علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

جمعه ای در سرخه حصار

جمعۀ گذشته را در جنگل های سرخه حصار گذراندیم ترکیبی از طبیعت پاییزی+بهاری را در عکس های ما از جنگل های باران خوردۀ سرخه حصار در ادمۀ مطلب ببین فرآیند سرچ و پفک یابی و پفک خورانِ ما از درون بستۀ پفک و بعد از خوردن، بستۀ خالی از پفک را نقش بر زمین ساخته و برای تصحیح این عمل،مادرمان در معیت ما روانۀ محل نصب سطل زباله شدند تا آشغال در سطل بیندازیم و این مقدمه ای شد تا مادرمان در نهایت پوزیشنی این چنینی اتخاذ کنند:" " (در ادامه می توانی دلیلش را ببینی!) و این ما هستیم که پس از دیدنِ موجودی زنده بر بالای درخت رو به مادرمان ابراز تعجب می نماییم و همانا آن موجود که در این دو عکس نیز قابل مشاهد...
3 آذر 1393
2272 12 23 ادامه مطلب

طلای باران خورده!

چهارشنبه چهاردهم آبان ماه 1393؛ حرم مطهر امام رضا اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي  و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ. سلام به دوستان عزیزتر از جانمان ما از تعطیلات برگشته ایم. این پست صرفا جهت اعلام زنده بودن مان و صد البته جهت عرض تمامِ ارادتت به امام رئوف بارگزاری شده است تا شما سلامی به آقا عرض نمایید این پست تکمیل خواهد شد ×××××××××××...
17 آبان 1393
1842 10 41 ادامه مطلب

بوی محرم می آید!

اول نوشت: روزی که مادرمان شروع به نگاشتنِ این پست نمودند شنبه بود و واقعاً بوی محرم می آمد و این پست "بوی محرم می آید!" نام گرفت! مطمئنا شنبه مثل امروز، پنج شنبه، نبود که دهۀ اول محرم به نیمه رسیده است و آن روز فقط بوی محرم می آمد متأسفانه گرفتاری های کاری تکمیل این پست را تا امروز به تعویق انداخته است ... محرم نوشت سال گذشته مان را اینجا و اینجا ببین ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××...
3 آبان 1393
2536 10 24 ادامه مطلب

یک دارآباد پاییزی

جمعه ای که گذشت برای ما و مخصوصاً برای بابای ما روزی بس هیجان انگیز و پر از فراز و نشیب بود روز تولد بابایمان+ روز خانه تکانی پاییزی+ روز کوهنوردی و در نهایت باید بگوییم یک روز مفرح وقتی که تقویم وبلاگمان را ورق می زنیم تا لینک خانه تکانی پاییزی سال گذشته مان را بگذاریم، می رسیم به رویدادی درست مثل همین جمعه ای که گذشت! جمعه نوزدهم مهرماه 92 که باز هم خانه تکانی داشتیم... باز هم دایی محسن مان کمک حال مادرمان بود در خانه تکانی! باز هم بعد از خانه تکانی بیرون رفتیم و دوستان مان را ملاقات کردیم! باز هم خوش بودیم و سرخوش! و اما امسال تمام همین اتفاقات افتاد با این تفاوت که دوستان مان عوض شده بودند و دوستان قبلی مان کنارمان نبود...
28 مهر 1393

یک نسل سخت!

سال 1359 بود که یک لشکر در تجاوزی نابرابر به این مرز و بوم حمله کرد... و مردمی که در حال بازسازی خرابکاری های به جا مانده از چند سال مبارزۀ زمانِ انقلاب بودند غافل گیر شدند و ناچار به دفاع شدند... و کودکانی متولد شدند که امروزه آن ها را با نام "نسل سوخته" می شناسیم و البته ما به آن ها عنوان "نسل سخت" می دهیم! نسلی که به وقت آژیر کشانِ بمباران پناهگاهش پایین ترین طبقۀ ساختمان بود... نسلی که آن روزها حتی دسترسی به قطرۀ آهن و قطرۀ ویتامین D و شیرخشک و سرلاک و پوشک و .... و در کل ضروری ترین نیازهای یک کودک برایش میسر نبود! نسلی که در روزهای تکرار ناپذیر کودکی، پدرش را در کنارش نداشت و مادری نگران از بازنگ...
24 مهر 1393

ماجراهای ما و عکاس!

گویا همین دیروز بود که کارگاه ساختمانی بابایمان به مناسبت عید سعید قربان تعطیل بود و برای اولین بار از دود و دم شهر گریختیم و عازم جاجرود شدیم و بی هدف کناره نشین دریاچه لتیان و هم نفسِ درخت های جنگلی لتیان شدیم و حالا یک سال از آن روز می گذشت و ما باز هم روز عید قربان را در کنار لتیان بودیم! یک سال با همۀ تلخی و شیرینی هایش گذشته بود و نمی دانیم؛ شاید ما همان آدم های دیروز بودیم... اولین دیدار ما با لتیان را در روز عید قربان سال گذشته  (مهرماه 92) اینجا ببین... ... و پس از آن بارها و بارها به لتیان رفته ایم و تمامِ خاطرات مان از لتیان خاطراتی ست شیرین و اما امسال نیز راهی لتیان شدیم و در کنار رودخانه ای خالی ...
19 مهر 1393

یاسمین

درست همان روزهایی که گوشه گوشۀ این شهر برای ما و پدر و مادرمان زجر آور شده بود و کم مانده بود دلمان از بی کسی و غربت غم باد بگیرد، خداوند یکی را به دادمان رساند! کسی که خودش نیز اسیر غربت و تنهایی بود! ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× هیچ می دانستی چرا ما با خاله مهدیه مان ارتباطی تا این حد نزدیک و صمیمی داشتیم؟! و اول از همه د...
5 مهر 1393

آب... آب، زندگی!

جمعه ای که گذشت را به دیدار طبیعت لتیان رفتیم... از آخرین باری که به لتیان رفته بودیم مدت ها می گذشت و دیدار ما با سد لتیان و تمامِ زیبایی هایش را در تعطیلات عید فطر اینجا خوانده ای. جمعۀ گذشته و پس از مدت ها از خانه بیرون زدیم و بدون هیچ برنامه ریزی از پیش تعیین شده ای فرمان ماشین را به سمت جاجرود پیچانده و در مجاورت رودخانۀ خالی از آبی که به سد منتهی می شد مستقر شدیم. و با تمامِ وجود دردِ بی آبی و کم آبی را حس نمودیم... نماز خواندنِ شیرینِ ما در معیت دایی محسن مان + ماجراهای کم آبی و بلوری شدن اینجانب + خوابِ شیرین و همزیستی مسالمت آمیزمان با پشه ها را در ادامۀ مطلب ببین... در طول مسیر ما مثل همیشه و به سبک د...
1 مهر 1393

دخترِ مادرمان

سال 86 بود که مادرمان در یک اردوی دانشجویی که از طرف بسیج دانشگاه برگزار شد عازم قم و جمکران شدند. قسمتی از آن سفر اختصاص داشت به معرفی تعدادی کودک بی سرپرست که خانوادۀ خود را در زلزلۀ بم از دست داده بودند و هدف این بود که هر کسی که توانایی اش را دارد سرپرستی یکی از آن کودکان را بپذیرد و ماهیانه مبلغی به حساب آن ها واریز نماید. ... و مادرِ ما نیز که آن روزها دانشجو بودند و از پدر خود خرجی می گرفتند، با اعتماد به نفسی در حد تیم ملی و البته به شکرانۀ داشتنِ پدری که وجودش دلگرمی ست و زندگی می آفریند، سرپرستی یکی از این کودکان را قبول کردند! به این امید که ماهیانه مقداری از خرج های غیر ضروری خود را کم کنند و پولش را به حساب آن کودک واریز ن...
27 شهريور 1393
1137 14 28 ادامه مطلب