جشن تولد چهارسالگی
یک جشن تولد می تواند بسیار خلوت و خودمانی برگزار شود!
یک جشن تولد می تواند خالی از اعمالِ هر گونه تِم تولد برگزار شود!
یک جشن تولد می تواند بدون تشریفات و بسیار ساده برگزار شود!
و در واقع در یک جشن تولد به سبکِ مذکور می تواند لحظاتی بسیار لذت بخش سپری شود، بدون این که حتی اندکی خستگی در جان و تنِ کسی باقی بماند!
در ادامۀ مطلب شما شاهد برگزاری یک جشن تولد به همین سبک خواهید بود!
از یک شنبۀ گذشته آگاهی یافتیم که پایان هفته با ورود خیلِ عظیمی از میهمان به منزل مان مواجه خواهیم بود. البته این خیل عظیم از دیدگاه آپارتمان هفتاد متری ما خیل عظیم به حساب می آید! و از آن جا که با عده ای از میهمان ها نیز خیلی صمیمی نبودیم تا پایانِ هفته، بابا و مادرمان وقتِ خود را به تدارکات برای ورود میهمان ها اختصاص دادند.
از صبح جمعه مادرمان وارد آشپزخانه شده و مشغول آماده سازی شام شدند که از قضا ماشین یکی از میهمان ها در سمنان خاموشی اختیار کرد و به علت نبودِ قطعۀ موردنظر میهمان ها شب به منزل مان نرسیدند و ما از صبح شنبه پذیرای آن ها بودیم و ما در مواجهه با ورود میهمانان خوشحال ترین شخص روی کرۀ زمین بودیم! و جایت سبز شنبه بعد از نهار و خنک شدن هوا در معیت میهمان ها به زیارت حضرت عبدالعظیم رفتیم.
از آن جا که مدتی بود ما + مادر + بابایمان به دنبالِ یک عدد کوله با عکس جناب مک کوئین و به عنوان کادوی تولد بودیم و فی الواقع همین یک قلم در تمام بازار نزدیک منزل نایاب شده بود، آخر هفتۀ گذشته ناچار به پرداخت هزینۀ کوله و سفارش آن از بازار مرکزی شدیم! در نتیجه شنبه شب که فرداروزش تولدمان بود، به بابای خسته مان امر کردیم که خواهی نخواهی باید الساعه به بازار نزدیک منزل بروند و کولۀ مک کوئینی را که آقای فروشنده قرار بود برایمان از بازار مرکزی به همراه بیاورند را تحویل بگیرند! و در نتیجه ما با دریافت کولۀ دوست داشتنی مان بسیار سرکیف بودیم و به زمین و زمان و من جمله بچه های میهمان ها آاااااااای فخر می فروختیم و پز می دادیم
بلوز و شلواری که در عکس بر تن مان می بینی نیز کادوی عمه جان مان می باشد به مناسبت تولد چهار سالگی مان و البته کادوی تولد نقدی خود را نیز از مامان جانمان (مادرِ بابایمان) دریافت نمودیم! مادرمان تصمیم داشتند که در حضور میهمانان برایمان جشن تولد برگزار کنند که با مخالفت شدید بابایمان به دلیلِ کمبود جا مواجه شده و بعد از حضور میهمانان مادرمان بسیار خدا را شکر کردند که بابایمان ایشان را از برگزاری تولد در حضور میهمانان منصرف نموده است! چرا که پذیرایی عادی از میهمانان آن هم در هفتاد متر فضا به اندازۀ کافی نفسگیر بود، برگزاری جشن تولد که جای خود داشت
از آن جا که روز جمعه و شنبه برای مادرمان بسیار نفس گیر گذشت و شنبه شب به علت وجود تراکم در منزل نه میهمانان خواب راحتی داشتند و نه ما و نه بابا و مادرمان و از ساعت سه بامداد بی خوابی بر چشمانِ ما و مادرمان حاکم شده بود، پنج صبح که میهمانان به قصدِ سفر به غرب کشور عازم شدند، هر سه نفر بیدار شدیم و دیگر خواب به چشمان مان نیامد. در نتیجه مادرمان بلافاصله فرصت را غنیمت شمرده و در اولین ساعت های روز میلادمان، پستی که از قبل پیش نویس کرده بودند (پست قبل) را تکمیل و ارسال نمودند!
ما نیز بسیار علاقه داشتیم که آن روز را با کولۀ دوست داشتنی مان به مهد برویم و در اسرع وقت به خاله ملیحه جانمان، مک کوئین پشتِ کوله مان را نشان دهیم
و این ها عکس هایی ست که قبل از خروج از منزل و در پوزیشن لباس پلوخوری و همان کولۀ معروف مان گرفته شد و البته که ما بسیار برای ژست گرفتن ادا و اصول درآورده و عکاس را به زحمت انداختیم
در حال بازی و خواندنِ عبارت:" یه تخم مرغ دارم من! یه تخم مرغ دارم من!" به سبکِ داتی در انیمیشن "پلودی"
و نماهایی متفاوت از علیرضا خان نوری
و در آستانۀ در ورودی منزل در حالی که از مادرمان خواستیم زودتر خود را به ما برسانند تا به مهد برویم!
و در نهایت دو عدد عکس درست و درمان
بعد از خروج از منزل به شیرینی فروشی رفتیم و یک جعبه شیرینی خریدیم تا به واسطۀ تولدمان، کام دوستانمان نیز در مهد شیرین گردد و از آن جا که چهار سالگی مان مصادف شده بود با روز تولد حضرت معصومه و روز دختر و ما اصرار داشتیم از ورودی مهد خودمان جعبه را به دست بگیریم و به مهد وارد شویم همگان تصور کردند که ما به مناسبت روز دختر شیرینی به دست وارد مهد شده ایم! این در حالی بود که ما روح مان هم از وجود چنین روزی بی اطلاع بود و نابخشوده است آن که ما را تا این حد زن ذلیل تصور نموده است
مادرمان نیز همراه با ما به مهد وارد شده و به خاله ملیحه اطلاع رسانی کردند که همان روز مصادف است با روز تولدمان و ما را از خواندنِ شعر تولدت مبارک بی نصیب نگذارند و چند عدد عکس یادگاری نیز از ما به ثبت برسانند! و از قضا چون همان روز جشن روز دختر نیز برگزار شد تصور ما این بود که این همه آهنگ های شاد و یک جشن باشکوه صرفاً به خاطر تولد این جانب بوده است و البته که یک انرژی مثبت همواره همراه ماست و به شدت معتقدیم که زنگ ها همیشه برای ما به صدا در می آید و همانا این عکس از عکس هایی ست که محصول دست خاله ملیحۀ مهربان از جشن باشکوه همان روز است و اتفاقا روی بادکنک ها نیز عبارت "تولدت مبارک" حک شده است! و حالا تو هم قطعاً معتقد شده ای که زنگ ها صرفا به خاطر ما به صدا در می آید
بعد از سپردن ما به مهد مادرمان به قنادی بزرگ محل رفتند تا یک عدد کیک به سبک محبوب مان سفارش دهند ولی از آن جا که کیک های قابل سفارش باید حداقل دارای سه کیلوگرم وزن می بود، و ما نهایتا دو عدد میهمان داشتیم که همانا دایی محسن و یوسف بودند، پس کیک سه کیلویی را با ما چه کار؟! و یا به عبارتی ما را با یک عدد کیک سه کیلویی چه کار؟! در نتیجه بنا به پیشنهاد آقای قناد به منزل آمدند تا ساعت پنج بعدازظهر و پس از پر شدنِ یخچال از کیک های پخت همان روز، برای تهیه کیک به قنادی بروند و یکی از کیک های آمادۀ یک کیلویی با تم های موجود در یخچال را تهیه نموده و جهت تولد به منزل بیاورند! بعد از این که مادرمان ما را از مهد به منزل آوردند هر دو حتی قبل از این که کولر را روشن کنیم و گرمای هوا را چاره کنیم، نقش بر زمین شدیم و از فرط خستگی های دو روز گذشته و البته بیداری از سه بامداد، به خوابی عمیق فرو رفتیم مادرمان پس از چهار ساعت خواب شیرین بیدار شده و مشغول آماده سازی دسر شدند و ما نیز پس از پنج ساعت خواب به همان سبک بسیار سرحال و شاداب بیدار شدیم
دسرها در یخچال قرار گرفت و هله هوله های خریداری شده توسط مادرمان نیز در ظرف ها آماده شد. ولی از آن جا که مسئولیت تهیه کیک با بابایمان بود و ایشان ساعت هفت تازه از میگون به تهران رسیده بودند و از قضا همان روز همگان در تدارک کیک برای روز دختر بودند، یخچال آقای قناد خیلی زودتر از آن که فکرش را بکنید از کیک های کودکانه خالی شد و سهم ما و بابایمان یک کیک ساده بود و البته بسیار خوشمزه!
دایی محسن و یوسف ساعت هفت و نیم به منزل آمدند و دایی محسن کادوی خود را به دور از چشم ما در آشپزخانه مخفی کردند ولی از آن جا که هیچ موجودی از دیدِ چشمانِ تیزبینِ ما پنهان نمی ماند، ساعتی بعد ما در حالِ پاره کردنِ کاغذ کادو مشاهده شدیم و بدین وسیله صاحب یک تفنگ پر سر و صدا شدیم و سرخوش و هزاران بار رو به دایی محسن مان:" دایی محسن دست شما درد نکنه برای من تفنگ خریدید؟!" و اتفاقا دایی محسن و یوسف هم بازی های خوبی برای ما بودند و البته سوژه های خوبی برای مردن توسط تفنگ مان البته خیلی هم دل به بازی و مردن نمی دادند چرا که مسابقۀ فوتبالی که همان ساعت در حال پخش بود بدجور ایشان را در تلویزیون فرو برده بود بعد از پایان یافتنِ بسیار به موقع فوتبال، بادکنک ها حجیم شده و به دیوار نصب شد و ما و دایی محسن مان، همین الان که نه، همون لحظه، یهویی
و پسرکی که دل به عکاس نمی دهد و مستلزم اعمال زور است برای ثابت ماندن جلوی دوربین
و میز هله هوله و دسرمان
نکتۀ جالب توجه این بود که قبل از آوردنِ کیک در حالی که مادرمان مشغول نماز بودند ما مرتب نق می زدیم که چرا میهمانان نمی آیند و توضیحات مادرمان مبنی بر این که میهمانان دایی محسن و یوسف می باشند و مدت هاست اینجا هستند، را نشنیده می گرفتیم! و اصرار داشتیم که این دو نفر میهمان نیستند و باید آویناجان بیاید و یا یاسمین و یا هستی جان بیاید! و این جا بود که مادرمان به دقت ما پی بردند چرا که مادرمان همواره و در موقعیت های مختلف رو به دایی محسن مان و یوسف:" شما که مهمون نیستید از خودتون پذیرایی کنید" و فی الواقع منظورشان این بود که خانه، خانۀ خودشان است، و راحت باشند! و اما برداشت ما از این جمله بسیار عمیق تر از این حرف ها بود ناگفته نماند که ما به محض دیدنِ کیک در یک آن، کلا میهمان ها و نبودنشان را به فراموشی سپردیم و خودمان را برای کیک خوری آماده کردیم
و دو عدد عکس بسیار دوست داشتنی که یوسف از ما در حال شیطنت و مبل نوردی گرفته است خصوصا عکس سمت چپ که دقیقاً زمانی را نشان می دهد که ما متوجه نور فلش دوربین شده ایم و در موقعیت مچ گرفتگی عکس العمل نشان داده ایم
و از آن جا که دیگر بار مادرمان کلاه گذاشتن بر سر ما را به فراموشی سپرده بودند، خودمان نبود کلاه را پس از روشن شدنِ شمع یادآور شدیم و این است عکس العمل مان در مواجه با کلاه رفتن بر سرمان
و تلاش برای فوت کردن شمع و بعد از فوت کردن و برافروخته شدن بیش از قبلِ شمع در سمت چپ در حال ادای عبارتِ مقدسِ:" وای خدای من چه خبر شده!"
و تلاشی دوباره برای خاموشی شمعنکتۀ جالب توجه این که چند روز قبل از تولدمان رو به مادرمان عنوان کردیم:" مامانی من میخوام جشنِ مبارک (کیک تولد) بخورم! شمع که خوردنی نیست! من شمع و نمی خورم"
و آیا تا به حال پروسۀ سقوط یک کلاه در کیک تولد برای شما نیز اتفاق افتاده است! و اگر تا به حال شاهدِ این رویداد نبوده اید، یا هیجانِ آن را تجربه نکرده اید، هم اکنون مراحل زیر را دنبال کنید تا عمقِ هیجانی بودنِ این عمل را درک کنید
ابتدا به وقت عکس انداختن خود را به زمین و زمان بکوبید و بر ژست گیرندگان ضدحال بزنید و فاتحۀ عکس ها را بخوانید
سپس کلاه خود را سوژه کرده و توجه همگان را به آن جلب کنید
در مرحلۀ بعد به بهانۀ میزان نبودنِ کلاه تان یک گیر پیدا کرده و از جا بلند شوید
در نهایت سرتان را در چنان زاویه ای رو به بابایتان قرار دهید که مخروط روی سرتان در حالت افقی قرار گیرد! در این حالت دیگر نیازی به اعمال هیچ زوری نیست، کلاه خود به خود در کیک سقوط خواهد کرد و شما قطعاً احساسِ تعجبی مشابه احساس ما در عکس سمت چپ را تجربه خواهید کرد
یادتان باشد احساس خود را برای عکاس حتما توضیح دهید چرا که قطعاً این صحنه از دید عکاس پنهان مانده است
پس از به پایان رسیدنِ فرآیندهای طولانی عکسبرداری، مرتب به مادرمان یادآوری می کردیم که کیک را برش بزنند و اولین سهم از آنِ خودمان شد! و همانا در حال کیک خوری یک نگاه مان به کیک بود و یک نگاه مان به باقیماندۀ کیک که هنوز برش نخورده بود و از شدت کیک دوستی بعد از هر بار خوردنِ محتوای چنگال مان گوشزد می کردیم که باقیماندۀ کیک:"باشه فردا"
جایت سبز این بار به علت کم بودنِ میهمانان سهم مان آن قدر زیاد بود که حتی نتوانستیم همۀ سهم خودمان را بخوریم، در نتیجه طمعی نیز به کیک سایرین و مخصوصاً یوسف بینوا که در دو جشن قبل مشغول نواختن بودند و سهم شان طعمۀ ما شده بود، نداشتیم، البته یوسف نیز این بار گیتار خود را همراه نیاورده بودند تا بواسطۀ نبودنش بتوانند از سهم کیک خود محافظت نمایند سوای شوخی این بار ما مراسم نوازندگی و خوانندگی نداشتیم چرا که ناخن های یوسف خان صدمه دیده بود و ناگزیر طعمۀ ناخن گیر شده بود در نتیجه بعد از خوردن چایی و کیک همگان به میز هله و هوله حمله ور شده و آاااااااااااای خوردیم و صحبت کردیم!
در این میان ما نیز نقش یک میزبانِ تمام را بازی نموده و از داخل جاقاشقی موجود در کابینت برای حضار قاشق می آوردیم و با ادای عبارت "ئیفرمائید" به آن ها می دادیم تا دسر خود را میل نمایند و جالب این جاست که قاشق ها را تک به تک می آوردیم و گاهی اگر کسی حواسش به گرفتنِ قاشق از دستان کوچک و گرم ما نبود، با ادای همان عبارت دوست داشتنی "ئیفرمائید" که این روزها به وفور به کار می بریم، قاشق را روی فرش می گذاشتیم++
در واقع همین تولد بود که بر خلاف میهمانی ها و جشن های سابق نه تنها خستگی بر تن ما و خانواده مان باقی نگذاشت، بلکه بسیار هم خوش گذشت و مهم ترین نکتۀ تستی اش از قلم ننداختنِ خواب بعدازظهرمان بود که بسیار ضروری می نمود
سپاس که نگاهت را به ما و جشن تولدمان هدیه کردی رفیق
××××××××××××××××××××
شما می توانید از طریق لینک های زیر خوانندۀ جشن تولد سه سالگی و جشن تولد پایانِ چهار سالِ قمری باشید و از طریق آن به جشن تولدهای قمری و شمسی سال های قبل نیز دسترسی پیدا کنید.