وقتی علیرضا...
محض تنوع و گریز از پست های آپارتمان نشینی، گریزی می زنیم به روزهایی که در ولایت بودیم و خوش بودیم و طبیعت در دسترسمان... و این ما بودیم که طبیعت را از نزدیک لمس می کردیم....
28/ 5 /92
وقتی علیرضا چُماق به دست می شود...
و امــــــــــــــــــا وقتی علیرضا چوپان می شود... و وای بر گلۀ بینوا !!!
بیا به ادامۀ مطلب و ببین چگونه کفشدوزکی میهمان دستان کوچک علیرضا خان می شود...
به لطف مادرجانمان و با جمعی از دوستان، روزی میهمان طبیعت زیبا بودیم...
وقتی علیرضا زورش به علف های بینوا می رسد و زور بازوانش را با چماق روی آن ها می آزماید!!!!
وقتی علیرضا صف مورچه ها را دنبال می کند...
وقتی علیرضا کفشدوزکی را بر دستش سوار می کند و چون از قیافۀ کفشدوزک خوشش می آید تصمیم می گیرد آن را بخورد!!!
وقتی علیرضا به فکر فرو می رود... حالا خدا می داند به چه چیزی فکر می کند...
وقتی علیرضا دلستر می بیند... و وای بر مادرِ علیرضا...
حالا این که یک کسی به این کودک بفهماند که این دلستر نیست و آب است خود پروژۀ عظیمی ست... آخر این کودک انتظار دلستر دارد و دلستری موجود نیست!!!