هم بی اندازه برای من و مامانم عزیز و دوست داشتنی هستید و البته که ما هیچوقت الگو نبوده ایم و این نظر لطف شماست من به داشتن برادری مثل مهراد افتخار میکنم و امیدوارم دوستان حقیقی خوبی برای هم باشیم می بوسمتون خیلی زیادمهراد رو می بوسم خیلی زیاد
مامان مهراد
25 مرداد 94 9:16
سلام الهام جون..... میدونم این روز چه روز قشنگیه برات. روزی که افتخار مادری رو پیدا کردی...... پس به تو هم تبریک میگم و یه دنیا مادرانه های قشنگ رو برات آرزو دارم.
الهام
پاسخ
سلام مهری جون و هیچ کس جز یک مادر مثل شما نمی تونه عمق افتخارِ مادر بودن رو درک کنه ممنونم عزیزم و منم براتون همین آرزوی قشنگ رو دارم
مامان آریا و پوریا
25 مرداد 94 10:56
تولد علی رضای نازنین رو صمیمانه بهتون تبریک میگم الهام عزیز. الهی در پناه خداوند و زیر سایه ی شما سالم و سلامت و صالح باشه
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم منم براتون بهترین آرزوها رو دارم آریا و پوریای عزیزم رو می بوسم
مامان محمدحسین
25 مرداد 94 11:59
happy birthday alireza اینم کادوی مجازی من و محمدحسین : http://www.freelargeimages.com/wp-content/uploads/2014/11/Happy_birthday.jpg
الهام
پاسخ
ممنونم الهام جون محمدحسین عزیزم رو می بوسم
صدف
25 مرداد 94 12:45
علیرضا جونم تولدت مبارررررک خاله سالهای سال درکنار خانواده خوش و شاد و سربلند و سلامت باشیییییی
الهام
پاسخ
ممنونم خالۀ مهربونم ممنونم برای دعای خیرتون
هدیه
25 مرداد 94 14:03
به به مبارکااااااااااااااااااااااا باشه تولدت نازنین خالهههههههههههههههه انشالله مامان خانمی برات جشن دامادیتو و موفقیت های چشمگیری که به دست می یاری بگیره
الهام
پاسخ
یک دنیا ممنونم از محبت تون خاله جونم ایشالا ایشالا شما هم همیشه شاد باشید و سرزنده
مامان ایمان و کیان
25 مرداد 94 16:20
هر انسان لبخندی از خداست و تو زیبا ترین لبخند خدایی تولدت مبارک علیرضا جون
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم
مامان کیانا و صدرا
25 مرداد 94 17:55
تولدت مبارک علیرضای عزیزم
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم
مامان کیانا و صدرا
25 مرداد 94 17:55
تولد پانصدمین پست وبلاگتون هم مبارک.
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم
مامان کیانا و صدرا
25 مرداد 94 17:57
الهام عزیز بسیار ریز بین،دقیق و درست اندیش هستید.دوست خوبم،شادمانیت آرزویم است.ممنون از متن زیبا و سرشار از حقایق شما
الهام
پاسخ
ممنونم مرضیۀعزیزم، این نظر لطف شماست دوستم ممنونم برای همۀ آرزوهای قشنگی که برامون داشته ای و منم براتون بهترین ها رو آرزو می کنم
مریم مامان آیدین
25 مرداد 94 18:24
سلاااااام به الهام عزیزم و علیرضای مااااهم از روز جمعه منتظر امروز بودم که بیام و تولد علیرضا رو تبریک بگم ولی امروز از صبح برام هی کار پیش میومد و دوست داشتم با لبتاب بیام نه گوشی و رااااحت تایپ کنم برای پسرک مهربوووونم علیرضای گلم....پسرک مهربون و با محبت و دوست داشتنی خووووبم....گل قشنگ من....تولدت مبااااارک چهار سالگی باور بزرگ شدنه انگار....اینکه با تولد پارسال و پیارسال خیییلی فرق داره...اینکه الان یه مرد کوچولو تو خونت داری و خوب...خیییلی قشنگ تره با همه وجودم و از ته دلم برات زیباترین ها و بهترین ها و خوش امد ترین لحظات و اتفاقات رو آرزو میکنم الهام گلم...برای چهار سال مادرانه بهت خسته نباشید میگم خییییلی ببوس پسرک چهار ساله قشنگمون رو...راستش هنوز پست رو نخوندم...اول تبریک بگم بعد تازه دارم میرم که بخونم
الهام
پاسخ
سلام مریم جونم ممنونم از محبتت عزیزم یک دنیا ممنونم از این همه محبت تون خاله جونمو منم برای شما و دوست خوبم آیدین بهترین ها رو آرزو می کنم قربونت برم مریم جونم
مریم مامان آیدین
25 مرداد 94 18:37
و من هم لذت بردم از خوندن این 500 پست فکر میکنم قبلا بهت گفتم که یک روز تموم نشستم و وبلاگ علیرضا رو از اول خوندم....و بیشتر لدت بردم از همین پست پانصدم....که راستش رو بگم چشم هام هم تر شد نمیدونم همه این دنیا های پسرونه شبیه همه....یا علیرضا انقدر شبیه آیدینه...یا آیدین انقدر شبیه علیرضاست من هم وقتی آیدین تو شلوغی خیابون ها و فروشگاه ها یه عکس کوچولوی مک کویین رو روی یه راکت بازی یا لباس پشت ویترین مغازه یا تو رگال های فراوون جوراب بچه میبینه...با خودم میگم چقدر بزرگ شده و من عاااشق پسرکتم که انقدر موقعیت شناسه و میدونه مامانش کار داره و بهترین پیشنهاد رو میده و با ادبت سرافرازت میکنه عاااشقشم که وقتی دنبال جلب توجه هست انقدر محجوبه عااااشقشم که جواب یه نادون رو به اون زیبایی داده چهار سالگی پسرکت مبارک الهام جونم....خسته نباشی و لذت ببری همیشه از همه کودکانه های علیرضای قشنگت
الهام
پاسخ
ممنونم از لطفت مریم جون مثل همیشه با محبت بیش از حدت شرمنده ام می کنی شباهت من و شما به همدیگه باعث شباهت پسرهامون به هم میشه دیگه بله مریم جون بچه هامون خیلی بزرگ شدند! حتی بزرگ تر از چند سالِ آینده شون! چرا که کم کم اونقدر ازمون دور میشن و رو می گیرند که دیگه بزرگی شون به چشم مون نمیاد قربونت مریم عزیزم و بسیار خوشحالم که دوست خوبی چون شما رو در کنارم دارم، و البته که باهات خیلی زیاد احساس صمیمیت می کنم
زری
25 مرداد 94 19:10
علیرضاجان تولدت مبارک شادابی و تندرستی را برایت آرزومندم
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون
امیر مهدی
25 مرداد 94 23:23
علیرضاجون تولدت مبارک باشه عزیزم ایشالا سالهای سال دوران خوب و خوشی را در کنار بابا و مامانت سپری کنی
الهام
پاسخ
ممنونم دوست جانم
امیر مهدی
25 مرداد 94 23:27
سلام الهام خانم پستی رو که گفتید، خوندم خیلی برام جالب بود. ایشالا سالهای سال در کنار هم زندگی کنید و لذت از عمرتون ببرید.
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم دوستم
اریا و مامانش
26 مرداد 94 15:34
سلام الهام جون تولد چهارسالگی علیرضا جونو بهتون تبریک میگم مادرانه های زیبا و آشنایی بود پر بود از عشق و محبت وصد البته خوشمزگی من که از ابتدا خواننده این پانصد پست نبوده ام و از نیمه های راه همراهتان شدم و تنبلی هم اجازه نداد که بقیه رو بخونم ولی از خوندنشون حس خوبی بهم دست میده ببوس علیرضای عزیزمو خوش باشید
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون ممنونم دوست خوبم همین که از نیمه همراه مون بودید و وقت تون رو به ما اختصاص داده اید، برامون یک دنیا ارزش داره آریای دوست داشتنی رو می بوسم
اریا و مامانش
26 مرداد 94 15:37
همین عشقی که تو وجود منه ازم آدم بهتری ساخته ای من بهش ایمان دارم چون با وجود دوتا عشق زندگیم کلی عوض شدم و ادم بهتری شدم تمام لحظات زندگیتون پر باشه از عششششششششششششششششششششششق
الهام
پاسخ
و من هم بهش ایمان دارم ایشالا که همواره روزهاتون عاشقانه باشه
زری
26 مرداد 94 16:24
الهام جون خصوصی دارین
الهام
پاسخ
زهرا مامان ایلیا جون
27 مرداد 94 0:52
تولدت مبارک قند عسل خاله ایشالا این مامان خوش ذوق و با احساس پسر نازشو دوماد کنه الهی همیشه شاد باشین خییییلی از چیزهایی که نوشتی مشترکه مثلا شب بخیر گفتن و ...
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم ایشالاایشالا دومادی ایلیا جون ممنونم عزیزم
مامان ریحانه
27 مرداد 94 15:48
تولدت هزاران بار مباااااااااااااااااااااااااااااااارک علیرضای نازم الهام جون تاخیر منو بابت تبریک تولد ببخش متاسفانه اصلا فرصت نداشتم
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم شرایط تون کاملا قابل درکه عزیزم
مامان زینب
27 مرداد 94 18:23
سلام الهام جون تولد علیرضای گلم رو تبریک میگم ایشالا سالهای سال با خوبی و خوشی زندگی کنه و سایه پدر و مادر خوب و مهربونش بالای سرش باشه همه رفتاره و کارهای این وروجک دوست داشتنیه و وقتی مینویسی با رفتارش سرافرازت میکنه یه حسی بهم دست میده و این نشون میده که یه پدر مادر فهمیده ای پشت این گل پسر شیرین زبون هستند و نتیجه زحماتتون رو اینگونه میبینید ایشالا که علیرضا جون در تمام مراحل زندگی باعث سرافرازی و خوشحالی پدر و مادرش بشه واقعا بهت تبریک میگم که تا این لحظه تونستی 500 پست واقعا خواندنی از کودکی های علیرضا جون داشته باشی مگه میشه بچه مادر به این با ذوقی داشته باشه که لحظه به لحظه زندگیش رو اینگونه به قلم بکشه اونوقت لذت نبره از خوندنش اصلا مگه میشه مگه داریم بوس برای علیرضا جون
الهام
پاسخ
سلام زینب جونمو یک دنیا ممنونم بابت تبریک و آرزوهای قشنگی که برامون داشتی این نظر لطف شماست و خیلی با مهربونی ها و نظر لطفتون شرمنده ام می کنید مطمئناً آیدین عزیزم در حال و آینده باعث سرافرازی شما هست و خواهد بود منم همیشه از خوندن خاطرات آیدین گلم لذت می برم و امیدوارم همین طور باشه که شما میگید و در آینده از خوندنش لذت ببره آیدین گلم رو می بوسم
فهیمه
27 مرداد 94 19:46
شکفتن این نوگل عزیز در دشت زیبای مهربانی هاتان مبارک
الهام
پاسخ
ممنونم دوست خوبم
محبوبه مامان ترنم
28 مرداد 94 10:36
سلام الهام جان تولد چهارسالگی علیرضا جون رو از صمیم قلب بهت تبریک می گم. ان شاالله که سالیان خوبی را با هم سپری کنید و نویسنده وبلاگ نوه ات هم بشی.
الهام
پاسخ
سلام محبوبه جونم قربونت برم عزیزم، ممنونم ایشالا ترنم دوست داشتنی رو از طرف من ببوس
مامان علی
28 مرداد 94 10:45
عزیزم چقدر ماشالله بزرگ شدنت به چشم میاد تولدت مبارک،برات سلامتی سعادت آرزو میکنم
الهام
پاسخ
سلام زهرا جون کجایی رفیق، نگرانت شده بودم ممنونم دوستم، علی جون و می بوسم
زهره مامان فاطمه
10 شهریور 94 9:54
چقدر قشنگ نوشتی الهام جون .دقیقا همینطوره ولی چرا هنوز به چشم ما بچه هستن چرا هنوز فکر میکنم خیلی کارها را توانایی انجامش رو ندارد درصورتی که وقتی همون کار رو کس دیگه ای که حس مادربودن ندارد بهش میسپارد بخوبی انجام میدهد وتازه رو به من میگوید مامانی نترس ایشااله که با سلامتی وشادی بزرگ شوی مامانی وقتش رسیده بفکر یه کوچولوی دیگه باشی (این جمله رو یه بار پاک کردم گفتم فضولی نباشه ولی گفتم تو مرام الهام خانم نیست که حمل بر فضولی بزاره
الهام
پاسخ
این نظر لطفته عزیزممنم گاهی یه سری کارها رو به علیرضا نمیگم انجام بده در حالی که یه روز می بینم خودش می تونه و من مدت ها ازش مراقبت الکی کرده ام قربونت برم زهره جان این چه حرفیه عزیزم دقیقا حق با شماست و قبل از این که علیرضا از تو جمع بچه های دیگه دنبال همبازی و البته محبت بگرده باید یه خواهر و برادر داشته باشه