علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

من و امام هشتم....

این روزا خیلی خستم. از روزی که از خونه راه افتادیم همش با بچه ها بازی می کنم و خسته میشم و فرصت خواب هم کمه برای همین از هر فرصتی برای خواب استفاده می کنم مخصوصا تو ماشین. دیروز هم از صبح خونه خاله جونم بودم و خودم و خفه کردم بس که با امیرعلی و مصطفی بازی کردم به عبارتی سه نفری ترکوندیم. از خونه خاله جون که راه افتادیم خوابم برد. در عالم خواب یهو صدایی توجه منو به خودش جلب کرد: السلام علیک یا غریب الغربا....        السلام علیک یا معین الضعفا.... السلام علیک یا شمس الضحی....   السلام علیک یا بدر الدجی..... السلام علیک یا سلطان یا اباالحسن یا علی بن موسی الرضا و رحمت الله و برکاته....
27 اسفند 1391

یک روز به یاد ماندنی .....

اینم از تعطیلات ما در دیار مامانی.... ادامۀ عکس ها در ادامۀ مطلب   من به شدت علاقه دارم به صورت مستقل عمل کنم و خودم مثل دایی علی  و دایی محسن و مامانم و بابا از کوه برم بالا... اینجا یه سد بزرگه. اول که رفتیم کنارش میخواستم برم تو آب خیلی هم عجله داشتم برای این که منو منصرف کنند بهم یاد دادند که سنگ بندازم تو آب و بازی کنم منم دیگه ول کن نیستم... اینجا دارم سنگ از رو زمین برمیدارم و میدم به بابایی که بندازه تو آب... بابایی هم سنگ های منو می گیره و چون کوچیکند یواشکی میذاره کنار و خودش یه سنگ برمیداره که بزرگ باشه و وقتی به آب میخوره دایره های زیبا ایجاد بشه و به خیال خودش فکر میکنه من نمی فهمم داره ب...
27 اسفند 1391

تولد مامانم

دیروز تولد مامانم بود و بابام خیلی به ما توجه کرد که بالاخره چند ساعت بی خیال کارش شد و تصمیم گرفت ما رو ببره بیرون. رفتیم و رفتیم و رفتیم...تااینکه یهو دیدم جلوی بوستان ولایت ایستادیم و رفتیم قلعه شادی... ولی خیلی دیگه شادی بود..فکر کنید سر و صدای دستگاه ها با صدای جیغ بچه هایی که بازی می کردند چی میشه!!!! منم که چند روزه آنفولانزا دارم و اصلا اعصاب مصاب درستی ندارم و شهر بازیه دیگه...البته از بازی لذت بردم. خوشحال بودم که مامانم دوربینش و خونه جا گذاشته بود.... هنوز داشتم از بازی لذت میبردم که دیدم ازم عکس گرفتند چشمت روز بد نبیبه مامانم دست از سر من برنمیداره با موبایل داشت ازم عکس می گرفت. ببین چه خوب رانندگی می کنم... ...
20 بهمن 1391

روزی در روستا

نمی دونید چه حالی میکنه آدم وقتی از یه چهاردیواری کوچیک تو تهران میره به یه خونه بزرگ تو یه روستا با کلی اسباب بازی که تا بحال تو هیچ اسباب بازی فروشی ندیده. مخصوصا اگه بهش اجازه بدند رو زمین بشینه، بره تو طویله پیش گوسفندها (و مهم تر از همه این که گوسفندها ازش بترسند و فرار کنند)، فرغون راه ببره و یه چوب داشته باشه که باهاش احساس غرور کنه.... این چوب ومادرجونم برام پیداکرده که باهاش تو حیاط قدم بزنم. عصای منه که نیفتم... این آیداجون دوست منه.داریم با هم چوب بازی می کنیم. تا بحال کفگیر و قابلمه به این بزرگی ندیده بودم. این ظرف برای پختن نذریه واسه امام حسین... ...
5 بهمن 1391

این آقایون که می بینید تنها پسرخاله های من هستند!!!!

همه چیز از اون جا شروع شد که تو هفته اخیر تلوزیون همش خونه آقام امام رضا رو نشون میداد.... مامان منم که خیلی دلش هوای حرم و کرده بود اینقدر ابراز احساسات کرد که بابام از رو رفت و به هر زحمتی که بود روز شهادت امام رضا بلیط گرفت که با هم بریم مشهد. البته ما واسه روز بعد شهادت امام، درست روزی که همه از مشهد برمیگشتند بلیط داشتیم ساعت 11 پریدیم و دو ساعت بعد خونه خاله جونم بودیم پیش امیرعلی و مصطفی....من همین یه دونه خاله رو دارم هاااااااااااااااا یادم نبود خاله زیاد دارم ولی از اون خاله ها!!!!! بعد از ظهر با خاله جونم و گل پسراش رفتیم حرم البته بدون بابام و من چنان حالی از مامانم گرفتم که دستاش بخاطر برداشتن من داغون شد...خوب چیکار ک...
27 دی 1391

باغ گیاه شناسی ملی ایران

این منم ،اینجا هم باغ ملی گیاه شناسی واقع در اتوبان تهران کرج نزدیکی پیکان شهر... یه روز با آوینا جون دوست صمیمی ام و خاله مهدیه و عمو مجید رفتیم باغ گیاهشناسی... ...
19 آبان 1391