چهارشنبه سوري
مامانم ميگه تا به حال چهارشنبه سوري به اين باحالي نديده بود ميدوني چرااااااااا؟؟؟؟؟؟؟
سال هاي گذشته چهارشنبه سوري رو تو شهر بودند و حتي از يه هفته و يا يه ماه قبل از چهارشنبه سوري از نگراني ترقه و وسايل خطرناكي كه يه سري آدم هاي بي احتياط استفاده مي كردند بايد زودتر از هميشه به خونه برميگشتند و كجا آتيش مي ديدند تا بتونند از روش بپرند....
امسال مامانم از چند روز قبل از چهارشنبه سوري به فكر جمع كردن فاميل و دوستان بود و همه رو دعوت كرد به روستايي كه زادگاه خودش بود تا به دور از هر گونه خطر و نگراني يه خاطره زيبا براي همه خلق كنه و به حساب خودش خيليييييييي كار خارق العاده اي كرد....
ما خونه مادر جونم بوديم كه كم كم همه اومدند و جمع شديم و يه ساعت مونده به غروب يه لشكر حدود سي نفر رفتيم بيرون تو يه بيابون وسيع و حسابييييييييييييييييييييييي آتيش بازي كرديم.
این منم کنار شکوفه های زیبا عصر روز چهارشنبه سوری.... وای چقدر دلم میخواد این شکوفه ها رو بخورم...
من و فرنيا دختر داييم كه حدودا دو ساله ست تنها كساني بوديم كه واقعا از آتیش بازی بچه هاي دايي و خاله مامان كه فكر مي كردند خيلي بچه باحالند!!!!! در تعجب بوديم و به عبارتي شاخامون در اومد....
آخه مامانم هميشه ميگه آتيش جييييييييييييزه ه ه ه ...
تا اين كه دايي جون مامانم شروع كرد به تعريف قصه پريدن از روي آتيش و فوايد و مضرات اون.....
منم كه ديدم چند تا دليل منطقي براي اين كار وجود داره يه چوب برداشتم و شدم آتيش بيار معركه.....دايي محسن چوبم و روشن كرد و منم باهاش چند تا بوته خار و آتيش زدم.... البته به كمك مامانم كه سردسته اين بچه هاي به حساب باحال بود!!!!!!
با دايي محسن تا شعاع پنج متري هر چي بوته خار خشك كه از سال قبل مونده بود رو آتيش زديم و تو تاريكي و قرمزي غروب خورشيد واقعا زيبا بود...
آخر سر هم همه از مامانم تشكر كردند و رفتند...
و اینم چند تا از عکس های ما...
از لباسایی که همه پوشیدند مشخصه که هوا چقدر سرده باد خیلی سردی می اومد ولی ما نتونستیم از چهارشنبه سوریمون بگذریم و نریم بیرون...