علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

گذرِ اَمُرداد ماه

1394/6/5 10:51
نویسنده : الهام
1,085 بازدید
اشتراک گذاری

هر روز صبح شال و کلاه می کنیم و صبحانه نخورده در معیت مادرمان عازم سرای محله می شویم. ما کوله بر پشت و مادرمان لپ تاپ در دست؛ ما به مهد سرای محله می رویم و مادرمان به سالن مطالعۀ کتابخانۀ سرای محله! ولی وجه مشترک بین کولۀ ما و کیف لپ تاپ مادرمان در وجود خوراکی های موجود در آن است: لقمۀ نان و پنیر+ میوه! و بدین وسیله ما آن چنان به نان و پنیر علاقمند شده ایم که همواره و در موقعیت های مختلف "نون،پنیر" طلب می کنیمخوشمزه. ما در مهد بعد از ورزش و صرف انرژی فراوان لقمۀ نان و پنیر گاز می زنیم و مادرمان نیز که در حین انجام کارهای فکری گرسنگی بر ایشان غالب می شود، لقمۀ خود را خورده و برخلاف ماه قبل که در منزل بودیم و صبحانه خوردن تعطیل بود این ماه و به واسطۀ مهد رفتنِ ما، مادرمان نیز از نعمت صبحانه خوردن برخوردارند! مادرمان در همان سه ساعتی که در سالن مطالعۀ کتابخانه به سر می برند، در معیت دانش آموزانِ پشت کنکوری(درسخوان)، تمام کارهای خود را به انجام رسانده و بقیۀ وقت خود در منزل را به امور خانه داری و البته به ما اختصاص می دهند! یک نکتۀ بسیار جالب توجه این است که وقتی مادرمان هر روزه در معیت لپ تاپ به کتابخانه می روند و همۀ فایل های روی لپ تاپ به زبانِ انگلیسی است، این مسأله کنجکاوی بچه کنکوری ها را بر انگیخته است و عاقبت یکی از آن ها بعد از چند روز مشغول بودنِ فکرشان، به حسابِ خودش جسارت به خرج داده و رو به مادرمان:" ببخشید، شما تو چه مدرسه ای درس می خونید که کتاب هاتون به زبان انگلیسیه؟ کتاب الکترونیکهدرسخوان؟!" و فَکِّّّّ مادرمان در جا سقوط آزاد می نماید وقتی این دانش آموز مفهوم کتاب الکترونیک را به خوبی درک می کند ولی فرق بین یک خانم سی و دو ساله را با یک دختربچۀ دبیرستانی تشخیص نمی دهد و تصورش این است که او نیز هم سن و سال آن هاست و در حال آماده شدن برای کنکور استتعجب! و البته علتش این است که استفاده از کتابخانه فقط برای بچه های پشت کنکور جا افتاده است، در حالی که سالن مطالعه مناسب ترین مکان برای تمرکز حتی روی کارهای روزمره است، به دور از دغدغۀ کارهای خانه و البته به دور از دل مشغولی های وقت تلف کُنِ شبکه های اجتماعی و اینترنتهیپنوتیزم!

در مسیر برگشت از مهد، آب داخل جوی کنار خیابان را نشانه می رویم و رو به مادرمان:" این آبا خیلی کفیثه! من نباید از این آبا بخورم!زیبا" و در ادامه:" این آبا رو پرنده ها می خورند! من باید از یخچاگ آب بخورم!بغل" و بعد از رسیدن به آبسردکن کنار خیابان، لیوان کوچک مان را از کوله مان درآورده و آب می نوشیم، و این آب نوشیدن از آب سردکن جزو وظایف خطیرمان به حساب می آید، حتی اگر اصلا تشنه نباشیمعینک.

در بین مسیر رفت و آمدمان به مهد، یاکریم هایی که اطراف ارزن های پاشیده شده در کنار یک دیوار پرسه می زنند، همواره سوژۀ صحبت ما و مادرمان هستند و ما همواره تأکید می کنیم که:" پرنده ها ترس ندارند! من از پرنده ها نمی ترسمعینک" و وقتی از کنار آن ها عبور می کنیم علائم ترس، البته نه به شدت قبل، در ما نمایان است و خودمان را اندکی کنار می کشیم و جمع می کنیم؛ ولی به دلیلِ داشتنِ یک حس روانشناسانۀ کودکانه، باز هم تکرار می کنیم که پرنده ترس ندارند تا کم کم در اثر تلقین ترس مان از بین برود! این از بین رفتنِ ترس تا حدی ست که رو به مادرمان:" مامانی، برای من چند تا جوجه بخرید ببریم تو تراس بهشون ارزن بدیم، بخورند!فرشته"

علائم مقابله با ترس، نه تنها در رویارویی با پرنده ها مشاهده می شود بلکه این روزها درخواست پخشِ انیمیشن هایی را داریم که قبل ترها به علت وجود صحنه های ترسناک ( از دیدِ خودمان)، نمی دیده ایم. نمونه ای از این انیمیشن ها داستان شجاعت از سری داستان های انیمیشن توماس است که به زبان اصلی است و مادرمان از اینجا دانلود کرده اند! این انیمیشن با وجودِ زیبایی ساختاری و کیفیت فوق العاده اش، چند ماه قبل و بعد از دیدنِ قسمتی از آن به علت وجود صحنه های ترسناک کلا از مجموعه انیمیشن هایمان حذف شد ولی هفتۀ گذشته و بعد از چندین ماه رو به مادرمان:" مامانی برای من توماس سنگ و بذار!راضی" و پس از گذرِ چند روز:" مامانی ما میخوایم بریم پیتزا فروشی، می خوایم توماس سنگ بخریم!درسخوان" و متوجه شده ای که منظورمان اسباب بازی فروشی کنار پیتزایی ست!

و اما جمع بستنِ خودمان با مادرمان این روزها بسیار به چشم می خورد، مخصوصا در امور منفعت طلبانه مانشیطان! و این جمع بستن ها از آن جا به زندگی کودکانۀ ما وارد شده است که مادرمان بارها و بارها قبل از این که ما چیزی را طلب کنیم و خواسته های غیرمعقول مان را بیان کرده و پس از بیانِ یک خواستۀ نامعقول جهت ضایع نشدن و رسیدن حتمی به آن با اصرار و با اعمالِ زور آن ها را به کرسی بنشانیمشاکی، پیش قدم شده و به عنوان مثال بیان کرده اند که:" علیرضا ما میخوایم بریم اسباب بازی فروشی ولی نمی خوایم اسباب بازی بخریم! ما فقط میخوایم به اسباب بازی ها سلام کنیم"، " علیرضا ما میخوایم بریم پیتزا فروشی، پیتزا بخوریم، نمی خوایم از مغازۀ کنارش اسباب بازی بخریم!"، " ما نمیخوایم بریم خونۀ فاطمه، الان میخوایم بریم مهد!" و ... و ما هم که حرف گوش کن! همواره بعد از شنیدنِ این عبارات جهت جلوگیری از ضایع شدنِ بعد از پافشاری های بی مورد، یک "باشه" ۀ جانانه تحویل می دهیم و همه چیز به خیر و خوشی می گذردتشویق! و حالا ما نیز این "ما" ها را آموخته ایم و از آن جا که مدتی ست مادرمان ماشین خود را فروخته اند و ما با ماشین بابایمان طی طریق می کنیم، دلِ نازک مان هم چنان با ماشین مادرمان است و رو به مادرمان:" مامانی ما سمند نمیخوایم! ما سوناتا دوست داریم! مگه نه؟!"، " مامانی ما نمی خوایم بریم خونۀ دایی محسن، ما میخوایم بریم بازار برای من اسباب بازی بخریم!"، "مامانی ما نمیخوایم بریم خونه مون، ما دوست داریم بریم بستنی قیفی بخوریم، مگه نه؟!" و ...

بعد از خرید آب معدنی از سوپری واژه جدیدی به دایرة المعارف مان اضافه شد و همانا آن واژۀ جدید آب فروشی بود و ما در آن لحظه ای از این واژه پرده برداری کردیم که شب هنگام بعد از یک پیاده روی ( و از دیدِ ما مسابقه) شبانۀ طولانی در پارک و به همراه مادرمان به شیر آب رسیدیم و در حین آب نوشیدن رو به مادرمان به تابلوی نصب شده کنار شیر آب اشاره کردیم و :" اونجا نوشته آب فروشیتشویق" چرا که ما کلمۀ آب را می شناسیم و از طرفی آب فروشی هم در دایرۀ لغت مان موجود بوده است در نتیجه عبارت" آب آشامیدنی" را "آب فروشی" خواندیمبغل!

بعد از جمع شدنِ خیلِ عظیمی از اسباب بازی هایمان از ویترین اتاق و البته از همه جای منزل، گاهی تعدادی از آن در اختیارمان قرار می گیرد و پس از بازی در داخل کمد دیواری جای می گیرد و مدتی ست آرامش بر منزل مان حاکم شده است. جمع شدنِ اسباب بازی ها و به دنبالِ آن خرید چند عدد پازل موجباتِ علاقۀ ما به پازل را فراهم ساخت و این روزها عشق مان پازل چینی ست و البته بازی های ساختگی به مددِ پازل! مثلاً تکه های پازل را بر سرِ یکی از ماشین هایمان معروف به مکسی آوار می کنیم و سپس فریاد زنان از طرف مکسی دیالوگ می گوییم:" من تو گِل ها گیر کردم، کمک! کمک! یکی بیاد کمک کنه!سوت" و سپس از طرف ماشینِ رفیقِ مکسی:" وای من دارم خواب می بینم؟! نه خواب نمی بینم، این صدای مکسیه! باید برم نجاتِش بدم!"و در نهایت عملیات امداد و نجات را به طور کامل به انجام می رسانیمعینک.

گاهی تکه های پازل مان گم می شود و ما بعد از چینش و احساس کردنِ عدم حضور قطعۀ موردنظر رو به مادرمان:" مامانی این تکه نیست، حالا باید چیکار کنیمسوال؟!" و مادرمان:" همین دور و وراست، بگرد پیداش می کنی" و اما چند روز بعد پس از این که تکه ای پازل در گوشه ای می بینیم، آن را برداشته و رو به مادرمان:" مامانی، این و ببین! همین دور و برا نبوده، این جا بوده، من پیداش کردمفرشته!"

از آن جا که مدتی ست مادرمان به دنبالِ پازل های پسرانه هستند، بنا بر قانون چهارم نیوتن، پازل های پسرانه کلا نیست و نابود و از بازار محو شده است! در نتیجه چند شب قبل ما سه نفر جهت تهیۀ پازل به خانۀ کتابِ یکی از محله های اطراف رفتیم و از قضا پازل های مک کوئین، چند مدل باب اسفنجی، و چند مدل انگری بِرد را یافتیم! ما داخل ماشین بودیم و مادرمان یک جا تعداد زیادی پازل خریده وارد ماشین شدند و از بند بودنِ دست های ما در نتیجۀ بستنی خوران و تاریکی فضای ماشین سوء استفاده نموده، در صندلی جلو همۀ پازل ها را از دید ما مخفی نموده و فقط یک عدد از آن ها را داخل نایلون گذاشته به ما که در صندلی عقب نشسته بودیم، تحویل دادند! و اما سایر پازل ها در ماشین جا ماند تا هر شب که بیرون می رویم یکی از کارهای خوب مان بهانه ای شود برای دریافت یکی از آن پازل ها به عنوان جایزه! و بعد از خریدنِ پازل ها درست مانندِ همۀ خریدهای بابا و مادرمان هزاران بار تکرار کردیم:" دست شما درد نکنه برای من پازل خریدیدفرشته!"... و اما فردای آن روز وقتی مادرمان ادب وافرمان در برخورد با مربی را بهانه کردند تا شب هنگام وقتی برای ورزش در پارک بیرون رفتیم برایمان پازل باب اسفنجی بخرند، ما بلافاصله بر ایشان رودست زده و:" ما پازل آف اسمنجی داریم، پازل آف اسمنجی تو ماشینه! دیدیش؟! دیشب از آقا خریدیم!؟ ما آف اسمنجی داریم، بیا برای من توماس سنگ بخرهیپنوتیزم" و بدین وسیله توجه بسیار زیاد خود را به مادرمان گوشزد می کنیم تا ایشان باشند که دیگر سعی در مخفی کردنِ واقعیت ها از چشمانِ تیزبین و نگاه کنجکاو ما را داشته باشندراضی!

و اما در تیزبینی  مان همین بس که وقتی بابایمان قصد داشتند یک دوش چند دقیقه ای بگیرند و حمام رفتن در معیت ما که روز قبل نیز حمام کرده بودیم مستلزم وقت زیادی بود، ما را با تلویزیون مشغول نموده و به دور از چشم ما به حمام رفتند و بعد از بیرون آمدن در حالی که لباس پوشیده و آمادۀ بیرون رفتن بودند و هیچ نشانه ای از دوش گرفتن در ایشان پدیدار نبود ما با لبخندی ملیح بر لب پیش رفته و به سبکی رندانه:" بابایی تو کجا بودی؟دلخور" و بابایمان کلا حرف مان را نشنیده گرفته و موضوع دیگری را وسط می کشند تا ناچار به دروغ گفتن نشوند! و ما دیگر بار: "بابایی تو کجا بودی؟ تو حموم بودی؟!متفکر" و اتفاقا کلی هم شرایط را درک می کنیم و حالا که کار از کار گذشته است، هیچ اعتراضی مبنی بر حمام نبردن مان نمی کنیمعینک! این در حالی ست که حتی اگر وسط حمام بابایمان متوجه حضور ایشان داخل حمام شویم پشت در می ایستیم و لباس هایمان را نیز درآورده و آن قدر بر در می کوبیم و ایشان را صدا می کنیم که دوش های پنج دقیقه ای ایشان در معیت ما تبدیل می شود به یک حمام حداقل نیم ساعته!شیطان

چندی پیش مربی مهدمان از مادرمان خواست تا یک بسته شکلات به مهد بیاورند و در مواقع لازم مربی از آن شکلات ها به عنوان جایزه به ما بدهد! و ما نیز شاهد خریدِ این شکلات ها بودیم و هر روزه در منزل و پس از بیرون آمدن از مهد خواستار دریافت شکلات از مادرمان بودیم! این در حالی بود که اصلا ادب مان اجازه نمی داد از خاله ملیحه شکلات طلب کنیم! چند روزی گذشت و ما به محض بازگشت از مهد و رسیدن به منزل کوله مان را نشانه گرفته و رو به مادرمان:" شکلات من و بده!" و به نظر می رسید خاله ملیحه عاقبت ما را به مراد دلمان رسانده است و به ما شکلات داده است و مادرمان انگشت به دهان ماندند که کودکی به شکلات دوستی ما چگونه از مهد تا منزل طاقت آورده است و شکلاتش را نخورده است؟!متفکر مادرمان در حین باز کردنِ شکلات و ما:" من از مهد شکلات برداشتم! نی نی از مهد شکلات برداشت، منم برداشتم!درسخوان" و مادرمان:" نی نی نباید بی اجازه از مهد شکلات برداره! باید خاله اجازه بده تا برداره!زیبا" و ما بلافاصله غیرمستقیم متوجه اشتباه کارمان می شویم و جهت ماست مالی کردن بر این اشتباه با لبخندی ملیح و شکلات خوران:" مامانی من خودم می تونم شکلات بردارم!بدبو" و مادرمان که از روی لحن مان متوجه می شوند به اشتباه مان پی برده ایم، ما را می بوسند و اعلام می نمایند که ما را که بسیار پسر مودبی هستیم، خیلی دوست می دارندبوس!

و "عزیزم" در انتهای هر جمله ای که به کار می بریم، و "دوسِت دارم" از آن عبارت های دوست داشتنی ست که این روزها به وفور به کار می بریم و با آن کلام کودکانه و دلنشین مان را دلنشین تر می کنیمفرشته! و اما در مهد عبارت های نازیبای "دیگه دوسِت ندارم!" و یا "با تو قهرم میخوام برم خونه مون" را نیز از بچه ها آموخته ایم! و بدین وسیله عن قریب است که مادرمان به مربی مهد یادآور شوند که یک جلسۀ توجیهی برای پدر و مادرها برگزار شود و در آن به آن ها آموزش داده شود که به وقت عصبانیت از کارهای کودکان فقط باید به آن ها اعلام کنند که از کاری که کودک انجام داده است، ناراحت هستند، چرا که "دیگه دوسِت ندارم!" بدترین جمله ای ست که می تواند به گوش یک کودک و حتی یک بزرگ برسد! و نه تنها تأثیر مثبتی ندارد بلکه اثر بسیار مخربی داردسکوت. و عبارات "دیگه دوسِت ندارم!" و "با تو قهرم میخوام برم خونه مون" را زمانی به کار بردیم که چند روز پیش به منزل فاطمه رفته بودیم و بعد از مدتی بازی کردن وقتی پای سمیرا خواهر بزرگ فاطمه به پای ما برخورد کرد، ما رو به ایشان:" پام و زدی، دیگه دوسِت ندارم! با تو قهرم میخوام برم خونه مون!دلشکسته" ولی در منزل و در مواجهه با مادر و بابایمان آنقدر کلمات محبت آمیز می شنویم که دیگر واقعاً روی آن را نداریم که از این عبارات خرج آن ها کنیمخجالت! ناگفته نماند ما که قبل ترها بسیار برای رفتن به منزل فاطمه مقاومت به خرج می دادیم از روزی که ناچار به ماندن در آن جا شدیم تا مادرمان به نزد دکتر بروند، بسیار علاقمندیم که در معیت فاطمه باشیم به گونه ای که صبح روز بعد از دکتر رفتنِ مادرمان، ما اصرار داشتیم به جای مهد به منزل فاطمه برویمشاکی و هنوز هم علاقه مان به بازی کردن در معیت فاطمه ادامه داردفرشته! در واقع یک همچین پسر غیر قابل پیش بینی هستیم ما!خندونک

" آفرین به من!" نیز از آن جمله هاست که بسیار در مدح و ستایش از خودمان برای انجام کاری به کار می بریم به عنوان مثال:" آفرین به من کفشام وخودم می پوشم" و یا " آفرین به من اسباب بازی هامو خودم جمع می کنم!"عینک

عبارت "تمومش کن" را به تازگی آموخته ایم و در موقعیت های مختلف به کار می بریم:

1- مادرمان در حال حلقه زدن هستند و ما می خواهیم از کنارشان رد شویم ولی ترس از برخورد حلقه به سرمان مانع از عبورمان می شود و به دلایلی نامعلوم همواره اصرار داریم از نزدیک ترین فاصلۀ ممکن به حلقه و مادرمان عبور کنیم!گیج

2- عملیات شستشو در دستشویی به پایان رسیده است و ما رو به مادرمان اعلام می نماییم:" تمومش کن! باتریَش تموم میشه!" و منظورمان این است که شیر آب را ببندند که باتری اش تمام نشود!گیج

3- مادرمان در حال کار با لپ تاپ هستند و از آن جا که کاری که انجام می دهند تمرکز لازم نیست، برای خود آهنگ نیز پخش کرده اند و چون صدای آهنگ مانع از رسیدنِ صدای انیمیشنِ در حال پخش که اتفاقا همۀ آن را نیز حفظیم، به گوش ما می شود رو به مادرمان:" مامانی تمومِش کن!عصبانی"

صبح ها وقتی به مهد می رویم در بالارفتن از پله های سرای محله:" اوه مامانی چقدر سنگینه، خسته شدمخسته!" و منظورمان این است که بالا آمدن از پله انرژی بَر است و به وقتِ بازگشت، به محض دیدنِ مادرمان در آستانۀ ورودی مهد شروع می کنیم به شیرین زبانی و گزارش آن چه در مهد روی داده است و سپس دست در دستِ مادرمان پله ها را یکی یکی پایین می آییم و یا گاهی یکی یکی می پریم و می خوانیم:" من (ما) خوشحالی (خوشحالیم) و خندانیم قدر خدا را می دانیم!بغل"

از آن جا که رنگ کوسن مبل های جدیدمان روشن است مادرمان همگان و من جمله ما را حتی در شرایط خاص از استفاده از آن ها به عنوان متکا منع نموده اند، یک روز که در آوردنِ بالش از اتاق، تنبلی بر بابایمان غالب شده بود و یکی از کوسن ها شده بود متکای بابایمان، ما بلافاصله رو به ایشان:" بلند شو، اینا بالش نیست آاااااا!عصبانی"

در شرایطی که ما دراز کشیده و بدون مسواک زدن و دستشویی رفتن تصمیم بر خوابیدن گرفته ایم، مادرمان ما را بلند کرده و در حین عزیمت به دستشویی اعلام می کنند:" بچه ها باید برن دستشویی جیش کنند! اگه دستشویی نرن ممکنه تو اتاق جیش کنند، اتاق که دستشویی نیست! مگه نه؟!چشمک" و ما نیز همزمان حرف مادرمان را تأیید کرده و امورات قبل از خواب مان را به انجام می رسانیم! گاهی نیز به وقتِ دستشویی رفتن خودمان را روی زمین ولو می کنیم و رو به مادرمان با حیله:" مامانی من مُرده ام! من نمی تونم بیامدروغگو" و البته که با قلقلکی از سوی مادرمان سریعاً زنده می شویم و خندان به دستشویی می رویمدرسخوان! گاهی نیز خودمان داوطلبانه امورات قبل از خواب را انجام می دهیم در حالی که زمزمه کنندۀ عبارت :" ابل (اول) جیش! باید تو دستشویی جیش بکنیم! اتاق که دستشویی نیست!تشویق" هستیمراضی.

پس از مدت ها که مادرمان به دنبالِ دانلود یک فرمت مناسب از انیمیشن "داستان اسباب بازی ها" بودند که با تلویزیون ما قابل پخش باشد، ما فقط "داستان اسباب بازی ها3" را به کرات می دیدیم! چرا که داستان اسباب بازی یک در دهکدۀ جهانی پیدا نشد و داستان اسباب بازی دو نیز با تلویزیون ما پخش نشد؛ "داستان اسباب بازی ها2" در تعطیلاتی که ماه مبارک رمضان به ولایت داشتیم، بارها و بارها در تلویزیون مادرجانمان پخش و دیده شد! ولی "داستان اسباب بازی ها 1" هم چنان نادیده ماند و در لینک های موجود نیز قابل دانلود نبود، در نتیجه دو هفته پیش که از شبکۀ پویا پخش شد ما و مادرمان پیگیر بوده و موفقیتی عظیم کسب نموده وهر دو انیمیشن یک و دو را ضبط نمودیمجشن! البته دوبله اش به سبکی که ما قبلا دیده بودیم، نبود و خیلی کمتر دارای جذابیت بودسکوت! با این حال ما هر یک را بارها و بارها دیدیم و نام یک را "داستان اسباب بازی سفید" و نام دو را "دشمن تاریکی" گذاشته ایم و این روزها در حد حال بر هم زن مرتب آن ها را می بینیمسبز!

برای دیدار با دیگر وقایع تصویری از اَمُرداد ماه به ادامۀ مطلب نگاهی بیندازمحبت

مادرمان به وقتِ خوردن بستنی چوبی و یا نبات، چوب های آن را جمع نموده تا در مواقع لازم از آن وسیله ای بسازند برای سرگرم نمودن و بروز خلاقیت هایمان و همانا آن خلاقیت ها این جا به ظهور می رسدراضی:

ما از چوب های دور ریختنی محورهایی برای افزایشِ طولِ بازوی چرخ های تراکتورمان ساخته ایمتشویق

و یک روز که مادرمان را فراخوانده:" مامانی بیا ببین، مربا درست کردم!" و مادرمان در حین آمدن رو به ما:" آفرین پسرم، مربای چی پختی؟" و ما با تأکید:"من مربا درست کردم، مربا درست نکردم!سکوت" و در واقع منظورمان مربع عکس زیر بود که با چوب هایمان ساخته بودیمتشویق و پس از ساخت مثلث و شکل های مختلف، آن را گسترش داده و پس از حدود نیم ساعت از مادرمان دعوت کردیم تا از سفینۀ فضایی مان عکس بیندازندعینک و آن ها که در اطراف می بینی، وسایل کار و متعلقات سفینۀ فضایی مان استهیپنوتیزم

در عکس سمت راست از دمپایی های مادرمان سفینۀ فضایی ساخته و ماشین هایمان را بر آن سوار نموده ایمفرشته و در سمت چپ در حین باز کردن و تعمیرات ماشین و در واقع خرابکاری بوده ایم و وقتی کار از کار گذشته است، از مادرمان خواسته ایم تا از مراحل آن عکسبرداری کنندشاکی

این کلیپس یک هواپیماست که روبانِ اطراف کیک تولدمان را به آن متصل نموده و در واقع یک عملیات امداد و نجات (نجاتِ در قوطی بازکنخندونک)،را پیاده می کنیمراضی و با فرو کردنِ قسمتی از تیشرت مان در شلوار دقیقاً تبدیل به یک بچه مثبتِ دهه شصتی شده ایمخندونکبغل

و وقتی تازه به منزل رسیده ایم و لباس هایمان را نکنده، از شدت شوق مشغول پازل چینی شده ایمآرام

و اما  آخرین شب از مرداد ماه در معیت یوسف  و دایی محسن عزم سرخه حصار کردیم و لحظاتی بسیار خوش را کنار هم گذراندیم! مخصوصا به ما بسیار خوش گذشت چرا که یوسف هم بازی بسیار خوبی برای ما شد و با ما کشتی گرفته و ما با ادای جملۀ "مامانی، یوسف من و زده!" برای n بارِ متوالی شکایت کتک خوردن از یوسف را پیش مادرمان برده و برای باز پس دادنِ کتک هایش اقدام نموده و او را زدیم و شادمانی کردیمشیطان

بدرود رفیقمحبت

پسندها (8)

نظرات (18)

مامانی
5 شهریور 94 13:51
سلااااااااااااااااام فکر کنم امروز نفر اول باشم
الهام
پاسخ
سلاااااااااااااااااااام بله درسته خوش اومدید
مامان ایمان و کیان
5 شهریور 94 14:08
خسته نباشی الهام جون, چقدر حرف زدن بچه ها رو دوست دارم, مخصوصا وقتی که غلط غلوط حرف میزنن چقدرم قشنگ توصیف میکنین آفرین به علیرضا جونی که چه پسر آقا و مودبیه یه بوووووووووووووووووووووووووس گنده واسه علیرضای عزیزممممممم
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم این نظر لطف شماست دوستم کیان و ایمان عزیزم رو می بوسم
مامانی
5 شهریور 94 14:49
الهام جون خوب موندیهااااا ..... خوووووووووووووووووب اگه ما مامانها کمد دیواری رو نداشتیم کارمون لنگ بودهاااا نه الهام جان پازلهای پسرونه محو نشده کلا کمتره منم هر چی میگردم همش دخترونه است اتفاقا بابای اریا هم همین مشکلو رو تو دوش گرفتنش داره و هیچ رقمه نمیتونه اریا رو منصرف کنه الان که دارم پستتو میخونم اریا هم کنارمه و مشعوف از دیدن علیرضا جون میگه مامان کامیون نی نی رو ببین شبیه مال منه....
الهام
پاسخ
نه عزیزم من خوب نموندم بچه های این دور و زمونه این قدر سرشون رو تو گوشی هاشون فرو برده اند که کند ذهن شده اند ما که کمد دیواری مون هم خیلی کمه! ولی جا گرفتن ازش به مرتب بودنِ خونه مون می ارزه درسته منم دخترونه خیلی بیشتر می بینم عزیزمببوسش از طرف من
هدیه
5 شهریور 94 14:49
سلام الهام خانم نازنین خیلی زیبا بود خدا کوچولوی نازتون رو حفظ کنه از خوندن این پستتون مثل پستای قبلیتون واقعا لذت بردم علیرضا جان چقدر ناز شده برای خودش واقعا برای خودش آقایی شده
الهام
پاسخ
سلام هدیه جانم این نظر لطفته عزیزم و بسیار ممنونم فدای محبتت دوستم
مامانی
5 شهریور 94 14:52
راستی الهام جون منم یه مدت این مشکل رو داشتم که بعضی از فیلمهایی که دانلود میکردم تی وی پخش نمیکرد دست به دامن یه نرم افزار شدم به اسم video converter ان شا ا... که لاتینشو درست نوشتم از نت دانلود کردم کار باهاش راحته و خیلی آسون میشه پسوند فیلمها رو عوض کرد
الهام
پاسخ
ممنونم از لطفت ریحانه جونممنم از این نرم افزار یکی از فیلم ها رو تبدیل کردم ولی کیفیتش اصلا مثل قبل نبود، با این حال برای مواقع ضروری خوبه و بسیار سپاسگزارم ازت رفیق
مریم مامان آیدین
5 شهریور 94 19:38
سلام الهام جوووونم دوباره کد امنیتیالهام من بلند ترین کامنت هام برای اینجاست و دقیقا فقط اینجا کد امنیتی اشتباه میشه اول یه خسته تباشید بهت میگم برای این پست پر و پیمون و قشنگ و بعد مرداد شلوغ کاری و کتاب خونه ایت و بعد بهت تبریک میگم برای نترس شدن و آقا شدن گل پسرت....من عاشق مواجه شدن با ترس هاش هستم که دائم تکرار میکنه که ترس نداره این قانون وا کندن سنگ ها قبل از بیرون رفتن خونه ما هم جواب میده....مثل شهربازی رفتن و تکرار اینکه فقط قراره سوار توماس و قطار بشیم و قرار نیست اسباب بازی بخریم و آیدین برخلاف دفعه های قبل اصلا سمت اسباب بازی ها هم نمیره راستی چرا ماشینت رو فروختی پس...تازه داشتی راننده زبر دستی میشدی هاااا درباره پازل بازی حوصله ات رو تحسین میکنم....من رو تمیزی خونه خصوصا بعد از آیدین اصلا حساسیت ندارم ولی رو اسباب بازی هاش چرامثلا یه ماشین خراب کنه همون روز تعمیر میکنم...شده چسب حرارتی یا پیچ گوشتی و ریختن دل و روده یا پازل ها که سری قبل همه رو ریخت بار کامیون و من بعد از دیدن اون صحنه وااااقعا خیلی به خودم فشار آوردم تا تونستم خاموش بشم و لبخند بزنم و نفهمه دیووونه شدم....خوب خودم میدونم مریضم خصوصا گم شدن پازل ها که یک بار به خاطر نبودم یه قظعه از پازل دو هزار تیکه ای خودم تا ساخت و طراحی و نقاشی اون تیکه جلو رفتم عااااشق این محجوبیت علیرضام که شکلاتاش رو نخواسته از مربی اش درباره اون دوست ندارم گفتن هم شدیدا باهات موافقم....و خیلی دارم تازگی رو خودم کار میکنم به جای واژه های تو باهوشی...تو مهربونی...تو زرنگی...تو با ادنبی ....تو خوشگلی....فقط بهش هرروز بگم تو خوبی...که یاد بگیره خوب بودن از همه اون خصلت ها مهم تره وااااای...اون خلاقیت تو استفاده از چوب نبات ها و اون سفینه فضایی عااالی بود پیک نیکتون هم مثل همیشه خوب و عالی و فضای شاد...امیدوارم همیشه شاد و پر از خنده باشین خیلی ببوس علیرضای قشنگم رو
الهام
پاسخ
سلام مریم جونم می تونم نهایت کلافگی تو بعد از پریدن کامنت های طولانی با تمام وجود حس کنم و واقعا متأسفم خیلی سخته و دقیقاً وقتی کامنت طولانی میشه و یا با گوشی هستی و نمیشه قبلش یک کپی بگیری از این اتفاقات می افته قربون محبتت دوست خوبم حالا آخر هفته دارم میرم اصفهان برای همایش اپتیک و لیزر، یک سخنرانی دارم و در ساعات باقیمانده یک مسافرت عالی و توپ و خواهیم داشت و حسابی خستگی هامون به در خواهد رفت قربونت عزیزمخداروشکر خیلی بهتر شده! اوایل این طور نبود، یه مدت ترسو شد و دوباره حالا دارش بر ترس هاش غلبه میکنه چه اسم نازنینی براش گذاشته ای: قانون واکندن سنگ ها می دونی این ماشین بی خط و خش بود و چون قیمتش بالا بود انداختن یک خط کوچیک روش مساوی بود با افت قیمتش حداقل به اندازۀ ده میلیون! منم که پول بادآورده نداشتم به همین مناسبت فروختم که یک دونه رنگ دارش رو بخرم که اگه زدم دلم نسوزه! از قضا تا من به همون قیمت خرید فروختمش، قیمت ماشین ها شروع کرد به افت کردن، منم که این مدت اصلا با ماشین سروکار نداشتم، دست نگه داشتم و می بینم که روز به روز داره قیمت ماشین های خارجی میاد پایین تر الهی اونقدر بیاد پایین که همه بتونند بخرند در حال حاضر پولش تو حسابمه و هنوز خرجش نکرده ام، شاید تو یکی از پروژه های محسن سرمایه گذاری کنم و کلا بی خیال ماشین بشم، شاید هم دیگر بار فشار رفت و آمد تو اوایل مهرماه زیاد بشه و بازم ماشین بخرم اوه اوه از به هم ریختگی پازل که نگو! فاجعه ست واقعا حق داری! اتفاقا علیرضا هم در حال حاضر چهار تا پازل رو ترکیب کرده و معجونی ساخته برام ساخت و طراحی و نقاشی رو خوب اومدیببین به چه روزی افتادیم و خیلی خیلی حرف قشنگی به آیدینم می زنی خداییش اگه کسی که خیلی برامون مهمه به ما بگه که دوست مون نداره، درجا تلف میشیم، حتی اگر بعد از چند ثانیه حرفش رو پس بگیره بازم همیشه دل نگرانیم که نگنه واقعا دوستمون نداره و الکی حرفش و پس گرفته بچه ها که جای خود داره! چون مادرشون همۀ زندگی اون هاست و این "دوست ندارم" از دید بچه ها یعنی نهایت فاجعه و در مورد چوب نبات ها،این نظر لطفته مریم جونم قربونت برم عزیزم آیدین دوست داشتنی رو می بوسم
مریم مامان آیدین
5 شهریور 94 21:17
راستی الهام جونم اوت لینک کارتون توماس که برای دانلود گذاشتی باز نمیکنه میخواستم ببینم دارمش یا نه ولی نرفت
الهام
پاسخ
مریم جون خودم هم با موبایل و هم با لپ تاپ امتحان کردم، جفتش باز می کنه، میخوای دوباره امتحان کن میخوای تو گوگل بزن داستان شجاعت توماس و یا "Tale of the brave" و سرچ کن
مامان علی
6 شهریور 94 1:51
سلام عزیز دلم شب بخیر.چه روزانه های قشنگ وپرباری. خوب بس که بارفرهنگی و مطالعه محدوده!از اون طرفم خیلی از جوونهای دیروزی از مهمترین ارزو!و سخت ترین سد زندگیشان عبورنکردند و مجبورشدند بخاطر دید و شرایط حاکم والبته غلغلک ته دلشون با شعف کنکور شرکت کنند، شما رو از اون دسته تصورکردن! عزیزم خیلی خواستنی شده پسرم و حرفهاش هم دلنشین امید که هرروزت پربارتر از روز قبل سلا مت و سعادت مهمان هر روزه ات باشد
الهام
پاسخ
سلام زهرا جانشب بر شما هم خوش دقیقاً همینه، متأسفانه این مورد هم زیاده خصوصا که من هر روزه سر یک ساعت مشخص به اونجا رفت و آمد می کنم و اونا تقریبا مطمئن بودند که من پشت کنکوری هستم قربون محبتت عزیزم منم برات سلامتی و شادی آرزو می کنم عزیزم علی گلم رو می بوسم
زری
6 شهریور 94 2:02
سلام الهام جون واقعاآفرین به این همه خلاقیت،آقای مهندس آیندست چه خوب که چهره تون مثل بچه مدرسه ای ها ست، واسه خودتون اسپند دود کنید از خوندن این پست لذت بردم، شاد باشین
الهام
پاسخ
سلام زری جان این نظر لطفتونه زری عزیزم نه زری جان من چهره ام ظریف هست و شاید چند سال کوچک تر به نظر بیام ولی دیگه در حد بچه مدرسه ای ها نیستم، این از درگیری های فکری بچه های دبیرستانی امروزه که قدرت تشخیصشون رو پایین میاره! بس که سرشون تو گوشی ها و شبکه های اجتماعی گیر کردهو شاید هم جا افتادن سالن مطالعۀ کتابخونه فقط برای مطالعۀ بچه های پشت کنکوری ممنونم عزیزم، خیلی لطف دارید دخملی خوشگلم رو می بوسم
مامان ریحانه
7 شهریور 94 12:36
سلام الهام جونم چه روزهای مردادی پر و پیمونی داشتید در کنار پسر گلمون حالا شما رو از رو چهره فکر کردن بچه مدرسه ای هستی منو از رو صدا البته پشت تلفن فکر میکنن دختر همسرم هستم اونم چه دختر یه دختر کوچولودو سه سال پیش یکی از همکارای همسرم زنگ زد خونه گوشیو برداشتم گفت سلام کوچولو بابا خونست منم نگفتم من خانومشم گفتم نه کاری پیش اومد بابا رفته بیرون بعدش که همسرم گفته بود خانومم بود به قاعده ی ده دقیقه میخندیدن خوشم میاد بچه ها یه کارهایی رو انجام میدن انگار مجبور به انجام دادن اون کارن مثل علیرضا که باید حتما از آبسرد کن آب بخوره
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون اتفاقا اوایل تیرماه هم رفته بودم دانشگاهی که تدریس می کنم، تو ورودی دانشگاه که داشتم می رفتم بیرون، یه دختر خانم اومد جلو و گفت ببخشید شما دانشجوی کامپیوتر نیستید؟ خیلی جالب بوده واقعا صداتون اینقدر معصومانه ست؟خوش به حالتون دقیقا همین طوره، گاهی اصلا تشنه هم نیست ولی بازم حتما باید اونجا توقف کنه و آب بخوره، تازه الان اشتیاقش برای این کار بیشتره چون چند روز قبل تو بازار از اون لیوان های تاشو که موقع مدرسه داشتیم پیدا کردم و براش خریدم و کلی ذوق داره
مامان ریحانه
7 شهریور 94 18:04
الهام جون قسمت دوم کامنت گذاشتن منم ماجرا داره حسابی یه بار کلی نوشتم پرید دوباره تا نصفه رسیدم که یهو همسرم وارد شد و به خاطر زنبوری که دیشب زده بودش و هر چند دکترم بردیم و چند تایی آمپول زد ولی امروزم حال خوبی نداشت و من دوباره وسط کامنت گذاشتن رفتم به داد همسرم برسم دوباره تا نصفه اومدم نازنین با جیغ و داد صدام کرد مجبور شدم برم دوباره اومدم ببینم خدا ایندفعه چی میخواد میگم الهام جون خوبه علیرضا از شما حرف شنوی داره و موقعیتها رو خوب از هم تفکیک میکنه مثلا دیگه میدونه زمانی که میره پیتزا بخوره زمانی نیست برای خرید اسباب بازی آفرین به گل پسرمون و اینجور که از شواهد معلومه علیرضا خان عاشق هر نوع شیرینیه از کیک تولد گرفته تا شکلات درست بر خلاف نازنین شیرین کام باشه پسر نازمون و اما پازل چینی علیرضا که حرف نداره و این درست بر خلاف نازنین که تنها کاری که با پازل نمیکنه اینه که قطعاتشو سر جاش بذاره و هر بلای دیگه ای بگی سر پازل بدبخت میاره و اما آفرین به پسری که حامی مامانشه در نگهداری و تمیزی هر چه بیشتر کوسن مبلها الهام جون الهی که همیشه جمعتون جمع باشه و روزگارتون به شادی بگذره این پست هم مثل بقیه ی پستها عالی بود خسته نباشی دوست گلم علیرضای عزیزمو ببووووووووووس
الهام
پاسخ
به این میگن کامنت گذاشتن با اعمال شاقه حال همسرتون بهتره؟ من بچه که بودم چپ و راست طعمۀ نیش زنبورها می شدم ولی الان اگه نیشم بزنند فکر میکنم به شدت بدنم متورم بشه! یه بار تمام بدنم بخاطر خوردن یک نصفه انجیر بیرون زد که چند تا آمپول نوش جون کردم تا خوب شدم چاره ای نداره خواهرکیه که به نق زدن هاش گوش کنه عاشق شونه کم کم به پازل علاقمند میشه تازه علاقه هم نشون نده یک دختر با این همه شیرین زبونی اصلا مهم نیست که نمی تونه پازل و خوب بچینه قربونت برم ریحانه جونمنم براتون بهترین ها رو آرزو می کنم
مامان مهراد
8 شهریور 94 8:47
سلام. خوبین ؟ پس امرداد ماه خیلی شلوغ پلوغی داشتین ها .! زدی تو کار پژوهشی و لاغری شدیدهااااا. مهراد اصلابا حیوانات رابطه خوبی نداره. من هم خیلی دوست دارم که بتونه با ترس اش مواجه بشه ولی فعلا که نمی خواد و من هم اصرار نمی کنم. خیلی خوبه که علیرضا جون اینقدر حرف شنویی داره و با صحبت قانع میشه. به نظرم این یه نعمته که البته با رفتار صحیح شما به دست اومده. من عاشق این رفتارهای مردونه علیرضام. پس شما هم کودتای جمع کردن اسباب بازی رو داشتین. من هم کلا یه ویترین اتاق مهراد و کلی عروسک پولیشی رو جمع کردم. هرچند که هنوز هم کلی اسباب بازی و ماشین تو اتاقشه مهراد توی عید و بعد اون خیلی به پازل علاقه داشت حتی وقتی من میخواستم ناهارش رو بدم با پازل سرگرمش می کردم. ولی الان یه مدته که اصلا طرفشون نمیره. انگار وقتی تعدادشون زیاد شد علاقه اش کم شد. حالا فقط 5 تا پازل رو با هم قاطی میکنه و من مجبوم بشینم درستشون کنم. جالب اینجاست که پازل های مهرادهم با طرح های مک کوئین و توماس و باب اسفنجیه. یعنی تنوع برای پازل پسرونه واقعا بی داد میکنه.!!!!!!!! با دیدن این پست هوس کردم برم و باز پازل های مهراد رو در بیارم . اگه مهراد هم درست نکرد بلاخره خودم که هستم آخه من عاشق پازلم. بچگی علیرضا خیلی خیلی شبیه بچگی های خودمونه. علیرضا هم عاشق شیرینی و شکلات و آبمیوه و بستنیه... عاااااااااشقشم.
الهام
پاسخ
سلام عزیزم بله شلوغ پلوغ بود، پژوهش و ورزشراستش دنبال لاغری نیستم، چون از وزنم راضیم بیشتر بخاطر سلامتی ورزش میکنم، مخصوصا که بعد از عمل مدتی تحرک نداشتم و انعطاف پذیری بدنم خیلی کمتر شد! تازه الان با شدت بیشتری حلقه می زنم! کلا ورزش باعث میشه جریان خون سریعتر و خون رسانی به پوست بیشتر بشه و زیباتر هم به نظر برسی کم کم خودشون خوب میشن ولی من به این نتیجه رسیدم که اندکی تلقین هم باید چاشنی ش کنی، البته نه اصرار، فقط تلقین و صحبت کردن بین خودتون که مثلا فلان چیز ترس نداره و نزدیک شدن بهشون، تازه ما صبح ها به گربه ها هم سلام میدیم و جالبه که علیرضا از گربه ها نمی ترسه ولی از پرنده ها می ترسه نمیشه گفت کاملا قانع میشه، در مجموع چاره ای هم نداره جز قانع شدنچون تجربه نشون داده که من هم زیر بار حرف زور و گریه های جانسوز نظرم عوض نمیشه عزیزمبچه ها دوره ای هستند، علیرضا هم مدت ها بود نقاشی نمی کرد و تازه شروع کرده به نقاشی، یه مدت جمع کن بعد از مدتی روشون کن، خوشش میاد منم تو بچگی عاشق چیزای شیرین بودم، دقیقا برعکس الان اتفاقا آخر هفته ای که گذشت میخواستیم بیایم قزوین و بریم الموت ولی همسرم می گفت آب نداره این فصل از سال، شما اطلاعی ندارید مهری جون؟ مهراد عزیزم رو می بوسم
مامان مهراد
8 شهریور 94 8:54
راستی الهام جون بچگی علیرضا هم فرق ماشین خارجی رو با سمند خوب فهمیده دیگه.....یه مدت سوار ماشین خارجی شده حالا دیگه سمند رو نمیپسنده همه ما یه وجوه اشتراکی داریم... مثلا همین که الان که کوسن ها نو هستن تا یه مدت مراقب هستیم و رعایت می کنیم ولی یه سال که بگذره دوباره کوسن ها تبدیل به بالش میشن. قیافه علیرضا جون توی این عکس ها خیلی بانمکه. یه جا انگاری متعجبه و یه جای دیگه اخموووو مخصوصا عکس آخری سمت چپ. ممنون از اینکه ما رو شریک روزهای قشنگ مردادتون کردین. روزهای شهریوری تون قشنگتر
الهام
پاسخ
آخه تفاوت از زمین تا آسمان است، سوناتا واقعا خیلی نرم میره، طوری که اگه 200 تا هم سرعت بری اصلا احساس نمی کنی! سمند هم ماشین خوبیه به نسبت خیلی از ماشین های دیگه ولی برای خودم هم مدتی زمان گذشت تا تونستم به تکون های سمند و عقب و جلو رفتن به وقتِ ترمز کردن و گاز دادن های ناگهانی، عادت کنم آخه موتور 2400 کجا و 1600 کجا؟ درست میگی، همیشه همه چی اولش عزیزهمن بار قبل کوسن هام ساتن بود و تیره و مبل هام چرم بخاطر همین مشکل کثیفی شون و اصلا نداشتم، ولی این بار به شدت مشکل دارم و به دنبال رو مبلی های تزئینی هستم چون از لباس مبل اصلا خوشم نمیاد و دوست دارم از زیبایی مبل ها لذت ببرممنتظرم آخر هفته برم اصفهان و اونجا بگردم ببینم پارچۀ خوب پیدا می کنم یا نه علیرضا مرتب حالت عوض می کرده و منم عکس می نداختم منتها تو اون عکس ها بخاطر نور فلش هست و علیرضا در تلاش برای بازنگه داشتن چشم هاش، اخم می کنه قربون محبتت مهری جانم منم برای شما روزهای بسیار زیبا و پر از آرامشی رو آرزو میکنم
مونا
8 شهریور 94 13:01
سلام الهام جون . چه روزانه های تابستانی زیبایی . . . اول اینکه ماشین بهتری ان شااله گیرت بیاد. دوم اینکه احسنت مادر و پسر که هر دو مشترکا در سنگر علم و دانش مشغولند و آفرین مادر و پسر گل که خوراکی های سالم میخورین، نوش جانتان. و اما پروژه دستشویی رفتن علی رضا جان با مزه است. ماهم مشابه همین داستان ها رو با علی داریم. و اما در مورد پازل با ریحانه جون موافقم. علی و باران هم هر کاری با پازلها میکنند بجز چیدنشون !! و البته پگم من مثل مهری جون علاقمند نیستم به پازل متاسفانه !! چه عکسای سرخه حصار با وجود نور کم خوب شده و علیرغم استفاده از فلاش چشم ها قرمز نشده. عکاسی ات هم عالیه استاد. چه خوبه که با ترسش داره مقابله میکنه. کل سی دی دیدن ما خلاصه میشه در یک سیدی موزیکال رنگین کمان !! که هر دو باش میخونن و گاهی میرقصند !! ولی سنگ وا کندن قبل بیرون رفتن هم کاریست عالی و آموزنده برای بچه ها. و اما دوستانی که کامنتهاشون میپره قبل ورود کد امنیتی کپی بگیرن از متنشون و بعد کد رو بزنن و ارسال کنند. اوایل چند بار نی نی وبلاگ حال من رو گرفت ولی الان من با کپی گرفتن قبل ارسال خط بطلانی بر نقص های نی نی وبلاگ میکشم و حالشو میگیرم !! و البته برای نوشتن این متن یه کرم تیوپی رشوه دادم باران تا دست از سرم برداره و بذاره بنویسم !!!! و البته یه دعای خوب برای تو دوست خوبم: روزهای شهریورت پرخاطره و پرشور باشه و گرمای عشق و محبتتون به گرمای تیر و مرداد باشه
الهام
پاسخ
سلام مونا جون ایشالا که باز یهو قیمت ها بالا نره، در این صورت ماشین خیلی بهتری می تونم بخرمالان که روز به روز قیمت ها پایین تر میاد، ایشالا که همه بتونند بخرند. شاید هم کلا منصرف بشم و با پولش سرمایه گذاری کنم و اگه بهم سخت گذشت، روزهایی که میرم سر کار با آژانس برم؛ جای دیگه ای هم که من به تنهایی نمیرم و فقط با همسرم می ریم قربون محبتت مونا جون، این نظر لطف شماست ای جانم علی و باران عزیزم، اشکالی نداره عوضش کلی هنرهای دیگه دارند مثل همین رقصیدن که علیرضا عمرا طرفش بره! میگه خانم ها باید برقصند، آقاها نمی رقصند در مورد قرمزی چشم، این دوربین ها قبل از گرفتن عکس، یک نیم فلاش می زنه تا چشم به نور عادت کنه و وقتی عکس می گیری دیگه با نور فلاش چشم ها قرمز نمی افته؛ ممنونم برای نظر لطفت عزیزم، شما خودتون استاد ما هستید اتفاقا منم همیشه کپی می کنم و به ندرت می پره، ولی وای به روزی که کپی کردن یادم بره، شک نکن که می پره پس لابد الان باید برید جنازۀ تیوپ رو از باران جان تحویل بگیرید امان از دست این بچه ها که وقتی مشغول هر کاری باشه، کاری به کارت ندارند ولی کافیه پای لپ تاپ بشینی یا یک کار تمرکز لازم داشته باشی اونوقت مدام تو دست و پات هستند یک دنیا ممنونم برای دعای قشنگت مونا جانم منم براتون بهترین ها رو در پناه خداوند آرزو میکنم علی و باران گلم رو می بوسم
محبوبه مامان ترنم
8 شهریور 94 13:29
عالییییییییییییییییییییییییی مثل همیشه. چقدر جالب همه چیز رو توضیح دادی الهام جون. روکش جدید مبارک. ای جانم علیرضا که حسابی مودب و البنه نکته سنجه. بوس واسه شما و علیرضا جون.
الهام
پاسخ
این نظر لطفته محبوبه جون ممنونم عزیزم شما لطف دارید منم شما و ترنم نازنینم رو می بوسم
صدف
8 شهریور 94 21:43
سلام الهام خانم راستش این پست رو طی سه روز به اتمام رسوندم . وقتم خیلی محدود شده مجبورم برای وب دوستان تایم بندی و پارت بندی کنم و البته مثل همیشه از خوندن پستتون لذت بردم . اول از همه یک باریکلای جانانه تقدیم به علیرضاخان برای این همه تیزبینی و هوش خصوصا در شناختن کلمه آب . و البته قبلا هم در پستهای خیلی قبلی شاهد این دقتش بودیم که کلمه پلیس رو به انگلیسی تشخیص داده بود با اینکه خیلی کوچیکتر از الآنش بود ... درمورد کتابخونه هم جالب بود برام . فکر کنم محیط کتابخونه این حس رو ایجاد میکنه چون من و دخترخالمم چندوقت پیش که برای کاری به کتابخونه رفته بودیم دوتا از کنکوری های اونجا ازمون پرسیدن کدوم مدرسه هستیم و کدوم رشته!!! ... ولی همون لحظه عجب حالی داد فکر کردم 7سال جوون تر موندم نگو کلا جو اینجوری تداعی میکنه
الهام
پاسخ
سلام صدف جان شرایط تون به شدت قابل درکه ایشالا به خوبی و خوشی دفاع کنید و خیالتون راحت بشه ممنونم عزیزم، اتفاقا همین الان و در کمدتکونی فلش کارت های سابق رو پیدا کرده و همه رو ریخته تو خونه و یکی یکی می خونه و ناآشناها رو می پرسه آره منم فکر می کنم جوش همینه! منتها اینا چند نفر هستند که همگی سرجمع به جای تمرکز روی درس، سرشون تو کار منه بعد از چهارشنبه که گفتم دانش آموز نیستم، پنج شنبه و شنبه نرفتم کتابخونه و دیروز در حال آماده کردن پاور پونت سخنرانیم برای کنفرانس اصفهان بودم که گویا اسامی و مشخصات رو خونده بودند و وقتی آماده بودم که بیام، یکی دیگه از اونا اومد پیشم و بهم میگه شما استاد هستید؟ منم خندیدم و گفتم برای چی می خوای بدونی! اونم گفت آخه قیافه تون به دانشجوها نمی خوره شما استاد هستید دیگه؟! منم خندیدم و چیزی نگفتم و اومدم! امروز هم بخاطر شلوغ کاری های این روزهام نرفتم و گرنه کلا تمرکزشون رو از دست می دادند و از اونجا که هفتۀ قبل تصور کردند دانش آموزم و این بار تصور کردند استادم، خدا می دونه که دیگه چه تصوراتی میکردند
زهره مامان فاطمه
10 شهریور 94 9:19
سلام ودرود بر الهام عزیزم وعلیرضای شیرین زبون ومودبم انشااله که خوب وخوش سلامت باشید قربون خلاقیتت برم عزیزم که با دمپایی وکلیپس مامانت هم نو آوری میکنی الهام جون ماشااله اینقدر خوب وبانشاط وسرحال وجوانی که دخترهای پشت کنکوری فکر کردن پشت کنکوری هستی ماشااله بهت راستی مبارک باشه تغییر روکش مبلها. چه رنگهای قشنگی البته فکر کنم تو پست تولد علیرضاجون درست دیدمشون مادر وپسر هر دو خلاق هستینا فدای پسر مودب وتیز بینم
الهام
پاسخ
سلام زهره جانم خداروشکر خوب و خو و سلامت هستیم عزیزم ممنونم خاله جوناین نظر لطف شماست این ها همه نشانۀ لطف بی اندازه ت هست زهره جون، و البته که این طور که شما میگید نیست فدای محبتت زهره جون، خوشحالم که خوشتون اومده! این ترکیب رنگ حاصل ساعت ها و روزها سرگردانی روی دایرۀ رنگ هاست فدای فاطمۀ دوست داشتنی ام ببوسش از طرف من
مامان بهناز
11 شهریور 94 1:13
سلام الهام جونم خوبی؟ گل پسرمون چطوره؟ خاله به قربون گل پسر بره که حسابی بزرگ و شیرین زبون شده به به چه ماه پرکار و البته در کنارش گردشهای اخر هفته خوبی پشت سرگذاشتین. افرین به شما که بهترین جا یعنی کتابخونه رو واسه انجام کارهاتون انتخاب کردین .به نظرم خیلی بهتر از خونه است حواستون جمع کارهاتون تا مسایل فرعی خونه و بچه قربون علیرضای خودم برم با این شجاعت و شیرین زبونی هاش پسرمون دیگه کم کم داره مردی میشه واسه خودش. الهام جون مامان خوش فکری هستین که چوب بستنی ها رو نگه داشتیم واسه بازیهای خلاقانه علیرضا این وسط علیرضا حسابی دست مریزاد داره با این کارهای خلاقانه اش با هرچی دستش بیاد یه کاری میکنه. شماهم که معلومه حسابی سرحال و قبراق هستین که با دختر 18 ساله مو نمیزنین.انشالله همیشه اینجوری هم دلتون هم جسمتون جوون بمونه. ببخشید خیلی طولانی شد بهتره بقیه حرفها باشه واسه بعد
الهام
پاسخ
سلام بهناز جونمممنونم از محبت تون عزیزمشما خوبید؟ شایلین گلم خوبه؟ بله با نظرتون موافقم و واقعا کتابخونه بهترین مکان برای تمرکز و فکر کردنه بله همین طوره، خداروشکر خیلی بهتر هم شده و تو پست های جدید از شجاعت های پسرک خواهم نوشت و چوب بستنی و چوب نبات هم واقعا ابزار خوبی برای سرگرم کردن بچه هاست و واقعا تو پرورش خلاقیت هاشون نقش داره این نظر لطف شماست عزیزم البته من اصلا به هجده ساله ها نمی خورم، و خطای دید و عدم تمرکز بیننده باعث این اشتباه شده قربونت برم دوستم شایلین عزیزم رو ببوسید از طرف من