به مناسبت چهارمین سال تولد
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی به وقتِ خواب از مادرت بوسه ای دریافت می کنی و "شب بخیر می شنوی" ولی عبارت "خوابای خوب ببینی" که هر شب تکرار می شود، از قلم می افتد و تو بلافاصله رو به مادرت اعلام می کنی:" مامانی، خوابای خوب ببینم!" و بدین وسیله یادآوری می کنی که این یک قلم بدجور از قلم افتاده است!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی همواره با پدرت حمام می کرده ای و یک روزی که اوضاع نظافتت خیلی خراب است و پدرت در دسترس نیست، مادرت قصد حمام کردنت را می کند و تو همان حرف هایی را که قبل تر ها وقتی برای حمام کردن با مادرت آماده می شده ای و او به تو تحویل می داده است و خودش را از حمام کردنت معاف می کرده است، به خودش تحویل می دهی:" اجازه نداری من و ببری حموم! من باید با بابایَم برم حموم"
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی ناجی می شوی! کلیپس مادرت را برمی داری و نقش یک جعبۀ سنگین را به آن می دهی و آن را به هواپیمایت متصل می کنی و در واقع این هواپیماست که آن جعبۀ سنگین را حمل می کند! یک دستمال کاغذی را نیز روی هواپیما می کشی و دو طرفش را آویزان می کنی و به حساب خودت این دستمالی که از دو طرف آویزان شده بال های هواپیمایی ست که از شدت خستگی آویزان شده اند! هواپیما به علت سنگینی بار و در حالی که به کمک دستانِ خودت پرواز می کند یک سقوط را تجربه می کند و تو با آتش نشانی تماس می گیری و عملیات امداد و نجات را به او توضیح می دهی:" این جا یک هوابیمان سقوط کرده! زنگ بزن به ماتِرِ آتش نشان! باید ماتِرِ آتش نشان بیاد! باید نیجاتَش بده!"
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی یک عدد انسان نامیزان از حس های زودگذر کودکی ات سوءاستفاده می کند و از تو می پرسد:" علیرضا مامانت و بیشتر دوست داری یا باباتو" و تو بدونِ این که تا این لحظه از زندگی این چنین جمله ای را شنیده باشی، با زیرکی بلافاصله پاسخ می دهی:" مامانم و دوست دارم! بابامو دوست دارم"
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در حال دیدنِ انیمیشنی هستی که در قسمتی از آن اسباب بازی ها می رقصند و وقتی مادرت برای سنجش میزان دقتت، شیطنت به خرج می دهد و رو به تو می گوید:" این اسباب بازی ها دارن با هم بازی می کنند!" تو بلافاصله:" نه اونا دارَن میرقصند!؟" و این در حالی ست که دو سالی می شود به علت دور بودن از ولایت فرصت شرکت در هیچ مراسمی که شامل رقص باشد، میسر نشده است! و به نظر می رسد تو در مهد رقص خاله ها را دیده باشی چرا که وقتی مادرت عنوان می کند:" بابا با علیرضا برقصه!" تو با خشم:" نـــَـَـَـَـَـــــــــــــه، آقاها که نمی رقصند، خانم ها می رقصند!"
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی برای دکتر رفتن یا نرفتنت خودت تصمیم می گیری و درست مقابل مطب دکترت اعلام می نمایی که :" من حالم خوبه! نمی خوام دکتر و ببینم!" و بعد از ورود در فرآیند رودربایستی با آقای دکتر گرفتار می شوی، سلام می کنی و مثل یک جنتلمن آرام می نشینی تا مراحل معاینات پزشکی انجام شود!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی آقای دکتر قرص جویدنی برای درمان حساسیتت تجویز می کند و تو هر شب داوطلبانه آن را از مادرت می گیری و با یک لیوان آب می خوری و آن قدر از خوردن این قرص شادی که قرصی را که باید فقط قبل از خواب بخوری در طی روز چندین بار طلب می کنی:" مامانی قرص صورتی من و بده، بخورم!"
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی میهمان به تعداد زیاد به منزل می آید و تو ناچاری کنار پدر و مادرت سر بر بالین نهی، و به وقت خواب وقتی هنوز آن ها را در حال صحبت کردن می بینی:" بخوابید دیگه!" و بعد از اندکی سکوت دیگر بار شروع می کنند، به گفتنِ همۀ حرف هایی که به دلیل وجود میهمان ها از صبح موفق به گفتنش نشده اند و در گلویشان گیر کرده است () و تو دیگر بار:" باز شروع شدبگیرید بخوابید دیگه!" و ثابت می کنی که دنیا بدجور وارونه است
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی ماشین هایی را چند ماهِ پیش با وَلَع وافری از پسر عمویت مهدی طلب کرده ای و او با دست و دلبازی تمام آن ها را که دیگر همبازی های یک پسر یازده ساله نیست به تو بخشیده است، و حالا تک به تکِ آن ها را به مادرت نشان می دهی و اعلام می کنی که این اسباب بازی ها متعلق به تو نیست و باید به مهدی جانت باز گردد و وقتی مادرت به تو می گوید که مهدی را به آن اسباب بازی ها نیازی نیست، با تأکید می گویی که آن اسباب بازی ها متعلق به مهدی جان است و باید به او باز گردد!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی تمامِ کوچه پس کوچه های محل را بلد شده ای، و کسی جرأت خارج شدن از خانه را در معیت تو ندارد، چرا که خوب بلدی در کدامین خیابان کدامین اسباب بازی فروشی قرار دارد و حاوی چه اقلامی از شناخته شده های تو است!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی چشمانِ تیزبینت طبقه به طبقۀ فروشگاه را رصد می کند و شامپویی به شکل "وودی" قهرمان کارتون "داستان اسباب بازی ها" را از میان صدها مدل شامپو بیرون می کشد و تازه دل نازکت همان جا قصد حمام می کند و تو با عبارت:" میخوام برم حموم!" تمامِ حجمِ علاقه ات به شامپوی خریداری شده را به نمایش می گذاری!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی بلافاصله بعد از چای خوردن آب طلب می کنی و زمانی که مادرِ گرفتارت از تو می خواهد با همان لیوانی که هم اکنون چای خورده ای از آب سردکن آب بگیری و تشنگی ات را چاره کنی، تو با این که هیچ تفاله ای در لیوان موجود نیست با عبارت " نه! این لیوان خیلی کفیثه!" عازم آشپزخانه می شوی و ابتدا مقداری آب از آبسردکن در لیوان می ریزی و با یک حرکت کِـــــــــــــش دار به زحمت خودت را به سینک می رسانی و آب را در سینک خالی می کنی و به حساب خودت آن را می شویی و سپس آبی خنک برای نوشیدن در لیوان می ریزی!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی دلت می خواهد تو نیز لیوانی به سبک همان دو لیوانِ فانتزی پدر و مادرت داشته باشی و با دیدنِ آن ها هوس چای نوشیدن می کنی و یکی از لیوان ها را از آنِ خود می کنی و دیگری را به پدرت که نه، بلکه به مادرت می بخشی و با قاشق مخصوصِ همان لیوان، چایی ات را شیرین می کنی و با قاشق تمام لیوان چای را جرعه جرعه می نوشی و وسواس عجیبی داری که چایی از قاشق بر زمین نریزد و تا تمامِ لیوانِ چایی را قاشق به قاشق هورت نکشیده ای، با این کار مشغولی!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی موقعیت ها را درک می کنی، و زمانی که مادرت وقت دکتر دارد و تو را برای سپردن به مهد در شیفت بعدازظهر عازم مهد می کند، و در کمالِ تعجب با درِ بستۀ مهدی که در حال تعمیرات داخلی ست، مواجه می شود و بلاتکلیف می ماند که در مدتی که پدرت خودش را از میگون به تو برساند، تو را به چه کسی بسپارد؛ تو خیلی عاقلانه رفتار می کنی و خودمختار داوطلب می شوی به خانۀ فاطمه (دختر همسایۀ طبقۀ پایین) بروی و آن جا بمانی! همان فاطمه ای که مدت هاست دلت نمی خواسته پیش او بمانی و به جز در معیت مادرت لحظه ای در خانۀ فاطمه بند نمی شده ای! ولی این بار بلاتکلیفی مادرت را تاب نمی آوری و خودت پیشنهاد می دهی که به نزد فاطمه بروی و بعد از ورود بدون هیچ نق زدنی با مادرت خداحافظی می کنی و بسیار مؤدبانه رفتار می کنی سپس بعد از نهار داوطلبانه به فاطمه اعلام می نمایی که وقتِ خواب است و آن ها را سرخوش می کنی از نهایتِ ادبت و بدین وسیله مادرت را نیز سرافراز می کنی!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی که دلت توجه می خواهد ولی دلت نمی آید مزاحم کار مادرت که مدت هاست جلوی لپ تاپ نشسته است، شوی و نق بزنی تا او بلند شود و وقتش را به تو اختصاص دهد! در نتیجه زیرکانه مرتب به نزدش می روی و سوالاتی می پرسی که پاسخ همه را از حفظ هستی و بدین وسیله او را وادار به واکنش می کنی! و یا قسمت های مختلف پازلت را نشان می دهی و رو به مادرت:" مـــــــــــــامـــــــــــــان! مــــــــــــــــامـــــــــــــــــان!" و چون پاسخت را اندکی دیرتر دریافت می کنی در ادامه به رسمِ مهدت تکرار می کنی:" خـــــــــــــــااااانُم!" و وقتی مادرت را متوجه حضورت می کنی پازلت را به او نشان می دهی و می گویی:" ئیفرمایید (بفرمائید)، اینم تِشتی (کشتی)، اینم مُرگاگی دریایی (مرغابی، مرغ دریایی)، ئیفرمائید اینم توماس!" و یا با این که خودت در آب خوردن مستقل هستی، گاهی آب می طلبی تا توجه مادرت را از آنِ خود کنی! و از قضا وقتی بدجور سوتی می دهی و لیوان آب را در دستِ خودت می بینی خجالت زده می شوی و می گویی:" آهاااااا این جاست، دیدیش!؟"
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی مادرت به محض خروج از مهد به تو می گوید که می خواهید به خانه بروید و از آبمیوه های موجود در یخچال که در حجم زیاد و با تخفیف از فروشگاه خریده اید، به تو بدهد تو شرایط را درک می کنی و بر خلاف تصور مادرت، به آرامی از مقابل همان سوپری که هر روزه در مسیر بازگشت از مهد از یخچالش آبمیوه دار می شده ای، می گذری و دم بر نمی آوری که آبمیوه می خواهی!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در یک مغازۀ اسباب بازی فروشی، یک تریلی گران قیمت می بینی و مرتب با پدر و مادرت در مورد آن صحبت می کنی و از آن جا که مادرت می داند آن تریلی گران قیمت بیش از چند روز میهمانِ بازی های تو نخواهد بود و ارزش پرداخت آن همه پول را ندارد، به وقتِ رسیدن به آن اسباب بازی فروشی مقابلش می ایستد و تو بسیار جنتلمنانه به آن تریلی سلام می دهی و اجزای مختلفش را برای بار nاُم به مادرت توضیح می دهی و در نهایت با آن خداحافظی کرده و عازم منزل می شوی.
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در حال چینش پازلت هستی و زیر لب تکرار می کنی:" فِت تُنَم (فکر کنم) این یکی باید این جا باشه! آاااااهـــــــــا فهمیدم، این جاست!" و یا وقتی در پازل چینی گیر می کنی و باز هم با خودت تکرار می کنی:" باید فت تُنَم!"
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در پی مشاهدۀ یک انیمیشن که تو آن را "موش ها" می نامی، فضانورد کوچک می شوی! و از دمپایی های مادرت سفینه می سازی و ماشین هایت را بر آن سوار می کنی و عازم فضا می شوی! و در فضا قسمتی از سفینه ات آتش می گیرد و تو نقش علیرضای آتش نشان را بر عهده می گیری و زیر لب رو به ماشین ها تکرار می کنی:" من از آتیش نمی ترسم! من از آتیش نمی ترسم! نگران نباشید، خودم خاموشَش می تُنَم!"
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی مادرت در رویارویی با اوامرت، درست مثل دُری ("در جستجوی نمو") رفتار می کند و رو به تو با همان لحن می گوید:" بــــــــــــااااشه، بـــــــــــــــــااااشه آقای رئیس" و تو در پاسخ:" من آقای رئیس نیستم، من علیرضا نوری هستم!"
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی برای انجام هر کار کوچکی رو به بابا و مادرت می گویی:" بابایی/ مامانی دست شما درد نکنه برای من .... خریدی/ آوردی/ درست کردی!" و گاهی بین دیالوگ هایت با اسباب بازی هایت نیز این دیالوگ را از سوی یکی از ماشین ها یا هواپیماها و در پاسخ به آن یکی به کار می بَری و این است لحن فرشته گونه ات:" دستت درد نکنه من و تمیز کردی!" و سپس خودت از سوی طرف مقابل پاسخ می دهی:" خـــــــــــــواهش می تُنَم!"
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در حالِ دیدنِ کارتون توماس اتفاق ناخوشایندی می افتد و تو با هیجان تکرار می کنی:" اااُااااوه خدای من! چه اتفاقی افتاده!" و بعد از اندکی تأمل دیگر بار:" با هم تَهَنَُّش کردند!" و این تهنش (تصادف) تنها کلمۀ باقیمانده از شیرینی های کلام توست که از قبل ترها به یادگار مانده و هنوز تصحیح نشده و البته دلِ هیچ کس را یارای آن نیست که آن را تصحیح کند!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی به وقتِ اعلامِ خواسته های غیر معقولَت زیرکانه عمل می کنی و ابتدا رو به مادر/پدرت:" مامانی/ بابایی خیلی شما رو دوست دارم!" و وقتی پاسخ:" منم شما رو خیلی دوست دارم!" دریافت می کنی، بلافاصله خواسته ات را بیان می کنی:" بریم برای من یه مَک بخر! همون مَک!" و جهت معرفی مک که یکی از شخصیت های انیمیشن ماشین هاست، با تغییر تُن صدا ادامه می دهی:" همون مَک، همون که میگه هِی مک صبر کن منم بیام!(و این عبارتی است که مک کوئین رو به مک می گوید!)"
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی در پاسخ "اجازه دارم تو رو بخورم، آقـــــــــــــا؟!"، مکثی می کنی و اندکی لوس بازی را نیز چاشنی می کنی و می گویی:" فــــــــــِــــــــــــت تُنَم....، آره!"و این جاست که این زیباترین "آره" ای است که مادرت در تمام زندگی اش شنیده است!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی پدر و مادرت تو را در آغوش می کشند و با تمام وجود بزرگ شدنت را حس می کنند! و تو احساس غرور می کنی از این که در گذرِ این چهار سال نه تنها چندین برابرِ تمامِ حجم آغوش پدر و مادرت بزرگ شده ای بلکه آن قدرها بزرگ هستی که تمامِ زندگی آن دو را تحت الشعاع قرار داده ای و در لحظه لحظۀ زندگی شان جاری هستی!
تو آن قدر بزرگ شده ای که حجمِ قلبِ پدر و مادرت را به بی نهایت میل داده ای و خودت با افتخار تمامِ آن را پر کرده ای!
تو آن قدر بزرگ شده ای که شده ای تمامِ زندگی و تمامِ دنیای پدر و مادرت! تو دنیای پدر و مادرت را بزرگ کرده ای و تمامِ همان دنیا را با وجودت پر کرده ای!
تو آن قدر بزرگ شده ای که در رأس تمامِ دعاها و آرزوهای همۀ روزهای پدر و مادرت قرار گرفته ای و آن ها حتی در شرایط سخت، ممکن است خود را فراموش کنند ولی تو در یادشان همواره جاری هستی!
بزرگ شدنت به چشم می آید، وقتی پدر و مادرت رو به تو بخشی از یکی از آهنگ های آقای ابی را می خواند و تو تمامِ توجهت را به آن ها می دهی و سرخوش می شوی و بر خود می بالی، به گونه ای که گویا در آن لحظه بین زمین و آسمان معلق هستی:
"خودم کمتر از تو نفس می کشم که سهم هوامو ببخشم به تو
تو حرف زیادی داری با خدا بگو تا خُدام و ببخشم به تو
ببین هر دفعه توی آغوشمی یه راز مگو رو بگو می کنم
بمیرم، دوباره به دنیا بیام تو رو از خدا آرزو می کنم!
به تنهایی عادت نده قلبت و نگو هر کی عاشق شده باخته
همین عشقی که تو وجود منه ازم آدم بهتری ساخته ای!"
پی نوشت: این پست، یعنی آخرین پست نوشته شده قبل از پایانِ چهارسالگی، پانصدمین پست وبلاگ مان می باشد! و حتی اگر علیرضا در آینده از خواندنِ این پانصد پست لذت نبَرَد قطعا مادرش به اندازۀ یک دنیا از خواندنِ کودکانه های پسرکش لذت خواهد برد! و سپاس از تو که ما را در طی این پانصد پستِ گذشته، خواندی!