علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ماجراهای ما و مادرمان

مادرمان در حال صحبت کردن در مورد یک مسأله با بابایمان هستند و از آن جا که آن مسأله خشم برانگیز است لحنی معترضانه دارند. ما دست از اسباب بازی هایمان کشیده و به ایشان نزدیک می شویم و دلسوزانه می پرسیم :"مامان نایاحت (ناراحت) شدی، آره؟" و به واسطۀ این همه هوشیاری و دلسوزی این است پوزیشن مادرمان:" + " ****** ما مدتی ست در خاموشی به سر می بریم و مادرمان متعجب از سکوت طولانی مدت مان ندا می دهد:"علیرضا! کجایی پسرم؟" و ما بلافاصله ندا می دهیم:"اُتاقم" و البته این پاسخ فقط مختص زمانی که در اتاق خودمان هستیم نمی شود بلکه وقتی در اتاق خوابِ دیگر هم هستیم و جعبۀ مانیکورِ مادرمان را باز کرده ایم و لا...
24 آبان 1393

نبودن!

وقتی مادرمان تحصیلات خود را در مقطع راهنمایی و در یک مدرسۀ نمونه دولتی آغاز کردند همکلاسی های زیادی داشتند و با بسیاری از آن ها دوستی صمیمانه ای داشتند... ولی دوست بسیار صمیمی مادرمان که یک سال از مادرمان بزرگتر بودند و در واقع همکلاسی مادرمان نبودند دخترکی به نام فاطمه زهرا بود! دخترکی که بالواقع در ریاضی یک نابغه بود! آن زمان مدارس نمونه دولتی مدارسی بودند که دانش آموزان برای ورود باید نمرۀ قبولی در آزمون ورودی را کسب می کردند و از آن جا که این مدارس در همۀ شهرها موجود نبود دانش آموزان بعد از قبولی در آزمون ورودی از شهرهای اطراف هم به آن شهر می آمدند و خیلِ عظیمی از دانش آموزان مدارس نمونه دولتی ساکن خوابگاه می شدند. شرایط در ابتدای ...
20 آبان 1393

طلای باران خورده!

چهارشنبه چهاردهم آبان ماه 1393؛ حرم مطهر امام رضا اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي  و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ. سلام به دوستان عزیزتر از جانمان ما از تعطیلات برگشته ایم. این پست صرفا جهت اعلام زنده بودن مان و صد البته جهت عرض تمامِ ارادتت به امام رئوف بارگزاری شده است تا شما سلامی به آقا عرض نمایید این پست تکمیل خواهد شد ×××××××××××...
17 آبان 1393
1842 10 41 ادامه مطلب

بوی محرم می آید!

اول نوشت: روزی که مادرمان شروع به نگاشتنِ این پست نمودند شنبه بود و واقعاً بوی محرم می آمد و این پست "بوی محرم می آید!" نام گرفت! مطمئنا شنبه مثل امروز، پنج شنبه، نبود که دهۀ اول محرم به نیمه رسیده است و آن روز فقط بوی محرم می آمد متأسفانه گرفتاری های کاری تکمیل این پست را تا امروز به تعویق انداخته است ... محرم نوشت سال گذشته مان را اینجا و اینجا ببین ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××...
3 آبان 1393
2537 10 24 ادامه مطلب

مهرگان علیرضا خان

مهری دیگر گذشت! مهری که هیچ یک از ساعت ها و لحظاتش برای هیچ یک از ما تکرارپذیر نخواهد بود! مهر با همۀ زیبایی ها و لحظات نابش گذشت و آن لحظه ای از مهر که در آن شادمان نبوده ایم و از زیبایی هایش بی بهره مانده ایم پس از این هرگز تکرار نخواهد شد و این فقط ما هستیم که به خاطر از دست دادنِ لحظاتی که می توانستیم شاد باشیم و نبودیم، متضرر شده ایم با ما در ادامۀ مطلب همراه باش رفیقِ ناب هرگز بد نیست خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! گاهی خوب است وقتی برای کشیدنِ رنگ انگشتی (رنگ اندُشتی) به حمام سپرده می شوی، لا به لای رنگ پراکنی بر کاشی های کف حمام، صورتت را زیر رنگ پنهان کنی و البته دست ها و پاهای ظریفت را و پس از خروج از حما...
29 مهر 1393
2481 10 25 ادامه مطلب

یک دارآباد پاییزی

جمعه ای که گذشت برای ما و مخصوصاً برای بابای ما روزی بس هیجان انگیز و پر از فراز و نشیب بود روز تولد بابایمان+ روز خانه تکانی پاییزی+ روز کوهنوردی و در نهایت باید بگوییم یک روز مفرح وقتی که تقویم وبلاگمان را ورق می زنیم تا لینک خانه تکانی پاییزی سال گذشته مان را بگذاریم، می رسیم به رویدادی درست مثل همین جمعه ای که گذشت! جمعه نوزدهم مهرماه 92 که باز هم خانه تکانی داشتیم... باز هم دایی محسن مان کمک حال مادرمان بود در خانه تکانی! باز هم بعد از خانه تکانی بیرون رفتیم و دوستان مان را ملاقات کردیم! باز هم خوش بودیم و سرخوش! و اما امسال تمام همین اتفاقات افتاد با این تفاوت که دوستان مان عوض شده بودند و دوستان قبلی مان کنارمان نبود...
28 مهر 1393

تَهَنُّد بابا علیریضا

و بیست و پنجم مهرماه در خاندانِ نوری پسرکی پا به زمینِ خاکی نهاد و محسن نام گرفت! و چه خوب که آمدی پسرک! اگر نیامده بودی روزهای یکشنبه و سه شنبه که مادرمان زودتر به محل کار خود می روند چه کسی ما را ساعت هفت و چهل و پنج دقیقۀ صبح در کمالِ سلامت و صحت و شادابی تحویلِ مهد می داد؟! همان روزهایی که ما  از سرخوشی لبریز هستیم که با بابایمان به مهد رفته ایم ... علی الخصوص که در روز مورد نظر به جای ماشین سواری، نیسانِ آبی نیز زیرِ پایت باشد و ما آن روز تو را چندین برابرِ روزهای عادی دوست می داریم و در راستای همین عشق وافرمان به تو فرصت می دهیم که بر خلافِ سایر روزها که در طلب لقمه ای نان ( ) صبح علی الطلوع و بدون خوردنِ لقمه ای نان ا...
25 مهر 1393

یک نسل سخت!

سال 1359 بود که یک لشکر در تجاوزی نابرابر به این مرز و بوم حمله کرد... و مردمی که در حال بازسازی خرابکاری های به جا مانده از چند سال مبارزۀ زمانِ انقلاب بودند غافل گیر شدند و ناچار به دفاع شدند... و کودکانی متولد شدند که امروزه آن ها را با نام "نسل سوخته" می شناسیم و البته ما به آن ها عنوان "نسل سخت" می دهیم! نسلی که به وقت آژیر کشانِ بمباران پناهگاهش پایین ترین طبقۀ ساختمان بود... نسلی که آن روزها حتی دسترسی به قطرۀ آهن و قطرۀ ویتامین D و شیرخشک و سرلاک و پوشک و .... و در کل ضروری ترین نیازهای یک کودک برایش میسر نبود! نسلی که در روزهای تکرار ناپذیر کودکی، پدرش را در کنارش نداشت و مادری نگران از بازنگ...
24 مهر 1393

ماجراهای ما و عکاس!

گویا همین دیروز بود که کارگاه ساختمانی بابایمان به مناسبت عید سعید قربان تعطیل بود و برای اولین بار از دود و دم شهر گریختیم و عازم جاجرود شدیم و بی هدف کناره نشین دریاچه لتیان و هم نفسِ درخت های جنگلی لتیان شدیم و حالا یک سال از آن روز می گذشت و ما باز هم روز عید قربان را در کنار لتیان بودیم! یک سال با همۀ تلخی و شیرینی هایش گذشته بود و نمی دانیم؛ شاید ما همان آدم های دیروز بودیم... اولین دیدار ما با لتیان را در روز عید قربان سال گذشته  (مهرماه 92) اینجا ببین... ... و پس از آن بارها و بارها به لتیان رفته ایم و تمامِ خاطرات مان از لتیان خاطراتی ست شیرین و اما امسال نیز راهی لتیان شدیم و در کنار رودخانه ای خالی ...
19 مهر 1393