مجموعۀ گردشگری تلو
از زمانی که مادرمان یک پست در رابطه با بازدید از مجموعۀ گردشگری تلو در وبلاگ خاله سمیه مان خوانده بودند و عزم خود را برای رفتن به آن جا جزم کرده بودند و پیشنهاد خود را برای رفتن به پارک جنگلی تلو، بارها به بابایمان اعلام نموده بودند، نزدیک بیست ماه می گذرد و این تأخیر بسیار طولانی به بلند بودنِ شِدید (نشان دادنِ نهایت شدت) برنامه های خانوادۀ ما بر می گردد!
و عاقبت جمعه ای که گذشت، ما موفق به دیدار با پارک جنگلی تلو شدیم! مجموعه ای بسیار زیبا با چشم اندازی از دریاچۀ بسیار زیبای لتیان
در ادامۀ مطلب شما شاهد ما وَقَع آن چه روز جمعه در مجموعۀ گردشگری تلو گذشت، خواهید بود!
عکس های مسیر صعود به بالاترین ارتفاع
بالاترین مکانی که اجازۀ ورود برای وسایل نقلیه ممکن بود و اتراق در آلاچیقی همان حوالی و تهیه سایبان برای آلاچیق و این ما هستیم که با ادای عبارت " منم میخوام کمک بُکُنم" قصد نصب سایبان را داریم
به محض نشستن در آلاچیق، پسری خون گرم به نام یاسین از آلاچیق روبرویی به دیدار ما آمد و اعلام دوستی نموده به آخر هر جمله ای که می گوید عبارت " دوستم" را اضافه کرد و بدین وسیله ما را برای دوستی با خود مشتاق کرد، در نتیجه ما نیز کفش های خود را به کمک یوسف پوشیدیم و به قصد بازی با یاسین به راه افتادیم!
ما و یاسین در حال آشنایی و دقیقا در عکس سمت چپ؛ یک بند یاسین با داشته های خود به ما فخر می فروشد و در بندی دیگر ما داشته های خود را به رخ یاسین خان می کشیم! و این پدیده ای است که از گذشته تاکنون همراه پسر بچه ها بوده و هست
و مناظر اطراف با ابرهایی خوش شکل که تا غروب به عکس های ما زیبایی خاصی بخشیدند
بعد از صرف صبحانه بابای ما به عنوان نگهبان وسایل در آلاچیق ماندند و ما چند نفر عازم ارتفاعات بالاتر شدیم
نمای پشت سرمان، نمای لواسان تهران است که بسیار زیبا در قاب دوربین جا گرفته است
و نمایان شدنِ دریاچۀ بسیار زیبای لتیان در میان شاخ و برگ درختان، چیزی که ما اصلا انتظارش را نداشتیم و هرگز تصور نمی کردیم دریاچه از این نقطه دید داشته باشد
و باز هم به سمت ارتفاعات بالاتر
و این جاست که یاسین نیز به ما ملحق می شود و در خونگرمی اش همین بس که پس از به راه افتادنِ ما به سمت دریاچه او نیز پدر و مادرش را به سمت بالا و جهت رسیدن به دریاچه، به راه انداخته بود!
و نماهایی بسیار زیبا از دریاچۀ لتیان که به رحمت پروردگار آب بسیار زیادی در آن جمع شده است
شما نیز مسیر قایقی که به تازگی از این مسیر عبور کرده است و جای پایش روی آب مانده و بر زیبایی عکس افزوده است، را می بینید؟!
زیبایی ابرهای ساختۀ دست توانای پروردگار، زیبایی دریاچه را نیز دوچندان کرده بود
در عکس سمت راست رودی را می بینی که پس از گذر از لواسان به سد لتیان می ریزد. به نظر می رسد این رودخانه، همان رودخانۀ میگون است که در پست های قبلی آن را به شما نشان داده بودیم و پس از پیوستن به چند رود دیگر به سد لتیان می ریزد
و باز هم زیبایی
و مردی با موهای پریشان و لب و لوچه ای پفکی در باد
هرگز نخواهی توانست عمق آرامشِ ما در رویارویی با این حجم از آب و نسیم خنکی که از روی آن بلند می شد، را درک کنی
وسعت رودخانه و چهارسوی آن در قاب دوربین نمی گنجد، کاش تو هم آن جا بودی و با تمامِ وسعتِ قاب دوربینی که خداوند به تو داده است، همۀ وسعت دریاچه را یک جا می دیدی
بعد از بازگشت و نشان دادنِ عکس ها به بابایمان و در نتیجه سوزاندنِ دل ایشان به مناسبتِ نیامدن به سمت بالا و ترجیح دادنِ خواب بر پیاده روی ()، هم بازی اسباب بازی های جناب یاسین خان شدیم و البته عروسک مرد عنکبوتی مان را به او بخشیدیم تا بازی کند و خوش باشد
پس از مدتی بازی کردن کلاه ما و یاسین جان در هم فرو رفت و ما با بی رحمی از او خواستیم برود به خانۀ خودشان (آلاچیق خودشان) و یاسین جان که مشخص بود به شدت احساس تنهایی می کند و وجود یک برادر و یا یک خواهر برای او واقعا لازم است، علی رغم میل باطنی اش و با گریه و به اجبارِ مادرش از پیش ما رفت! و البته پادرمیانی مادرمان نیز نه تنها مشکل را حل نکرد، بلکه بر آن دامن زدمادر یاسین جانمان نیز جهت بی خیال کردن او از اصرارش در ماندن کنارِ ما، او را به قسمتِ دیگری از جنگل بردند تا با وسایل بازی آن جا اوقات بگذراند
و مردی که هنرِ جوجه پزی اش بی همتاست
و پسرکی که فرصت را غنیمت شمرده پایش را تا خرخره در کفش بزرگ ترها فرو برده است و حامل کفش های خودش است
و عاقبت پی می برد که کفش های هم اندازۀ پای خودش بِه از کفش بزرگ تر دیگران!
ناگفته نماند که مدتی نیز با یوسف کاراته بازی کردیم! البته بهتر است بگوییم کتک بازی و آاااااااای می خندیدیم! ولی پس از کتک بازی کار به جاهای باریک کشید و روی ما با یوسف باز شد و دیگر به هیچ عنوان از وی حرف شنوی نداشته و با چوب به ایشان حمله ور شده بودیم در نتیجه هیچ عاملی جز قاطعیت مادرمان نتوانست ما را از کتک زدن به یوسف آن هم با چوب باز دارد و این جا بود که مادرمان به اهمیت ممنوع شدنِ تنبیه بدنی آگاه شدند! چرا که تنبیه بدنی فقط روی فرزند را با پدر و مادر باز می کند و البته که بعد از گذرِ مدتی، کتک خوردن مانند آب خوردن عادی می شود و فی الواقع پوست فرزند نیز کلفــــــــــــــــت می گردد
ناهار نیمه آماده بود و بابایمان مشغول نهار دادن به ما بودند، که یاسین از گردش باز آمد! ما که در مدت نبودنِ یاسین عذاب وجدان عظیمی بر قلب مان حاکم شده بود، به استقبال یاسین رفته و مقداری جوجه به او دادیم و از دلش درآوردیم! او نیز عذرمان را پذیرفت و آن قدر خوش قلب بود که دیگر بار هم بازی ما شدو اینک ما و یاسین جانمان، به پیشنهاد یاسین خانِ شش ساله، در حال گنج بازی! آن هم درست وقتی همه خواب بودند و ما با این که از هفت صبح بیدار بودیم، خواب بر چشمان مان نمی آمد
در حین گنج یابی دیالوگ هایی نیز از یاسین جانمان تراوش می شد:" من برای اجرای عدالت آماده ام" و یا " ما گنج پیدا کردیم، حالا دیگه پولدار می شیم" و ما و یاسین جان هم چنان در تکاپو برای دست یابی به گنج
و این است گنج ما تلی از سنگ که جمع نموده و روی هم انباشته بودیم
و وقتی مادرمان ما را به کنار پنجره (به گفتۀ خودمان) می خواند تا از ما دو نفر عکس یادگاری بیندازند
ژست های یاسین جانمان را داشته باشیدخیلی جالب بود که لحن صحبت کردن و اخلاق یاسین بسیار شبیه اخلاق و رفتار نازنین خانم دختر شریک بابایمان بود و اگر کسی این دو نفر را با هم ببیند شک نکنید که تصورش این است که این دو خواهر و برادرند
و گذر و تنوع ابرهای زیبا
و اینک پسرکی گریان از این که هواپیمایی که متعلق به یاسین بوده است و او با آن بسیار سرگرم بوده است، به وقتِ رفتنِ یاسین از او باز پس گرفته شده است! و بر خلاف همیشه، هیچ دلیلِ منطقی و غیر منطقی نمی تواند او را متقاعد کند که هواپیما متعلق به یاسین بوده است و باید به او باز پس داده می شده؛ البته شما کم خوابی ما را نیز در این بی اعصابی و سر دادنِ گریه های جانسوز دخیل بدان از آن جا که بسی گریه قرض داشتیم، جایت خالی تا دلمان می خواست گریستیم و حسابی خالی شدیم خانواده مان نیز بعد از اندکی توضیحات کاری به کارمان نداشتند و اجازه دادند یک دل سیر گریه کنیم سپس به محض این که در آغوش بابایمان جای گرفته و به قصد بازگشت سوار بر ماشین شدیم، خواب سنگینی کرکرۀ چشمانمان را پایین کشید و اساسی خوابیدیم!
جالب این جاست که بعد از بیدار شدن خیلی منطقی یکی یکی رو به همراهان مان اعلام می نمودیم که هواپیما متعلق به یاسین بوده است و متعلق به ما نبوده است ولی پس از گذر چند روز گهگاه و در موقعیت های مختلف از هواپیمای یاسین یاد می کنیم و وقتی عرصه بر ما تنگ می آید از همان هواپیما بهانه ای می سازیم برای بهانه گیری
بعد از این که به پایین سرازیر شدیم از آن جا که خورشید تا رسیدن به خوابگاه خود دو ساعتی فاصله داشت، عازم پارک جنگلی یاس شدیم تا بزرگ ترها در مکانی هموار والیبال بازی کنند و ما نیز به خواب سنگین مان ادامه دهیم
ناگفته نماند که در جریان والیبال بازی کردن یکی از ناخن های نازنینِ مادرمان از منفی 3 شکست و ایشان با خود عهد کردند که دیگر هرگز در کنار تور و یا توپ والیبال آفتابی نشوند
بفرمائید چای آتیشی که بعد از یک بازی نفس گیر اســـــــــاسی می چسبد
و عکس های بسیار زیبای ماه شب چهارده در آسمان، که هرگز به زیبایی خودِ ماه در آن طبیعت زیبا نخواهد بود!
جایت سبز هوا بسیار خنک بود و خانوادۀ ما زیر آسمان دراز کشیده و به آسمان خیره شدند و خوش بودند! پس از بیدار شدنِ ما همگی راهی منزل شدیم در حالی که همراه بودیم با نواهای پخش شده از خوانندگان مورد علاقه مان و هم خوانی های دسته جمعی
به امید خدا، فردا جهت شرکت در چهارمین همایش ملی مهندسی اپتیک و لیزر عازم شاهین شهر اصفهان هستیم! در چند روز گذشته در تدارکات سفر و در چند روز آینده در سفر هستیم و بابت سر نزدن به شما رفیق همیشگی عذرخواهیم در اولین فرصت پس از بازگشت به دیدار خانۀ مجازی شما خواهیم آمد
بدرود رفیق، ما را حلال کنید