علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

سفر به قزوین

یکی بود یکی نبود... در زمان های قدیم آقا جانِ ما را خواهری بود و در نتیجه بابای ما را عمه ای... عمه ای که گرچه تنیِ آقا جانمان نبودند ولی آقا جانمان برای ایشان بس حرمت قائل بوده و هستند... گذرِ زمان و بازیِ روزگار عمه جانِ بابای ما را به قزوین کشاند و در آبیک مقیم کرد... در پی ورودِ آقاجان + مامان جان+ مهدی جان (عمو زاده مان) به منزلِ ما، طی برنامه ریزی های انجام شده و صرفاً جهت دیدار با عمه جانِ بابایمان ( و البته تعویض روحیه مان) پنج شنبه صبح علی الطلوع عازم قزوین شدیم... جمعه غروب از قزوین بازگشته ایم و به دنبالِ فرصتی مناسب جهت آپلود عکس های سفرمان هستیم... از آن جا که مادرِ ما از دارِ دنیا یک عادت خوب دارند و ه...
8 شهريور 1393
2808 19 30 ادامه مطلب

بودن

مادرمان از آن دسته از آدم هاست که معتقد است انسان ها به وقتِ درد نیازمندِ دردمند هستند و نیازمندِ همدل! و به وقتِ خوشی پُر بودنِ اطرافشان خوب است و نه لازم و نه واجب! می دانیم با خودت فکر کرده ای که همیشه همۀ انسان ها به وقتِ درد در اطرافِ دردمند هستند و البته ما حرفت را قبول نداریم... و انسان های زیادی را می شناسیم که به وقتِ خوشی کنارت هستند و به وقتِ درد و به وقتِ بیماری و به وقتِ سختی این تو هستی که باید تمام و کمالِ درد را با تمامِ وجودت تحمل کنی و عجیـــــــــــــب همدل و همزبان نمی یابی! و طبیعی ست! و به واسطۀ این خصلت بر هیچ کس ایرادی وارد نیست چرا که انسان برای شاد زیستن آفریده شده است و پُرواضح است که شرکت کردن در مجلس...
3 شهريور 1393
1159 11 34 ادامه مطلب

پارک جمشیدیه

همه خواب بودیم ناگهان صدای مهیبی برخاست! و گرد و خاک و دود بود که تمام فضا را در بر گرفت به سختی می شد محیطِ اطراف را دید حتی اعضای خانواده را... صدای گریه مان در خانه طنین انداز شده بود و به راحتی در صدای جیغ و فریاد همسایگان و دزدگیر ماشین ها گُم می شد... آب از چشمانِ حساس مادرمان به وفور می آمد بابایمان از خانه بیرون رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است و ما و مادرمان نگران از این که چه اتفاقی افتاده است چشم به در دوخته بودیم و آن چه می دیدیم فقط گرد و غبار بود! ساعت ها گذشت و بابایمان نیامد و این ما بودیم که در گوشه ای در آغوش مادرمان کِز کرده بودیم! تصمیم گرفتیم به منزل مادرجانمان برویم ولی مگر می شد در آن میدانِ جنگ از خانه بیرون ر...
18 مرداد 1393

پارک نیاوران

تعطیلات عید فطر جز معدود تعطیلاتی ست که بابای ما به معنای واقعی تعطیل هستند! و نه تنها به پروژه ها سر نمی زنند بلکه تلفن شان نیز وقت و بی وقت به صدا در نمی آید و این مهم از آن جهت میسر می شود که برای کارگران افغانی که خیل عظیمی از تیم های اجرایی پروژه های بابایمان را تشکیل می دهند عید فطر بسیار مهم محسوب می شود و این تیم ها حتی اگر به صورتِ کاملاً بیکار در اتاقِ کارگری خود در محل پروژه بنشینند، به احترام این عید بزرگ کاری انجام نمی دهند و ما همچنان اندر کفِ این حرکتشان مانده ایم و اندر کفِ این همه اهیمت دادن شان به عید فطر سومین روز از تعطیلات عید فطر را در منزل گذراندیم و شب هنگام برای صرف شام و ورزش کردن و تاب و سرسره بازی عا...
13 مرداد 1393

تعطیلات عید فطر

و عاقبت یک ماه روزه گرفتنِ خانواده و البته مشارکتِ عظیمِ این جانب در امرِ روزه گیری ایشان( )، به پایان رسید و به مناسبت موفقیت عظیمی که در این زمینه بر اهالی منزل مان نصیب گشت ( ) تصمیم بر این شد که همگان روزهای تعطیل پایان رمضان را به شدت خوش بگذرانند تا دلشان حسابی از عزای آن یک ماهی که در منزل مانده بودند و ایشان را یارای رفتن به دامان طبیعت نبود در آید! و همانا از آخرین ساعاتِ روزِ آخر ماه رمضان بابا و مادر و دایی محسن مان مرتب در پی برنامه ریزی بودند که روزِ عید فطر، صبح علی الطلوع از منزل خارج شده و در دامان طبیعت سکنی گزینند ولی چشمت روز بد نبیند چون روز موعود فرا رسید همگی غافل از نماز عید فطر و البته طبیعت گردی تا حدود ...
12 مرداد 1393

مجموعۀ سعد آباد

جمعۀ گذشته یعنی آخرین روزِ تعطیل قبل از ورود به ماه مبارک رمضان، تصمیم گرفتیم در معیت خاله مهدیه و آوینا جانمان برای گشت و گذار بیرون برویم! و از آن جا که گرما بسی بیداد می کرد تصمیم گرفتیم برای صرف نهار به مجموعۀ سعد آباد تهران برویم...چون هوای آن جا به نسبت سایر مکان های دیدنی بسی خنک تر است قرار بر این بود که ساعت 12 آن جا هم دیگر را ملاقات کنیم ولی از آن جا که مادرمان دیر به دایی محسن مان اطلاع رسانی کرده بودند و ایشان دیر رسیدند ما ساعت یازده و نیم تازه از منزل خارج شدیم... در ورودی پارکینگ متوجه شدیم که یکی از چرخ های ماشین مان پنچر شده است و همانا آن داستان پنچری ماشین و آقای تعمیرکار که همیشه از مادرمان می خواستیم برایم...
13 تير 1393
1600 14 20 ادامه مطلب

در ولایت!

سه شنبۀ گذشته ساعت یک بعد از ظهر عازم ولایت شدیم... بعد از طوفان سهمگین شب قبل ( ) هوا خیلی خنک بود و خدای را سپاس تا رسیدن به مقصد فقط نیم ساعت را زیر آفتاب طی طریق نمودیم ساعت یازده شب به ولایت رسیدیم و رفتیم به دیدارِ مادرجانمان همان شب قرار بود پدربزرگ  و مادربزرگ مان (خانوادۀ بابایمان) ساعت چهار صبح به فرودگاهِ مشهد وارد شوند و از آن جا که ما دیر وقت به ولایت رسیده بودیم موفق نشدیم به مشهد برویم و به وقت ورودشان در فرودگاه حاضر باشیم نگران نباش عدم حضورمان در فرودگاه چیزی از حجم سوغاتی هایمان کم نمی کرد   و ما همان را دریافت کردیم که رفتگانِ به فرودگاه دریافت کردند آخر همگان از خلوصِ نیت ما در نرفتن به فرود...
19 خرداد 1393

دریاچۀ شهدای خلیج فارس

چهارشنبه شب بعد از آن وداع جانسوز با آوینا جانمان در بوستان ولایت ( پست همدلی ) به شدت به درد فراق مبتلا شده و در حین انجام هر کاری مرتب "آوینا.... آوینا..." ورد زبانمان بود به همین دلیل مادرمان در پیِ رعایت قانون احترام به حقوق کودکان ( ) پنج شنبه شب طی تماس با خاله مهدیه هماهنگ کردند تا ما را به آویناجانمان برسانند مدیونی اگر تصور کنی ما به اسباب بازی های آوینا خانم چشم داریم! نه هرگز، ما کودکی هستیم بی هیچ طمعی که فقط اندر طلب یک عدد هم بازی هستیم حدود ساعت دوازده ظهرِ روز جمعه به منزل خاله مهدیه وارد شدیم و مورد استقبال آوینا جان واقع شدیم و این است یکی از اولین برخوردهای موثر ما و آوینا جانمان: می دا...
12 خرداد 1393

همدلی

یک سال پیش وقتی دایی محسن مان برای کار با بابایمان عازم تهران شدند و در منزل ما مستقر شدند هرگز فکرش را نمی کردیم اگر روزی بخواهند از منزل مان عزیمت کنند تا این حد برای هر سه نفرمان سخت باشد... مخصوصاً برای ما ***** جایت سبز، جمعۀ قبل را به همراه بابا و مادرمان طبق معمول برای صرف نهار به سرخه حصار رفتیم و از آن جا که دایی محسن مان کارِ بدی انجام داده بودند و دیوارهای خانه را نقاشی نموده بودند ایشان را با خود به سرخه حصار نبردیم تا تنبیه شوند و مِن بعد دست از نقش کشیدن بر دیوارها بردارند ولی از آن جا که ما مُبرّا از هرگونه نقاشی کشیدن بر در و دیوار هستیم ما در معیت بابا و مادرمان برای تفریح به سرخه حصار رفتیم و به وقت رفتن آ...
8 خرداد 1393