سفر به قزوین
یکی بود یکی نبود... در زمان های قدیم آقا جانِ ما را خواهری بود و در نتیجه بابای ما را عمه ای... عمه ای که گرچه تنیِ آقا جانمان نبودند ولی آقا جانمان برای ایشان بس حرمت قائل بوده و هستند... گذرِ زمان و بازیِ روزگار عمه جانِ بابای ما را به قزوین کشاند و در آبیک مقیم کرد... در پی ورودِ آقاجان + مامان جان+ مهدی جان (عمو زاده مان) به منزلِ ما، طی برنامه ریزی های انجام شده و صرفاً جهت دیدار با عمه جانِ بابایمان ( و البته تعویض روحیه مان) پنج شنبه صبح علی الطلوع عازم قزوین شدیم... جمعه غروب از قزوین بازگشته ایم و به دنبالِ فرصتی مناسب جهت آپلود عکس های سفرمان هستیم... از آن جا که مادرِ ما از دارِ دنیا یک عادت خوب دارند و ه...