علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

بوستان جوانمردان ایران

روز جمعه در پیِ هماهنگی های مامانم و خاله مهدیه و به منظور تعویض روحیه و خداحافظی با دَدَرررر، با خاله مهدیه قرار گذاشتیم تا بریم بوستانِ جوانمردانِ ایران... آخه می دونی نیست که داره ماه رمضون از راه می رسه و این آخرین جمعۀ قبل از ماه مبارک بود، خواستیم سنگ تموم بذاریم و از فرصت نهایت سوء استفاده رو ببریم... و واقعا هم نهایت استفاده رو بردیم..میگی نه خودت ببین.... از اونجا که در ادامۀ وظیفۀ مورچه ای مامانم، صبح جمعه چهار نفری همه بسیج شدیم و رفتیم فروشگاه ضیافت و خرید کرده بودیم تا بسته بندی کردن و آماده کردنِ ارزاقِ خریداری شده ساعت 8 شد و ما راه افتادیم... ...و تا رسیدیم بوستان جوانمردان هوا بسی تاریک شده بود... این شما و ا...
16 تير 1392

من نذر دارم!!!

خبر... خبر... هـــــــــــــــــــــــــــــــــورا جمعه صبح مامان جون و آقا جون ( مامان و بابای بابام) و دختر عمه ام مهتاب جون اومدند تهران پیش ما... و این گونه شد که سلسله دَدَرررر های ما شروع شد... و در این راستا بعد از ظهر جمعه بابایی ما رو برد بوستان ولایت...نــــــــــــــــــــــــــــه اشتباه نکن... اصلا فکر نکنی در کمالِ بی غُر غُری بابایی ما رو برد دَدَرررر .... نه کلی غُر زد تا ما رو برد...همش می گفت اونجا دوره!!! در هر صورت رفتیم و نمی دونی چقدر بهم خوش گذشت....جاتون سبز... آره درست فکر کردی فقط به من خوش گذشت شما فرض کن من رفته بودم گردش و دایی محسن و مامان و بابایی و بقیه اومده بودند دویِ ماراتون... ...
9 تير 1392

زیارت حضرت عبدالعظیم

  روز شنبه به یُمن حضور مهمون های عزیزمون مخصوصا مادر بزرگ مامانم ما هم به یه نوایی رسیدیم و با هم رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی تو شهر ری... هوا خیلی گرم بود و از اونجا که بابام همراه ما نبود بد دماری از روزگار مامانم در آوردم... از اونجا که علاقۀ من به بزرگترها بسیار وصف ناشدنیه همش بغل مادرجون بودم و هر چقدر خواستند بهم حالی کنند که مادر جون پاشون درد می کنه و تحمل وزن من براشون سخته ابــــــــــــــــــــداً تو کَتَم نمی رفت...آخه می دونی مادر جون خیلی اصرار داشت من همش بغلشون باشم!!! و این من و مادر جونِ مهربون که حسابی عاشـــــــــــــــــــــــقشم...اصلا فکر نکنی دارم اُرد میدم که زودتر منو ببرند جلوی شیر آب...
14 خرداد 1392

خالۀ مهربون و پارک ملت

من یه خاله دارم که هیچ کدوم شبیه شو ندیدید... خاله مهدیه مامان آوینا جون بهترین خالۀ دنیاست می دونی چرا؟؟به چند دلیل: اول این که یه دختر داره که یه ماه از من کوچیکتره و هم بازی منه، دوم این که هر وقت مامانم بهش میگه بریم دَدَررر هیچوقت نه نمیگه و به قول بزرگترا همیشه پایه ست و من و آوینا خیلی حال می کنیم از دَدَر رفتن... دو هفته پیش جمعه رفتیم بوستان ولایت،هفتۀ قبل با خاله راضیه و خاله مهدیه رفتیم پارک ارم و این هفته پارک ملت تهران و جای همتون خالی بود... ماجرا از اون جا شروع شد که هفته قبل مامانم تو گوشی همکارش عطیه جون عکس های قشنگی از لاله های  رنگارنگ پارک ملت دید و حسابی هوایی شد که بریم ببینیم.... بعد از ...
9 ارديبهشت 1392

ماجرای آشپزی مامانم

دیروز جمعه بود و مامانم از صبح به فکر آش پختن بود تا بعدازظهر با خاله جونم مامان آوینا و باباش بریم بیرون و دور هم باشیم... حدود ساعت 6 بود که من و مامان و بابام به همراه آش از خونه رفتیم بیرون. در واقع چون آش تو خونه دلش گرفته بود من بردمش دَ دَ ررررر.... اینم قابلمه آش که لباس خوشگل هاشو پوشیده و آماده رفتنه!!! منم که همش دور و برش رژه می رم تا مگه مامانم ازش غافل بشه و در یک فرصت استثنایی یه ناخنک جانانه بهش بزنم...آخه می دونی من عشق آشم...ولی افسوس که مامانم خیلی مواظبه....(البته اینم بگم که اگه بدونید آخر سر چه بلایی سر این آش بیچاره اومد دلتون برای این همه تزئینات مامانم کباب میشه) بعد از پروسه ناک...
24 فروردين 1392

من و دوستانم و نوروز 92

اول از همه باید بگم که مامانم و بابام از عملکرد من تو نوروز 92 خیلی راضی بود میدونی چرا؟؟؟؟ چون بالاخره یاد گرفتم از حق خودم دفاع کنم... مامانم همیشه بهم می گفت: پسرم به هیچکس زور نگو ولی وقتی کسی بهت زور میگه از حق خودت دفاع کن. قبلا وقتی یکی از بچه ها می اومد نزدیکم و داد می زد شروع می کردم به گریه کردن و یا تو مهد وقتی یکی از بچه ها گریه می کرد منم گریه می کردم و یا وقتی یکی از بچه ها چیزی رو ازم می گرفت بهش میدادم و بعدش گریه می کردم... به قول مامانم اگه همین طور پیش می رفتم می شدم یه بچه سوسول... از اونجا که مامان یه آدم خودساخته ست تمام تلاشش اینه که منو مستقل و خودساخته بار بیاره درست مثل ...
17 فروردين 1392

سیزده بدر ....

ما قرار بود ششم فروردین برگردیم تهران ولی بابام این قدر کاراشو طول داد که تا سیزده بدر موندیم و چه خوب شد که موندیم.... سال قبل با فامیل بابایی رفتیم سیزده بدر و امسال با فامیل مامانم رفتیم سیزده بدر....رفتیم کوه و کلی خوش گذشت و بازی کردم...ببین... ادامۀ عکس ها در ادامۀ مطلب دارم با خودم فکر می کنم که چطور حواس مامانم و پرت کنم و یهو برم سمت آب ... باور کن کار خاصی نمیکنم فقط می خوام صورتم و بشورم... بای بای ما که رفتیم آب بازی به شما هم خوش بگذره.... نه مثل این که دست بردار نیستند و به من آزادی عمل نمیدن برم تو آب حموم کنم.... حالا مجبورم بازی تکراری سنگ انداختن توی آب و موج درست کردن و انجام ب...
16 فروردين 1392

سفر به شیروان...

میدونی شیروان کجاست ؟؟؟؟ منم تا همین دو هفته قبل نمیدونستم تا این که مامانم تصمیم گرفت برای دیدن یه دوست قدیمی که از هم کلاسی ها و هم اتاقی های دوران تحصیلش بود و اهل شیروان بود بره خونشون. شیروان یه شهر کوچیکه تو خراسان شمالی که جمعیتش ترکیبی از  کرد و فارس و ترک هستند. مامان و بابام هم برای اولین بار بود که اونجا رو می دیدند.... از سال 86 که مامانم و دوستش از پایان نامه فوق لیسانس دفاع کردند همدیگر رو ندیدند و فقط تلفنی با هم در تماس بودند. اون زمان مامان من مجرد بود و دوست مامانم یا به عبارتی خاله ام یه دختر 5 ساله داشت به نام فاطمه. چقدر همه چی عوض شده بود الان خاله ام سه تا دختر داشت یعنی کوثر و کیانا و فاطمه و ماما...
16 فروردين 1392

چهارشنبه سوري

مامانم ميگه  تا به حال چهارشنبه سوري به اين باحالي نديده بود ميدوني چرااااااااا؟؟؟؟؟؟؟  سال هاي گذشته چهارشنبه سوري رو تو شهر بودند و حتي از يه هفته و يا يه ماه قبل از چهارشنبه سوري از نگراني ترقه و وسايل خطرناكي كه يه سري آدم هاي بي احتياط استفاده مي كردند بايد زودتر از هميشه به خونه برميگشتند و كجا آتيش مي ديدند تا بتونند از روش بپرند.... امسال مامانم از چند روز قبل از چهارشنبه سوري به فكر جمع كردن فاميل و دوستان بود و همه رو دعوت كرد به روستايي كه زادگاه خودش بود تا به دور از هر گونه خطر و نگراني يه خاطره زيبا براي همه خلق كنه و به حساب خودش خيليييييييي كار خارق العاده اي كرد....  ...
4 فروردين 1392