علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

زعفران، طلای سرخ

عصر روز عاشورا بعد از عزاداری عظیمی که از خود نشان دادیم خیلی خسته شده بودیم و بلافاصله پس از بازگشت به منزل به خواب ناز رفتیم و فرصتی برای بابایمان نیز پیش آمد تا بعد از دوی ماراتونی که به دنبالِ ما داشتند، در جوارِ ما اندکی بیاسایند... از آن جا که این روزها خراسان رضوی و جنوبی در تب و تاب برداشت طلای سرخ به سر می بَرَد باباجانمان نیز از این قاعده مستثنی نبوده و دو هفته ای می شود در حالِ برداشت زعفران هستند... و از آن جا که فصل برداشت زعفران فصلیست پر کار، دایی محسن مان یک هفته قبل از ما عازم ولایت شدند تا در حمل و نقل کارگر و گل های زعفران جمع شده و انتقال جهت پاک کردنِ آن ها به باباجانمان کمک کنند... روز تاسوعا و عاشورا ک...
27 آبان 1392

دوباره جاجرود.... دوباره لَتیان...

زمان: روز جمعه، ساعت دوازده موقعیت: جاجرود پوزیشن: در حال انتظار... نوایی از دایی محسن (با لحنی طنز آمیز) : - "شب اومدم خونتون نبودی،راستشو بگو کجا رفته بودی؟! یادته قول دادی قالم نذاری، هی واسم عذر و بهونه نیاری!! راستشو بگو کجا رفته بودی؟!" -" به خدا رفته بودم سقا خونه، دعا کنم... شبی که نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم"... -" دروغ نگو، دروغ نگو، دروغ نگو تو رو به خدا گولم نزن...بهم میگن پشت سرت از مرد و زن، تو رو با رقیب من دیده اند تو جاجرود که با او گرم سخن نشسته بودی لب رود..... ما: مادرمان: بابایمان: این هم آهنگ "سقا خونه" ع...
3 آبان 1392

دریاچۀ لتیان

مدت ها بود بازدید از دریاچۀ لتیان (سد لتیان) در لیست برنامه های مادرمان قرار گرفته بود. روز چهارشنبه فرصت خوبی بود که این برنامۀ خود را عملی کنند و ما را برای گردش به دریاچه ببرند...حدود ساعت یازده بود که از منزل راهی جاجرود شدیم و دقیقا از منزل تا جاجرود نیم ساعت بیشتر طول نکشید. بعد از این که در یک مسیر انحرافی افتادیم و ده دقیقه ای رفتیم به سد لتیان رسیدیم... ....و این اولین دیدار ما با دریاچه بود... البته بابا و مادرمان تیرماه 89 یک بار به آن جا رفته بودند منتها به صورت mp3 و با عجله برگشته بودند.... وقتی رسیدیم همه پیاده شدند ولی از آن جا که بابایمان حسابی برای ما سنگ تمام گذاشته بودند و جهت میخکوب کردنمان سر جایِ خود از انو...
25 مهر 1392

روز تعطیل خود را چگونه گذراندیم؟؟

جمعۀ هفته ای که گذشت، از معدود جمعه هایی بود که بابایمان خیالِ رفتن به کلاسِ زبان را نداشتند و در نتیجه توانستند بعد از مدت ها در نوبت خودشان به پروژه سر بزنند و دایی محسن مان از رفتن به پروژه معاف شدند... پس فرصتی برای دایی محسن مان پیش آمد تا بتوانند تا حوالیِ لنگ ظهر بخوابند، منظورمان از لنگِ ظهر همان حوالیِ ساعت هشت است!!!! آخر می دانی ما خود ساعت شش صبح بیدار بودیم و آماده باش!!! و برای انسان سحرخیزی چون ما ساعت هشت لنگِ ظهر به حساب می آید... مادرمان هم که به خاطر بیدار باشِ ما محکوم بودند به بیداری... بابایمان صبحانه نخورده رفتند سرِ کار، و این مادرمان بودند در حال آماده کردنِ تمهیدات لازم جهت صبحانه ... و با یک لح...
21 مهر 1392

اندر حکایت سفر...

سفر آخرمان به مشهد، اولین سفری بود که ما و مادرمان در نبودِ بابایمان مسافرت کردیم... قبلترها حتی وقتی مادرمان به سفر کاری می رفتند، بابایمان نیز با ایشان همراه می شدند و علاوه بر مأموریتِ کاری، یک سفر تفریحی نیز رقم می خورد ... و امــــــــــا سفر هفتۀ گذشتۀ ما و مادرمان عجب سفری بود... و عجــــــــــب سخت گذشت این سفر بی همسر و بی بابا... راستش از زمین و زمان خوردیم تا همیشه یادمان بماند که بی بابا به سفر نرویم!! این خوردن ها در دو دسته قرار می گیرند:   حمل و نقل عمومی!!! برای مسیر رفت دقیقا صبحِ همان روز بلیط هواپیما گرفتیم و به علت دیر بلیط گرفتن حق انتخاب نداشتیم... از بد روزگار بلیط ما خورد به تور...
11 مهر 1392

آخرین دفتر....

خیلی شب بود... هنوز اذان صبح نشده بود... مردم همه خواب بودند... ما هم خواب بودیم... اما در منزل آقا همه بیدار بودند و مشغول ذکر و دعا و ثنای پروردگار... در تمامِ روزهایی که ما در مشهد به سر می بردیم به وقتِ قدم زدن در خانه اش، مادرمان شروع می کردند به صحبت کردن از فتح الفتوحاتی که سال های قبل در حرم داشته اند و بدجوری روی اعصابمان راه می رفتند و حرص ما را در می آوردند!!! منظورمان از سال های قبل سال هایی است که ما در عالم وجود نبوده ایم... و این گونه بود که مُدام صحبتِ مادرمان این بود که چگونه سال های گذشته در عرض چند دقیقه در تمام صحن ها قدم می زدند و سلام می دادند و زیارتنامه می خواندند و ... ... و در نهایت کلاً...
10 مهر 1392

دفتر دوم...

روز دوم اقامت در مشهد بعد از صبحانه عازم حرم شدیم... واااااااااااای نمی دانید چه عوامل سرگرم کنندۀ فراوانی در مشهد موجود بود، اصلاً می دانی در جوار آقایمان امام رضا همه اش نعمت و فراوانی است... چیزهایی که ما تا به حال اصلا تجربه نکرده بودیم...عمراً بتوانی حدس بزنی چه چیزی بیشتر از همه شگفت انگیز بود و ما را دچار ذوق زدگیِ مفرط کرده بود؟!!؟ اگر فکر می کنی منظورمان حرم و آینه کاری ها و جلوه های ویژۀ آن است درست فکر می کنی ولی الان آن چه ذوق ما را بر انگیخته چیزی نیست جز اتوبوس های شرکت واحد!!!! ما هم که عشقِ اتوبوس و اتوبوس ندیده!!! آخر ما تا به حال سوار اتوبوس نشده بودیم... نمی دانید چقدر سوار شدن به اتوبوس حال می دهد... تا به...
7 مهر 1392

اولین دفتر...

به راستی که عشق به تو، بزرگ ترین آرامش های دنیاست... یکشنبه شب بعد از مواجه شدن با دو ساعت و نیم تاخیرِ ناقابل و دردسرهای متحمل شده توسط هواپیمایی ایران ایر تور بالاخره پریدیم... ( نامش را از این بابت رنگی نوشته ایم که یادمان بماند بعد از تکمیل سفرنامه مان پستی را به تقدیر و تشکر از ایشان اختصاص دهیم تا حسابی از خجالتِ این همه خدمات ارزنده شان در آییم!!!!!) بعد از رسیدن به مشهد عازم منزل خاله جانمان شدیم. البته با وجود این که ما با خود عهد بسته بودیم که در این سفر در نقش یک مرد تمام عیار نقش آفرینی کرده و از مادر و خاله نسرین مان محافظت کنیم ولی خُب جلوی خوابمان را که نمی توانستیم بگیریم! آخر از آنجا که ما نیز آدمیزاد هست...
6 مهر 1392

شهر قم

این تیتر یاد آورِ کتاب اجتماعی دبستان است... وقتی خانوادۀ هاشمی به شهر قم رسیدند.... از این که هنوز هم این درس در کتاب های بچه ها هست یا مانند خیلی از درس ها حذف شده است اطلاعات کاملی در دستِ ما نیست... ما هم روز گذشته یعنی پنج شنبه به شهر قم رسیدیم... و مادرمان بعد از سه سال توانستند به زیارت حضرت معصومه بروند... سالیان قبل همیشه تلاش مادرمان این بود که روز تولد امام رضا را حتما در مشهد و در جوار بارگاهش باشند، و امسال نیز به مانند سال های قبل همین فکر را در سر داشتند، اما از آن جا که بابایمان سرش شلوغ تر از آن بود که فکرش را بکنید قرار شد مادرمان به همراه ما و خاله نسرین مهربان (دوست مادرمان) عازم مشهد الرضا شوند... منتها به ع...
30 شهريور 1392