گذرِ اَمُرداد ماه
هر روز صبح شال و کلاه می کنیم و صبحانه نخورده در معیت مادرمان عازم سرای محله می شویم. ما کوله بر پشت و مادرمان لپ تاپ در دست؛ ما به مهد سرای محله می رویم و مادرمان به سالن مطالعۀ کتابخانۀ سرای محله! ولی وجه مشترک بین کولۀ ما و کیف لپ تاپ مادرمان در وجود خوراکی های موجود در آن است: لقمۀ نان و پنیر+ میوه! و بدین وسیله ما آن چنان به نان و پنیر علاقمند شده ایم که همواره و در موقعیت های مختلف "نون،پنیر" طلب می کنیم. ما در مهد بعد از ورزش و صرف انرژی فراوان لقمۀ نان و پنیر گاز می زنیم و مادرمان نیز که در حین انجام کارهای فکری گرسنگی بر ایشان غالب می شود، لقمۀ خود را خورده و برخلاف ماه قبل که در منزل بودیم و صبحانه خوردن تعطیل بود این ماه و به واسطۀ مهد رفتنِ ما، مادرمان نیز از نعمت صبحانه خوردن برخوردارند! مادرمان در همان سه ساعتی که در سالن مطالعۀ کتابخانه به سر می برند، در معیت دانش آموزانِ پشت کنکوری()، تمام کارهای خود را به انجام رسانده و بقیۀ وقت خود در منزل را به امور خانه داری و البته به ما اختصاص می دهند! یک نکتۀ بسیار جالب توجه این است که وقتی مادرمان هر روزه در معیت لپ تاپ به کتابخانه می روند و همۀ فایل های روی لپ تاپ به زبانِ انگلیسی است، این مسأله کنجکاوی بچه کنکوری ها را بر انگیخته است و عاقبت یکی از آن ها بعد از چند روز مشغول بودنِ فکرشان، به حسابِ خودش جسارت به خرج داده و رو به مادرمان:" ببخشید، شما تو چه مدرسه ای درس می خونید که کتاب هاتون به زبان انگلیسیه؟ کتاب الکترونیکه؟!" و فَکِّّّّ مادرمان در جا سقوط آزاد می نماید وقتی این دانش آموز مفهوم کتاب الکترونیک را به خوبی درک می کند ولی فرق بین یک خانم سی و دو ساله را با یک دختربچۀ دبیرستانی تشخیص نمی دهد و تصورش این است که او نیز هم سن و سال آن هاست و در حال آماده شدن برای کنکور است! و البته علتش این است که استفاده از کتابخانه فقط برای بچه های پشت کنکور جا افتاده است، در حالی که سالن مطالعه مناسب ترین مکان برای تمرکز حتی روی کارهای روزمره است، به دور از دغدغۀ کارهای خانه و البته به دور از دل مشغولی های وقت تلف کُنِ شبکه های اجتماعی و اینترنت!
در مسیر برگشت از مهد، آب داخل جوی کنار خیابان را نشانه می رویم و رو به مادرمان:" این آبا خیلی کفیثه! من نباید از این آبا بخورم!" و در ادامه:" این آبا رو پرنده ها می خورند! من باید از یخچاگ آب بخورم!" و بعد از رسیدن به آبسردکن کنار خیابان، لیوان کوچک مان را از کوله مان درآورده و آب می نوشیم، و این آب نوشیدن از آب سردکن جزو وظایف خطیرمان به حساب می آید، حتی اگر اصلا تشنه نباشیم.
در بین مسیر رفت و آمدمان به مهد، یاکریم هایی که اطراف ارزن های پاشیده شده در کنار یک دیوار پرسه می زنند، همواره سوژۀ صحبت ما و مادرمان هستند و ما همواره تأکید می کنیم که:" پرنده ها ترس ندارند! من از پرنده ها نمی ترسم" و وقتی از کنار آن ها عبور می کنیم علائم ترس، البته نه به شدت قبل، در ما نمایان است و خودمان را اندکی کنار می کشیم و جمع می کنیم؛ ولی به دلیلِ داشتنِ یک حس روانشناسانۀ کودکانه، باز هم تکرار می کنیم که پرنده ترس ندارند تا کم کم در اثر تلقین ترس مان از بین برود! این از بین رفتنِ ترس تا حدی ست که رو به مادرمان:" مامانی، برای من چند تا جوجه بخرید ببریم تو تراس بهشون ارزن بدیم، بخورند!"
علائم مقابله با ترس، نه تنها در رویارویی با پرنده ها مشاهده می شود بلکه این روزها درخواست پخشِ انیمیشن هایی را داریم که قبل ترها به علت وجود صحنه های ترسناک ( از دیدِ خودمان)، نمی دیده ایم. نمونه ای از این انیمیشن ها داستان شجاعت از سری داستان های انیمیشن توماس است که به زبان اصلی است و مادرمان از اینجا دانلود کرده اند! این انیمیشن با وجودِ زیبایی ساختاری و کیفیت فوق العاده اش، چند ماه قبل و بعد از دیدنِ قسمتی از آن به علت وجود صحنه های ترسناک کلا از مجموعه انیمیشن هایمان حذف شد ولی هفتۀ گذشته و بعد از چندین ماه رو به مادرمان:" مامانی برای من توماس سنگ و بذار!" و پس از گذرِ چند روز:" مامانی ما میخوایم بریم پیتزا فروشی، می خوایم توماس سنگ بخریم!" و متوجه شده ای که منظورمان اسباب بازی فروشی کنار پیتزایی ست!
و اما جمع بستنِ خودمان با مادرمان این روزها بسیار به چشم می خورد، مخصوصا در امور منفعت طلبانه مان! و این جمع بستن ها از آن جا به زندگی کودکانۀ ما وارد شده است که مادرمان بارها و بارها قبل از این که ما چیزی را طلب کنیم و خواسته های غیرمعقول مان را بیان کرده و پس از بیانِ یک خواستۀ نامعقول جهت ضایع نشدن و رسیدن حتمی به آن با اصرار و با اعمالِ زور آن ها را به کرسی بنشانیم، پیش قدم شده و به عنوان مثال بیان کرده اند که:" علیرضا ما میخوایم بریم اسباب بازی فروشی ولی نمی خوایم اسباب بازی بخریم! ما فقط میخوایم به اسباب بازی ها سلام کنیم"، " علیرضا ما میخوایم بریم پیتزا فروشی، پیتزا بخوریم، نمی خوایم از مغازۀ کنارش اسباب بازی بخریم!"، " ما نمیخوایم بریم خونۀ فاطمه، الان میخوایم بریم مهد!" و ... و ما هم که حرف گوش کن! همواره بعد از شنیدنِ این عبارات جهت جلوگیری از ضایع شدنِ بعد از پافشاری های بی مورد، یک "باشه" ۀ جانانه تحویل می دهیم و همه چیز به خیر و خوشی می گذرد! و حالا ما نیز این "ما" ها را آموخته ایم و از آن جا که مدتی ست مادرمان ماشین خود را فروخته اند و ما با ماشین بابایمان طی طریق می کنیم، دلِ نازک مان هم چنان با ماشین مادرمان است و رو به مادرمان:" مامانی ما سمند نمیخوایم! ما سوناتا دوست داریم! مگه نه؟!"، " مامانی ما نمی خوایم بریم خونۀ دایی محسن، ما میخوایم بریم بازار برای من اسباب بازی بخریم!"، "مامانی ما نمیخوایم بریم خونه مون، ما دوست داریم بریم بستنی قیفی بخوریم، مگه نه؟!" و ...
بعد از خرید آب معدنی از سوپری واژه جدیدی به دایرة المعارف مان اضافه شد و همانا آن واژۀ جدید آب فروشی بود و ما در آن لحظه ای از این واژه پرده برداری کردیم که شب هنگام بعد از یک پیاده روی ( و از دیدِ ما مسابقه) شبانۀ طولانی در پارک و به همراه مادرمان به شیر آب رسیدیم و در حین آب نوشیدن رو به مادرمان به تابلوی نصب شده کنار شیر آب اشاره کردیم و :" اونجا نوشته آب فروشی" چرا که ما کلمۀ آب را می شناسیم و از طرفی آب فروشی هم در دایرۀ لغت مان موجود بوده است در نتیجه عبارت" آب آشامیدنی" را "آب فروشی" خواندیم!
بعد از جمع شدنِ خیلِ عظیمی از اسباب بازی هایمان از ویترین اتاق و البته از همه جای منزل، گاهی تعدادی از آن در اختیارمان قرار می گیرد و پس از بازی در داخل کمد دیواری جای می گیرد و مدتی ست آرامش بر منزل مان حاکم شده است. جمع شدنِ اسباب بازی ها و به دنبالِ آن خرید چند عدد پازل موجباتِ علاقۀ ما به پازل را فراهم ساخت و این روزها عشق مان پازل چینی ست و البته بازی های ساختگی به مددِ پازل! مثلاً تکه های پازل را بر سرِ یکی از ماشین هایمان معروف به مکسی آوار می کنیم و سپس فریاد زنان از طرف مکسی دیالوگ می گوییم:" من تو گِل ها گیر کردم، کمک! کمک! یکی بیاد کمک کنه!" و سپس از طرف ماشینِ رفیقِ مکسی:" وای من دارم خواب می بینم؟! نه خواب نمی بینم، این صدای مکسیه! باید برم نجاتِش بدم!"و در نهایت عملیات امداد و نجات را به طور کامل به انجام می رسانیم.
گاهی تکه های پازل مان گم می شود و ما بعد از چینش و احساس کردنِ عدم حضور قطعۀ موردنظر رو به مادرمان:" مامانی این تکه نیست، حالا باید چیکار کنیم؟!" و مادرمان:" همین دور و وراست، بگرد پیداش می کنی" و اما چند روز بعد پس از این که تکه ای پازل در گوشه ای می بینیم، آن را برداشته و رو به مادرمان:" مامانی، این و ببین! همین دور و برا نبوده، این جا بوده، من پیداش کردم!"
از آن جا که مدتی ست مادرمان به دنبالِ پازل های پسرانه هستند، بنا بر قانون چهارم نیوتن، پازل های پسرانه کلا نیست و نابود و از بازار محو شده است! در نتیجه چند شب قبل ما سه نفر جهت تهیۀ پازل به خانۀ کتابِ یکی از محله های اطراف رفتیم و از قضا پازل های مک کوئین، چند مدل باب اسفنجی، و چند مدل انگری بِرد را یافتیم! ما داخل ماشین بودیم و مادرمان یک جا تعداد زیادی پازل خریده وارد ماشین شدند و از بند بودنِ دست های ما در نتیجۀ بستنی خوران و تاریکی فضای ماشین سوء استفاده نموده، در صندلی جلو همۀ پازل ها را از دید ما مخفی نموده و فقط یک عدد از آن ها را داخل نایلون گذاشته به ما که در صندلی عقب نشسته بودیم، تحویل دادند! و اما سایر پازل ها در ماشین جا ماند تا هر شب که بیرون می رویم یکی از کارهای خوب مان بهانه ای شود برای دریافت یکی از آن پازل ها به عنوان جایزه! و بعد از خریدنِ پازل ها درست مانندِ همۀ خریدهای بابا و مادرمان هزاران بار تکرار کردیم:" دست شما درد نکنه برای من پازل خریدید!"... و اما فردای آن روز وقتی مادرمان ادب وافرمان در برخورد با مربی را بهانه کردند تا شب هنگام وقتی برای ورزش در پارک بیرون رفتیم برایمان پازل باب اسفنجی بخرند، ما بلافاصله بر ایشان رودست زده و:" ما پازل آف اسمنجی داریم، پازل آف اسمنجی تو ماشینه! دیدیش؟! دیشب از آقا خریدیم!؟ ما آف اسمنجی داریم، بیا برای من توماس سنگ بخر" و بدین وسیله توجه بسیار زیاد خود را به مادرمان گوشزد می کنیم تا ایشان باشند که دیگر سعی در مخفی کردنِ واقعیت ها از چشمانِ تیزبین و نگاه کنجکاو ما را داشته باشند!
و اما در تیزبینی مان همین بس که وقتی بابایمان قصد داشتند یک دوش چند دقیقه ای بگیرند و حمام رفتن در معیت ما که روز قبل نیز حمام کرده بودیم مستلزم وقت زیادی بود، ما را با تلویزیون مشغول نموده و به دور از چشم ما به حمام رفتند و بعد از بیرون آمدن در حالی که لباس پوشیده و آمادۀ بیرون رفتن بودند و هیچ نشانه ای از دوش گرفتن در ایشان پدیدار نبود ما با لبخندی ملیح بر لب پیش رفته و به سبکی رندانه:" بابایی تو کجا بودی؟" و بابایمان کلا حرف مان را نشنیده گرفته و موضوع دیگری را وسط می کشند تا ناچار به دروغ گفتن نشوند! و ما دیگر بار: "بابایی تو کجا بودی؟ تو حموم بودی؟!" و اتفاقا کلی هم شرایط را درک می کنیم و حالا که کار از کار گذشته است، هیچ اعتراضی مبنی بر حمام نبردن مان نمی کنیم! این در حالی ست که حتی اگر وسط حمام بابایمان متوجه حضور ایشان داخل حمام شویم پشت در می ایستیم و لباس هایمان را نیز درآورده و آن قدر بر در می کوبیم و ایشان را صدا می کنیم که دوش های پنج دقیقه ای ایشان در معیت ما تبدیل می شود به یک حمام حداقل نیم ساعته!
چندی پیش مربی مهدمان از مادرمان خواست تا یک بسته شکلات به مهد بیاورند و در مواقع لازم مربی از آن شکلات ها به عنوان جایزه به ما بدهد! و ما نیز شاهد خریدِ این شکلات ها بودیم و هر روزه در منزل و پس از بیرون آمدن از مهد خواستار دریافت شکلات از مادرمان بودیم! این در حالی بود که اصلا ادب مان اجازه نمی داد از خاله ملیحه شکلات طلب کنیم! چند روزی گذشت و ما به محض بازگشت از مهد و رسیدن به منزل کوله مان را نشانه گرفته و رو به مادرمان:" شکلات من و بده!" و به نظر می رسید خاله ملیحه عاقبت ما را به مراد دلمان رسانده است و به ما شکلات داده است و مادرمان انگشت به دهان ماندند که کودکی به شکلات دوستی ما چگونه از مهد تا منزل طاقت آورده است و شکلاتش را نخورده است؟! مادرمان در حین باز کردنِ شکلات و ما:" من از مهد شکلات برداشتم! نی نی از مهد شکلات برداشت، منم برداشتم!" و مادرمان:" نی نی نباید بی اجازه از مهد شکلات برداره! باید خاله اجازه بده تا برداره!" و ما بلافاصله غیرمستقیم متوجه اشتباه کارمان می شویم و جهت ماست مالی کردن بر این اشتباه با لبخندی ملیح و شکلات خوران:" مامانی من خودم می تونم شکلات بردارم!" و مادرمان که از روی لحن مان متوجه می شوند به اشتباه مان پی برده ایم، ما را می بوسند و اعلام می نمایند که ما را که بسیار پسر مودبی هستیم، خیلی دوست می دارند!
و "عزیزم" در انتهای هر جمله ای که به کار می بریم، و "دوسِت دارم" از آن عبارت های دوست داشتنی ست که این روزها به وفور به کار می بریم و با آن کلام کودکانه و دلنشین مان را دلنشین تر می کنیم! و اما در مهد عبارت های نازیبای "دیگه دوسِت ندارم!" و یا "با تو قهرم میخوام برم خونه مون" را نیز از بچه ها آموخته ایم! و بدین وسیله عن قریب است که مادرمان به مربی مهد یادآور شوند که یک جلسۀ توجیهی برای پدر و مادرها برگزار شود و در آن به آن ها آموزش داده شود که به وقت عصبانیت از کارهای کودکان فقط باید به آن ها اعلام کنند که از کاری که کودک انجام داده است، ناراحت هستند، چرا که "دیگه دوسِت ندارم!" بدترین جمله ای ست که می تواند به گوش یک کودک و حتی یک بزرگ برسد! و نه تنها تأثیر مثبتی ندارد بلکه اثر بسیار مخربی دارد. و عبارات "دیگه دوسِت ندارم!" و "با تو قهرم میخوام برم خونه مون" را زمانی به کار بردیم که چند روز پیش به منزل فاطمه رفته بودیم و بعد از مدتی بازی کردن وقتی پای سمیرا خواهر بزرگ فاطمه به پای ما برخورد کرد، ما رو به ایشان:" پام و زدی، دیگه دوسِت ندارم! با تو قهرم میخوام برم خونه مون!" ولی در منزل و در مواجهه با مادر و بابایمان آنقدر کلمات محبت آمیز می شنویم که دیگر واقعاً روی آن را نداریم که از این عبارات خرج آن ها کنیم! ناگفته نماند ما که قبل ترها بسیار برای رفتن به منزل فاطمه مقاومت به خرج می دادیم از روزی که ناچار به ماندن در آن جا شدیم تا مادرمان به نزد دکتر بروند، بسیار علاقمندیم که در معیت فاطمه باشیم به گونه ای که صبح روز بعد از دکتر رفتنِ مادرمان، ما اصرار داشتیم به جای مهد به منزل فاطمه برویم و هنوز هم علاقه مان به بازی کردن در معیت فاطمه ادامه دارد! در واقع یک همچین پسر غیر قابل پیش بینی هستیم ما!
" آفرین به من!" نیز از آن جمله هاست که بسیار در مدح و ستایش از خودمان برای انجام کاری به کار می بریم به عنوان مثال:" آفرین به من کفشام وخودم می پوشم" و یا " آفرین به من اسباب بازی هامو خودم جمع می کنم!"
عبارت "تمومش کن" را به تازگی آموخته ایم و در موقعیت های مختلف به کار می بریم:
1- مادرمان در حال حلقه زدن هستند و ما می خواهیم از کنارشان رد شویم ولی ترس از برخورد حلقه به سرمان مانع از عبورمان می شود و به دلایلی نامعلوم همواره اصرار داریم از نزدیک ترین فاصلۀ ممکن به حلقه و مادرمان عبور کنیم!
2- عملیات شستشو در دستشویی به پایان رسیده است و ما رو به مادرمان اعلام می نماییم:" تمومش کن! باتریَش تموم میشه!" و منظورمان این است که شیر آب را ببندند که باتری اش تمام نشود!
3- مادرمان در حال کار با لپ تاپ هستند و از آن جا که کاری که انجام می دهند تمرکز لازم نیست، برای خود آهنگ نیز پخش کرده اند و چون صدای آهنگ مانع از رسیدنِ صدای انیمیشنِ در حال پخش که اتفاقا همۀ آن را نیز حفظیم، به گوش ما می شود رو به مادرمان:" مامانی تمومِش کن!"
صبح ها وقتی به مهد می رویم در بالارفتن از پله های سرای محله:" اوه مامانی چقدر سنگینه، خسته شدم!" و منظورمان این است که بالا آمدن از پله انرژی بَر است و به وقتِ بازگشت، به محض دیدنِ مادرمان در آستانۀ ورودی مهد شروع می کنیم به شیرین زبانی و گزارش آن چه در مهد روی داده است و سپس دست در دستِ مادرمان پله ها را یکی یکی پایین می آییم و یا گاهی یکی یکی می پریم و می خوانیم:" من (ما) خوشحالی (خوشحالیم) و خندانیم قدر خدا را می دانیم!"
از آن جا که رنگ کوسن مبل های جدیدمان روشن است مادرمان همگان و من جمله ما را حتی در شرایط خاص از استفاده از آن ها به عنوان متکا منع نموده اند، یک روز که در آوردنِ بالش از اتاق، تنبلی بر بابایمان غالب شده بود و یکی از کوسن ها شده بود متکای بابایمان، ما بلافاصله رو به ایشان:" بلند شو، اینا بالش نیست آاااااا!"
در شرایطی که ما دراز کشیده و بدون مسواک زدن و دستشویی رفتن تصمیم بر خوابیدن گرفته ایم، مادرمان ما را بلند کرده و در حین عزیمت به دستشویی اعلام می کنند:" بچه ها باید برن دستشویی جیش کنند! اگه دستشویی نرن ممکنه تو اتاق جیش کنند، اتاق که دستشویی نیست! مگه نه؟!" و ما نیز همزمان حرف مادرمان را تأیید کرده و امورات قبل از خواب مان را به انجام می رسانیم! گاهی نیز به وقتِ دستشویی رفتن خودمان را روی زمین ولو می کنیم و رو به مادرمان با حیله:" مامانی من مُرده ام! من نمی تونم بیام" و البته که با قلقلکی از سوی مادرمان سریعاً زنده می شویم و خندان به دستشویی می رویم! گاهی نیز خودمان داوطلبانه امورات قبل از خواب را انجام می دهیم در حالی که زمزمه کنندۀ عبارت :" ابل (اول) جیش! باید تو دستشویی جیش بکنیم! اتاق که دستشویی نیست!" هستیم.
پس از مدت ها که مادرمان به دنبالِ دانلود یک فرمت مناسب از انیمیشن "داستان اسباب بازی ها" بودند که با تلویزیون ما قابل پخش باشد، ما فقط "داستان اسباب بازی ها3" را به کرات می دیدیم! چرا که داستان اسباب بازی یک در دهکدۀ جهانی پیدا نشد و داستان اسباب بازی دو نیز با تلویزیون ما پخش نشد؛ "داستان اسباب بازی ها2" در تعطیلاتی که ماه مبارک رمضان به ولایت داشتیم، بارها و بارها در تلویزیون مادرجانمان پخش و دیده شد! ولی "داستان اسباب بازی ها 1" هم چنان نادیده ماند و در لینک های موجود نیز قابل دانلود نبود، در نتیجه دو هفته پیش که از شبکۀ پویا پخش شد ما و مادرمان پیگیر بوده و موفقیتی عظیم کسب نموده وهر دو انیمیشن یک و دو را ضبط نمودیم! البته دوبله اش به سبکی که ما قبلا دیده بودیم، نبود و خیلی کمتر دارای جذابیت بود! با این حال ما هر یک را بارها و بارها دیدیم و نام یک را "داستان اسباب بازی سفید" و نام دو را "دشمن تاریکی" گذاشته ایم و این روزها در حد حال بر هم زن مرتب آن ها را می بینیم!
برای دیدار با دیگر وقایع تصویری از اَمُرداد ماه به ادامۀ مطلب نگاهی بینداز
مادرمان به وقتِ خوردن بستنی چوبی و یا نبات، چوب های آن را جمع نموده تا در مواقع لازم از آن وسیله ای بسازند برای سرگرم نمودن و بروز خلاقیت هایمان و همانا آن خلاقیت ها این جا به ظهور می رسد:
ما از چوب های دور ریختنی محورهایی برای افزایشِ طولِ بازوی چرخ های تراکتورمان ساخته ایم
و یک روز که مادرمان را فراخوانده:" مامانی بیا ببین، مربا درست کردم!" و مادرمان در حین آمدن رو به ما:" آفرین پسرم، مربای چی پختی؟" و ما با تأکید:"من مربا درست کردم، مربا درست نکردم!" و در واقع منظورمان مربع عکس زیر بود که با چوب هایمان ساخته بودیم و پس از ساخت مثلث و شکل های مختلف، آن را گسترش داده و پس از حدود نیم ساعت از مادرمان دعوت کردیم تا از سفینۀ فضایی مان عکس بیندازند و آن ها که در اطراف می بینی، وسایل کار و متعلقات سفینۀ فضایی مان است
در عکس سمت راست از دمپایی های مادرمان سفینۀ فضایی ساخته و ماشین هایمان را بر آن سوار نموده ایم و در سمت چپ در حین باز کردن و تعمیرات ماشین و در واقع خرابکاری بوده ایم و وقتی کار از کار گذشته است، از مادرمان خواسته ایم تا از مراحل آن عکسبرداری کنند
این کلیپس یک هواپیماست که روبانِ اطراف کیک تولدمان را به آن متصل نموده و در واقع یک عملیات امداد و نجات (نجاتِ در قوطی بازکن)،را پیاده می کنیم و با فرو کردنِ قسمتی از تیشرت مان در شلوار دقیقاً تبدیل به یک بچه مثبتِ دهه شصتی شده ایم
و وقتی تازه به منزل رسیده ایم و لباس هایمان را نکنده، از شدت شوق مشغول پازل چینی شده ایم
و اما آخرین شب از مرداد ماه در معیت یوسف و دایی محسن عزم سرخه حصار کردیم و لحظاتی بسیار خوش را کنار هم گذراندیم! مخصوصا به ما بسیار خوش گذشت چرا که یوسف هم بازی بسیار خوبی برای ما شد و با ما کشتی گرفته و ما با ادای جملۀ "مامانی، یوسف من و زده!" برای n بارِ متوالی شکایت کتک خوردن از یوسف را پیش مادرمان برده و برای باز پس دادنِ کتک هایش اقدام نموده و او را زدیم و شادمانی کردیم
بدرود رفیق