علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

سفرنامۀ علیرضا خان...

1392/8/26 20:00
نویسنده : الهام
977 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه صبحِ عَلَی الطلوع به همراه آویناجانمان عازم ولایت شدیم...در طول سفر بسیار به ما خوش گذشت و بر خلاف همیشه که تنها این مسیرِ ده ساعته را با خستگی فراوان طی می کردیم این بار در معیت دوستانِ خوب سفر برایمان خیلی کوتاه شد...

ابتدا به ولایت مادرِ آوینا جان رفتیم و از آن جا که بسیار مورد لطف خانوادۀ پدری واقع شدیم آقاجانمان به همراه خانم والده برای رساندنِ ما به ولایت آمدند دنبالمان...

بعد از رسیدن به ولایت سرحال و شادان بودیم نیست که در طول مسیر حسابی خوابیده بودیم!! البته ما و آوینا جانمان خوابیده بودیم و سایرین بیدار بودند و مراقب....

روز تاسوعا را در خانۀ پدریِ بابایمان گذراندیم... قبل از ظهر با بابا و آقا جان سری به دسته های عزاداری زدیم و به شیوۀ خودمان در فراق یک عدد "اُتُ" و تاب و سرسره عزاداری نمودیم... زبان

آخر می دانی وقتی واقف شدیم که این دسته ها اصلا برای ما جذابیتی ندارد  تصمیم به سرسره بازی و تاب بازی در پارک مجاور دسته شدیم و از آن جا که مدت ها بود از پارک رفتن خبری نبود با تمام وجود به تاب و سرسره چسبیدیم و خیالِ جدا شدن نداشتیم وقتی خوب اعصابِ بابایمان را خورد و خمیر کردیم با گریه از تاب و سرسره جدا شدیم و رفتیم سراغ اتوبوسی که در آن حوالی پارک شده بود و مشغول ورانداز کردن اتوبوس شدیم... این جا نیز بابای بینوایمان ما را به سختی از اتوبوس جدا کرد و گریه کنان راهیِ منزل شدیم...

به لطف پروردگار و خاله مهرنوش مهربان علائم اجتماعی شدنِ ناشی از مهد رفتن را از خود بروز دادیم و تمام مدتی که در منزل خانوادۀ پدری ساکن بودیم با مینا دختر عمه مان بازی می کردیم و شاد بودیم...

از غنائم به دست آمده از اسباب بازی های پسر عمویمان مهدی یک اتوبوس به ما رسیده است که آن را در منزل آقاجانمان پارک کرده ایم و همیشه به محض رسیدن و تا آخرین لحظه که تصمیم به بازگشت داشتیم در تصرف خودمان است و این بار نیز مانند دفعات قبل به اَحَدی اجازۀ دست بُرد به آن را ندادیم حتی به آقا رضا پسر عمۀ هشت ماهه مان!!!!

غروب روز تاسوعا عازم منزل خانوادۀ مادری شدیم و به محض رسیدن مان به امیر علی پسر خاله مان نیز اطلاع رسانی کردیم تا خود را به ما برساند... بسیار با ایشان روابط دوستانه برقرار نمودیم و از آن جا که بعد از مدت ها یک فضای بزرگ برای دویدن پیدا کرده بودیم یک عدد پشتی را درست وسط پذیرایی مستقر نمودیم و با امیرعلی جانمان اقدام به دویدن به گردِ آن نمودیم و تا پایان شب این ماراتون ادامه داشت...

امیرعلی برایمان یک عدد زنجیر کوچک با خود آورده بود به همراه یک شال و یک عدد پیراهن مشکی تا تریپ عزاداری به خود بگیریم... همان شب وقتی مردانِ خانه عازم هیأت شدند ما و امیر علی جان نیز پس از این که در فراغ باباهایمان به سوگ نشستیم و گریۀ جان سوز سر دادیم تصمیم به راه اندازی یک عدد هیأت دو نفره در منزل گرفتیم و تا می توانستیم زنجیر زدیم البته ما زنجیرمان را در پوزیشن های مختلف تکان می دادیم ولی امیر علی جان واقعا زنجیر می زدند...و ما مقلّدِ بی بدیلِ امیرعلی جان مان بودیم

بعد از بازگشت آقایان از هیأت دختر دایی مان فرنیا نیز به جمع ما اضافه شد و ایشان در اجتماعی نبودن دست ما را از پشت بسته بود تا جایی که ما جلو رفتیم و دست ایشان را گرفتیم تا در جمع ما بازی کند ولی ایشان مرتب در حالی که صورتشان را در پوزیشن 90 درجه ای از ما قرار داده بودند تاکید می کردند که وسایل خود را همراه نیاورده اند و در نهایت پس از پرس و جو فهمیدیم که منظورشان وسایل دکتری شان است. آخر کیف وسایل پزشکی خود را در منزل شان فراموش کرده بودندخنده.

این هم فرنیا خانم، دخترِ زیبا...

آن شب با هیجان فراوان گذشت و روز عاشورا ما نیز در مراسم عزاداری شرکت کردیم...

بیا با ادامۀ مطلب تا شاهد عزاداری ما و پسر خاله هایمان باشی...

از آن جا که هر سال صبح عاشورا بابا جانمان یک عدد گوسفند نذری می کُشند، صبح زود همه آماده باش بودیم و بابایمان با کمک دایی محسن و بابای امیرعلی عملیات کشتارگاهی را اجرا نمودند و یک جگر خوشمزه ما را میهمان کردند و دایی محسن هنر عظیم خود را در جگر پزی به نمایش گذاشتندفرشته

بعد از این که دلی از عزای جگر در آوردیم برای رفتن به هیأت و عزاداری آماده شدیم. از آن جا که از جاماندنِ خود از راهیان هیأت در شب گذشته خاطرۀ بدی داشتیم محکم بابای خود را چسبیده بودیم و تحت هیچ شرایطی حاضر نبودیم لحظه ای از ایشان دور شویم...

وقتی تلاش مادرمان برای قرار دادنِ ما در کنار مصطفی و امیرعلی جانمان بی فایده بود یک عکس دو نفره از ایشان به ثبت رسید....

در همین حال که پسرخاله هایمان مثل دو نی نی مرتب و مودب در حال ژست گرفتن بودند ما اعصابِ بابایمان را بدجوری به هم ریخته بودیم و چنان در دست و پای ایشان بودیم که حتی اجازه نمی دادیم ایشان لباس بپوشندگریه

و این ما هستیم در دست وپای بابایمان...

و در نهایت داریم برای سرعت بخشیدن به بیرون رفتن از قدرت حنجرۀ خود مایه گذاری می کنیم...

و بالاخره داد و بیداد ما به نتیجه می رسد و آمادۀ رفتن هستیم...

از این عزاداری ها تنها چیزی که برای ما جالب بود کوچه گردی بود و خوردن شکلات و خرما... با دسته می رفتیم ولی به محض دیدن هر جاندار زنده ای که برایمان جالب بود، سرمان را پایین می انداختیم و به راه می افتادیم و بابایمان به دنبال ما... این موجود زنده می توانست یک بعبعی باشد که قرار بود نذری شود و داخل دیگ برود...

هر جا اتوبوس و تراکتور و کامیون می دیدیم باز هم همین حال و روز را داشتیم و حسابی بابایمان را از نفس انداختیم طوری که ما را پس آوردند خانه و به مادرمان تحویل دادند ولی ما که بی خیالِ عزاداری نبودیم با مادرجان و باباجانمان عازم شدیم و با گرفتن و کشیدنِ دستشان برای آن ها تعیین مسیر می کردیم...

غروب عاشورا مادرمان بدونِ ما و در معیت دایی محسن و دایی علی و مادرجان عازم دامان طبیعت شدند که پست بعدی را به آن اختصاص می دهیم....

سر شب دوباره به خانوادۀ پدری سر زدیم چون صبح جمعه عازم تهران بودیم... با احتسابِ مسیر رفت و برگشت که دو روز از وقت مان را هدر داد فقط دو روزِ تاسوعا و عاشورا را در جمع خانواده بودیم و هنگام برگشت همه شاکی بودند که چرا اینقدر زود بر می گردیم؟!

جمعه صبح با آوینا جان عازم تهران شدیم و ساعاتی از غروب گذشته به منزل رسیدیم.... دو روز است که مادرمان در خانه تکانی به سر می برند آخر می دانی بالاخره توفیق الهی نصیب شد که فرش های ما نیز قالی شویی را ببینند، آخر می دانی در این مدت شدت آبیاری واقعاً زیاد بوده و بی انصافی ست اگر در این دود و دمِ تهران علاوه بر سُرب، بوی بد ناشی از آبیاری های اینجانب نیز برای اهالیِ  منزل تنگی نفسِ عظیم به بار آوردچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

الهام(مامان اميرحسين)
26 آبان 92 23:51
........♥#########♥ .....♥#############♥ ...♥###############♥ ..♥#################♥..................♥###♥ ..♥##################♥..........♥#########♥ ....♥#################♥......♥#############♥ .......♥################♥..♥###############♥ .........♥################♥################♥ ...........♥###############################♥ ..............♥############################♥ ................♥#########################♥ ..................♥######################♥ ....................♥###################♥ ......................♥#################♥ ........................♥##############♥ ...........................♥###########♥ ............................♥#########♥ ...............................♥#######♥ .................................♥#####♥ ...................................♥###♥ .....................................♥#♥ .......................................♥ ........................................♥ ........................................♥ ........................................♥ .......................................♥ .......................................♥ .....................................♥ .: ............................ :. ♥ ................................♥ ...........................♥ ......................♥ .................♥ ............♥ ........♥ ......♥......................♥...♥ ..........♥.............♥............♥ ..............♥.....♥...................♥ ...................♥.....................♥ ................♥......♥..............♥ ..............♥.............♥....♥ .............♥ ...........♥ ..........♥ .........♥ .........♥ ..........♥ ..............♥ ...................♥ ........................♥ ...........................♥ ..............................♥ ................................♥ ..............................♥
الهام
پاسخ
sahar
27 آبان 92 0:02
لایک
الهام
پاسخ
مامان آرمينا
27 آبان 92 0:23
كوچه گردي قبول باشه عزيزمالهام جون كار خوبي كرديد هرچند راهتون دوره ولي به ولايتتون سفري كرديد هميشه به سفر ممنون خاله جون این هم نوعی عزاداری ست به شیوۀ خودم ممنونم مریم جون.درسته کوتاه بود ولی مختصر و مفید بود
مامان سویل و اراز
27 آبان 92 1:51
سلام الهام جون عزاداریاتون قبول میبینم که سه روز تعطیلی رو حسابی گشتین ایشالا همیشه خوش و در کنار خانواده باشید در عکسی که علیرضا جان از حنجره مایه میگذارد من هم از فرصت استفاده کردم و به تعداد دندانهای اقا نگاه کردم ماشالله هزار ماشالله بیشتر دندوناش در اومدن ابیاری
الهام
پاسخ
ممنونم شهرۀ عزیزم آره شکر خدا فرصتی شد سری به خانواده بزنیم آره دندون هاش اکثراً در اومده و الان نوبت به کرسی ها رسیده، به همین دلیل دست علیرضا خان بیشتر اوقات خودش و در دهان علیرضا خان می گذرونه آبیاری هم که بماند
بوی خاک
27 آبان 92 6:28
یا رئوف "أعظَمَ اللهُ اجورَنا بمُصابِنا بِالحُسَینِ، وَ جَعَلَنا و ایّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَع وَلیّهِ الامامِ المَهدیِّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ(ع)"؛ سلام همسنگر این کد بیرق امام حسین علیه السلام تقدیم به شما،امید است که بزودی این بیرق بر سر در وبلاگتان به احتزار درآید
الهام
پاسخ
ممنون دوست عزیز متاسفانه کد ثبت نشده.
صدف
27 آبان 92 8:03
سلام الهام خانم عزاداریهات قبول ... همچنین عزاداریهای علیرضا کوچولو... چقد امیرعلی بزرگ شده .. ماشالااااااا خسته هم نباشین از خونه تکونی
الهام
پاسخ
سلام صدف عزیزم عزاداری های شما هم قبول باشه گلم. آره ماشاله مردی شده دیگه، فکر کنم کم کم از مصطفی هم جلو بزنه! قربونت صدف جون.
(زهره)مامان فاطمه
27 آبان 92 10:17
سفر بخیر عزیزم .عزاداریهات قبول درگاه حق.ایشااله 6ماهه امام حسین نگهدارت باشه عزیز دلم
الهام
پاسخ
ممنونم زهره جون عزاداریهای شما هم قبول. اومدم به وبلاگتون و پست های قرار وبلاگی و تولد فاطمه جون و خوندم ولی اینقدر سرعت وبتون پایین بود که صفحۀ نظرات باز نشد تا کامنت بذارم. شرمنده عزیزم
arash
27 آبان 92 19:05
الهام
پاسخ
مامان ایمان جون
27 آبان 92 22:18
عزاداریهاتون قبول باشه اتفاقا ما هم این سه روز رو رفتیم ولایتمون, عزاداری هیچ جا غیر از زادگاه خود آدم به آدم نمیچسبه
الهام
پاسخ
قربونِ شما عزیزم عزاداری های شما هم قبولِ درگاهِ حق شدیداً یا شما موافقم
مامان محمدحسین
28 آبان 92 0:36
الهام
پاسخ
الهام مامان یسنا
28 آبان 92 17:01
همیشه به سفر. عزاداریاتون قبول مخصوصا برای علیرضا جون جیگر هم نوش جونش.
الهام
پاسخ
ممنونم الهام جون عزاداری های شما هم قبول جای شما خالی
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
30 آبان 92 3:05
عزیز دلم خیلی خوب کردی که از این فرصت استفاده کردی و یه اب و هوایی عوض کردی عزا داری هااا قبول و همین طوری نذرتون هم قبول باشه
الهام
پاسخ
ممنونم زهرا . جاتون خالی عزاداریهاتون هم قبول.
شایان
30 آبان 92 14:51
تو نگاه اول ممکنه قوانین سخت بیاد اما اصلا سخت نیست
الهام
پاسخ
شوخی می کنم قوانین لازمه دیگه