علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

روزگاری که گذشت...

مدت ها بود نتوانسته بودیم با فراغ بال در ولایت بمانیم و به خوش گذرانی بپردازیم و این بار به لطف برف هایی که تا حوصله شان سر می رفت سو پایین می زدند و بر زمین می نشستند ولایت نشین شدیم و اخبارِ تلویزیونی از گزارش شدت برف در مناطق شمالی بر شدت ولایت نشینی مان افزود... در نبودِ بابایمان که برای انجام امورِ تسویه حسابِ پروژۀ خود به مشهد رفته بودند ما و مادرمان در منزل مادرجانمان اقامت داشتیم و در همان روزها حدود دو سانتیمتر برف آمد که عکس هایش را چند پست آن طرف تر دیده ای بعد از اتمامِ کارِ پدرمان به قصد عزیمت به تهران عازم منزل خانوادۀ پدری شدیم... هوا به شدت فریز بود و بابایمان با این تفسیر که فردا هوا برفی ست انصرافِ خود را از روا...
23 بهمن 1392

علیرضا خان شیرازی!

عاقبت علیرضا خان نیز شیرازی شد... از آن جا که طی طریق در شیراز به مانند تهران جزء اعمال شاق به حساب نمی آید ما به راحتی توانستیم در یک نصفه روز به شاهچراغ، باغ ارم، دروازه قرآن و مرقد خواجوی کرمانی، حافظیه، سعدیه، و بازار وکیل سر بزنیم و از دیدار با این مکان های زیبا بسی مسرور و مستحق شادی عظیم شویم هوای شیراز را بسیار دوست می داشتیم و علاوه بر این که بعد از یک خواب شبانۀ نه ساعته به اجبار چشمانمان را گشودیم خوابِ بعد از ظهرمان هم محفوظ ماند و بسی بر ذوق پدر و مادرمان که قرار بود ما را به پدربزرگ و مادربزرگ مان بسپارند و به تنهایی عازم دانشگاه شوند، افزودیم ... کلا ما معتقدیم آب و هوای معتدل و لطیف شیراز به شدت خواب آور است ...
20 بهمن 1392

برف می آیــــــــــــــد...

سلام به دوستان با محبت و رفقای شفیق این پست صرفاً جهت اعلامِ زنده بودنِ اینجانب و خانواده روی نت می رود... سفر یک روزۀ شیراز+ یک روز رفت و یک روز برگشت، پنجشنبۀ پیش به پایان رسید و ما بدون رفتن به بندرعباس و قشم به ولایت برگشته و کنگر را خورده و لنگر را به طرز فجیعی انداخته ایم و کماکان در ولایت به سر می بریم و آخرین روزهای تعطیلات زمستانی مادرمان را در معیت خانوادۀ پدری و مادری مان سپری می کنیم این پست خارج از نوبت و قبل از به جای گذاشتنِ خاطراتِ شیرین مان از سفر به شیراز در این مکان به ثبت می رسد... همین یکشنبه بود که بالاخره چشمانِ منتظر و رو به آسمانِ باباجانمان روی برف را دیدند .... البته نه از آن برف های شِدیدی ...
15 بهمن 1392

مشهد الرضا...

از آن جا که اینجانب و خانواده روز جمعه و به دنبالِ کاری که برای بابایمان در مشهد پیش آمد، به صورت عجولانه ای عازم مشهد شدیم دیشب توانستیم در معیت بابایمان و مادرشان و مادرمان برای زیارت به حرم برویم... این گل پسر که در تصویر مشاهده می کنید مهدی آقا پسر عموی ده سالۀ اینجانب می باشد که بسیار به ما علاقه دارند و ما نیز ایضاً... السّلامُ علیکَ یا سلطان، یا اَبَاالحَسَن، یا علی ابن موسی و رحمةُ اللهِ و برکاتُهُ سفرنامه ما در راهِ مشهد و بازی های ما به همراه آقا  مهدی، پسر عموی دوست داشتنی مان را می توانی در ادامۀ مطلب ببینی... از آن جا که همراه بردنِ اسباب بازی در سفر مستلزم از بین رفتن محدودۀ زیادی از فضای داخل ماش...
6 بهمن 1392

عاشقانه های ما و خان دایی مان...

روزگذشته را در جنگل های سرخه حصار گذراندیم... مادرمان می گوید همیشه باید قدرِ دورِ هم بودن را بدانیم... به عنوانِ مثال روزگاری می رسد که همین خان دایی محسن مان که این روزها همیشه در کنارِ ما هستند، عیال وار می شوند و بعید نیست سال به سال هم سراغی از خواهرِ دوست داشتنی شان و از آن مهم تر خواهر زادۀ دلبندشان ( ) نگیرند... البته در معرفتِ دایی محسن مان که شکی نیست ولی ما که نمی دانیم همسرِ آیندۀ دایی محسن مان کیست و در وجودِ ایشان خورده شیشه بیداد می کند یا خیر عـــــــایا؟! پس چاره ای نیست که فرض را بر این بگیریم که چند سالِ بعد ممکن است دایی محسن مان را در اثرِ ازدواجشان از دست بدهیم و نتیجۀ نهایی این که مجبـــــــــــــــوری...
29 دی 1392

حرم تا حرم...

بزرگ ترها نعمت اند و مایۀ برکت و رحمت... ***** سال هاست تمام تلاش مادرمان این است که تا جایی که بتواند سالروز شهادت و تولد امام رضا  و یا روزهای حوالیِ آن را در مشهد بگذراند و از نزدیک عرض ادب کند...از آن جا که از دیارِ پدری و مادریِ ما تا مشهد سه ساعتی فاصله هست، روزی که از تهران به قصد ولایت خارج شدیم مادرمان از بابایمان خواستند که ما را به مشهد نیز ببرد تا ضمن دید و بازدید با خاله جانمان به زیارت نیز برویم البته بابایمان هیچ قولی مبنی بر بردنِ ما به مشهد ندادند چون دلشان نمی خواست  قولی بدهند که ممکن بود نتوانند آن را عملی کنند...و این گونه شد که مادرمان از لحظۀ خروج از منزل با دو تا پا و در معیت کفش هایشان...
16 دی 1392

اصلِ لطافت...

به نظرت اینجا کجاست؟ می دانیم باورش برایت سخت است ولی باور کن اینجا تهران است!! اینجا دورنمایی ست از منطقۀ تهرانپارس که همیشه در آلودگی و سرب غوطه ور بوده است و بعد از بارش باران آلودگی از آن رخت بر بسته است... حالا نفس بکش با تمامِ حجمِ شُش هایت نفس بکش بــــــــــــــــله، بارانِ دیروز ما را از رو نبرد و در روز تعطیل برای نهار رفتیم پارک جنگلی سرخه حصار و جایت بسی خالی، بدجوری لذت بردیم... و از همه مهم تر دوستی پیدا کردیم که اینقدر با ایشان احساس صمیمیت نمودیم که لقمه از دهانِ خود باز گرفته و در دهانِ ایشان نهادیم جهت آشنایی با رِفیق جدیدمان بیا به ادامۀ مطلب... همه چیز از آن جا شروع شد که ما همان کلۀ صبح...
9 آذر 1392

جامانده از سفر....

.... و گام های استوار شیر مردی در دامان طبیعت مادرمان در اثر کم کاری مقداری از عکس های خاطره انگیزمان از سفر به ولایت را از خاطرات وبلاگی مان جا انداخته اند... علیرضا خان+ مینا دختر عمه مان+ مهلا جانمان، نوۀ عموی بابایمان مکان:منزل عمه جانمان، شب قبل از برگشت به تهران مسیر مشهد به تهران، پارک جنگلی میامی، ایستگاه نهاری و طبیعت بکر جنگلی با گونه های گیاهیِ خاص مانند گز و سنجد که بدجوری توجه آویناجانمان را به خود جلب کرده بود... دایی محسن مان به دنبال کشف طبیعت و ما به دنبالِ دایی محسن مان... و این هم یک درخت سنجد که آویناجانمان را مجذوب خود نموده بود و ایشان در تمام مدتی که دیگران نه...
1 آذر 1392

تهران گردی...

دیروز یکی از بهترین روزهای ما بود...آخر می دانی به طرز فجیعی رفته بودیم دَدَررررر... صبح زود با بابا و دایی محسن و مادرمان از منزل به راه افتادیم ابتدا سری به پروژۀ سهیل زدیم و دایی محسن مان را پیاده کردیم... سپس در ترافیک صبح گُم شدیم و بالاخره به خانۀ درین جانمان (مرزداران) رسیدیم... به محض رسیدن شاد و خندان بودیم و اصلاً احساس غریبی نداشتیم... آخر می دانی از همان لحظۀ ورود یک عدد "تُ" به چشممان خورد که ما را حسابی سرگرم کرد... مادرمان ما را آن جا گذاشتند و با بابایمان دوباره در ترافیک گیر کردند و بعد از فلاکتی عظیم، به دانشگاه قبلی مادرمان رسیدند و مادرمان بالاخره بعد از دقیقاً دو سال و دو ماه از تاریخِ دفاعشان، عزم ...
30 آبان 1392