علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

وقتی علیرضا...

محض تنوع و گریز از پست های آپارتمان نشینی، گریزی می زنیم به روزهایی که در ولایت بودیم و خوش بودیم و طبیعت در دسترسمان... و این ما بودیم که طبیعت را از نزدیک لمس می کردیم.... 28/ 5 /92 وقتی علیرضا چُماق به دست می شود... و امــــــــــــــــــا وقتی علیرضا چوپان می شود... و وای بر گلۀ بینوا !!! بیا به ادامۀ مطلب و ببین چگونه کفشدوزکی میهمان دستان کوچک علیرضا خان می شود... به لطف مادرجانمان و با جمعی از دوستان،  روزی میهمان طبیعت زیبا بودیم... وقتی علیرضا زورش به علف های بینوا می رسد و زور بازوانش را با چماق روی آن ها می آزماید!!!! وقتی علیرضا صف مورچه ها را دنبال می کند... وقتی علیرضا کفشدوزکی ...
16 شهريور 1392

بوستان نهج البلاغه

دوشنبه برای ما روز تعطیل جالبی بود... حوالی ظهر بود که یهو مادرمان را برق سه فاز گرفت و به ذهن ایشان خطور کرد تا آشی بپزند و با خاله مهدیه مان بیرون برویم و آش خوری کنیم... خاله مهدیه مان هم که طبق معمول پایۀ پایۀ پایۀ یک!!! قرار شد برویم آب و آتش... ساعت شش از خانه خارج شدیم هوا خیلی خنک بود و ابرها خورشید را احاطه کرده بودند و افق رنگ زیبایی به خود گرفته بود... ما در حال عبور از اتوبان رسالت شرق به غرب بودیم که مادرمان طبق معمول دوربین را به دایی محسنمان که جلو نشسته بود، داد تا از این غروب زیبا عکس بیندازد... همین عکس.... اصلاً فکر نکنی هدف دایی محسن مان، در واقع عکسبرداری از این ماشین گذر موقت بوده است... نه... ایشا...
13 شهريور 1392

جنگل های سُرخه حصار...

بسیار اتفاق می افتد که آدم برای انجام کاری از خیلی قبل تر برنامه ریزی می کند، ولی چه بسا پیش می آید که روز موعود همۀ برنامه ریزی ها نقش بر آب می شود و وقتی خاطرات خود را مرور می کنیم خاطراتی تلخی از آن در ذهنمان مرور می شود... و صد البته گاهی اوقات نیز بدون هیچ برنامه ریزیِ خاصی اتفاقاتی به یاد ماندنی رقم می خورد و خاطراتی بی نظیر در ذهن مان بر جای می ماند.... از آن جا که ما نیز از سایر  آدم ها مستثنی نیستیم!!! آخر همین هفته وقایعی از نوع دوم برایمان رقم خورد و به صورت کاملاً اتفاقی آخر هفتۀ بی نظیری بر ما گذشت... روز پنجشنبه طی همان هماهنگی های معروفِ مادرمان با خاله مهدیه قرار شد پنجشنبه شب مهمان خاله راضیۀ عزیزم باشیم تا ب...
9 شهريور 1392

زیارت mp3

روز شنبه صبح بود که از ولایت خودمان راهی مشهد شدیم... بین راه به بینالود سر زدیم تا بابایمان در ادامۀ رسیدگی به کارهای اداریِ عقب مانده از پروژه های قبلی شان ما را هم علّاف کنند!! ساعت 12 بود که وارد مشهد شدیم و عازم نوسازی مدارس تا بابایمان به ادامۀ کارهای اداری خود رسیدگی کند!! بعد از سر و سامان دادن کار بابا، حدود ساعت سه بعداز ظهر بود که به خانۀ خاله مان رسیدیم و با مصطفی و امیرعلی پسر خاله هایمان دیدار کردیم!! بر خلاف همیشه از همان ابتدا به همه روی خوش نشان دادیم و با پسر خاله هایمان دیداری صمیمانه داشتیم... بعد از ظهر آن روز به دیدن یکی از دوستان رفتیم تا مادرمان در نقش شورای حل اختلاف مشکلی را حل کند... افسوس که سه ساع...
4 شهريور 1392

شنا کُنانِ حرفه ای!!

یکی از همین روزها بود که نزدیک غروب با دایی علی و مادرجانمان عازم باغِ مادرجان شدیم تا سری بزنیم به جاهایی که سال تا سال نمی بینیم.... تا چشممان به آب افتاد دست از پا نشناختیم و قبل از نزدیک شدن به آب با سنگی در دست خود را مسلح ساختیم... و به محض رسیدن به آب، سنگ مورد نظر را در آب انداختیم و در یک حرکت آکروباتیک خودمان هم به دنبالِ سنگ نقش بر آب شدیم!!! افسوس که مادرمان هنوز آن دوربین معروفش را از کیف در نیاورده بود و اِلّا لحظه های قشنگی ثبت می شد... جالب این جاست که اصلاً به روی مبارک نیاوردیم و اصلاً گریه هم نکردیم... فقط برایمان عجیب بود که چه اتفاقی افتاده است؟! و ما داخلِ آب چه می کنیم؟! آقا بر عکس سایر خانم ها که کیفش...
4 شهريور 1392

اولویت ها

هر چیزی برای هر کسی جایگاه خاصی دارد. ممکن است یک چیز برای یکی از ما مهم و برای دیگری بی اهمیت باشد. هر انسانی بسته به روش زندگی و محیطی که در آن رشد کرده اولویت بندی های خاصی دارد. ممکن است برای یک نفر بستنی خوردن در اولویت باشد و برای شخص دیگری بازی کردن، برای یکی ماشین بازی و برای دیگری خاله بازی... خواهش می کنم نخند! شک ندارم که اولویت های شما با ما خیلی متفاوت است... آخر ما کودک دو ساله ای بیش نیستم!!! ممکن است دغدغۀ شما یکی از این موارد باشد: نوع لباسی که به تن می کنید، دکوراسیون منزلتان، آرایش صورت تان، میزان تحصیلاتتان، میزان در آمدتان، میزان غذا خوردن کودکتان و یا میزان رضایت همسرتان ( این مورد آخر دغدغه ای خوش...
3 شهريور 1392

دار آباد

روز شنبه بعد از فراغت از مسابقه و پایان یافتن ماه مبارک ما توانستیم از خانه به مقصد دارآباد بیرون بزنیم.... هوا خیلی خوب و خنک بود و ما ساعت پنج بعد از ظهر بیرون رفتیم. بقیه را نمی دانیم ولی ما که خیلی شاد بودیم و آب و نان از دهانمان می اُفتاد و تُ تُ ....نه... آخر ما کامیون ها را خیلی دوست می داریم و از دیدنشان آن قدر ذوق می کنیم که شاید اگر چند روز مادرمان را نبینیم تا این حد از دیدنش ذوق نکنیم!! دارآباد واقعا شلوغ بود... ما هم بعد از مقداری پیاده روی زیر درختان اُتراق کردیم و از آن جا که علی رغم اصرار پدرمان نهارمان را نخورده بودیم با سرعتی نزدیک به سرعت نور مشغول چیپس خوردن شدیم و اگر پدر و مادرمان ترکمان می کردند متوجه نبودیم...
21 مرداد 1392

ارزش ها

من اعتقاد دارم بعضی چیزها ارزشش را دارد.... ارزش دارد که به خاطر یک بستنی خودمان را برای مادرمان لوس کنیم... ارزش دارد وقتی دایی محسن مان لباس می پوشد و عزم بیرون رفتن می کند به دست و پایش بیفتیم تا ما را هم با خود دَدَررررر بِبَرَد... ارزش دارد که با وجود این که از دست آوینا خیلی شاکی هستیم، با او کنار بیاییم تا مادرش به زور اسباب بازی های او را به ما بدهد تا بازی کنیم... .... و البته کارهای ارزشمند زیاد است که می توانیم انجام دهیم... مثلا یکی از این کارهای ارزشمند این است که برای خوردن افطاری در کنار دوست محبوبمان آوینا، یک ساعت و نیم قبلا از افطار از شرق تهران راه بیفتیم و بعد از گرفتار شدن در ترافیک نزدیک افطار،...
11 مرداد 1392

پارک ارم (ادامۀ پست قبلی...)

نیمه شبِ جمعه در نتیجۀ خرابکاریِ ماشین و فقدانِ قطع کُنِ دزدگیر و دوری منزل، خونۀ خاله مهدیه موندگار شدیم.... من تو ماشین خوابم برد و از فرط خستگی دیگه بیدار نشدم. ساعت تقریبا دو بود که همه آمادۀ خوابیدن شدند و جالبه بدونید با اون همه خستگی، دایی محسن و عموی آوینا که مهمونشون بود تصمیم داشتند ساعت پنجِ صبح برای دیدنِ مسابقۀ والیبالِ ایران-کوبا بیدار شن....(البته که بیدار نشدند!!!) ما همه خوابیدیم و باز مامانم خوابش نبرد...نه که فکر کنی جاش عوض شده بود و به مکان حساسیت داشت...نه...اولش فکر میکرد چون کولر روشن بود و هوا سرد بود خوابش نمی بره ولی بعد یک شبانه روز تازه فهمید بدخواب شدنش به خاطرِ مسواک نزدنِ اون شب بوده...آخه مسواکشو ب...
17 تير 1392