علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

اندر احوالات یخچال میهمان...

1392/6/15 12:30
نویسنده : الهام
321 بازدید
اشتراک گذاری

در جریان هستی که بعد از بازگشتمان از ولایت یک یخچال دوست داشتنی میهمان خانۀ ما شده است...

علی رغم احتیاطات مادرمان جهت جلوگیری از نابود شدن این یخچال به دست مبارک ما، ما باز هم قادر شدیم به آن دسترسی پیدا کنیم و کاربردهای جدیدی از آن را کشف نماییم...

در مرحلۀ اول از زور بازوی خود کمک می گیریم و با ضربتی هر چه تمام تر بر یخچال مادر مُرده می کوبیم، در این مرحله از بقایای یک رخت آویز نیز که چند ماه پیش در نتیجۀ کنجکاوی اینجانب و غفلت مادرمان آن را مرحوم کرده و به رحمت خدا فرستادیم، کمک می گیریم و بسی احساس قدرت به ما دست می دهد...

در مرحلۀ بعد، از حرکات دست و انگشتان خود کمک گرفته و حرکات موزون از خود ارائه می دهیم و به آواز خوانی هم مشغول هستیم...

سپس از کامیونمان برای حمل وسایل منزل استفاده می کنیم... خداییش همه فن حریفی را حال می کنی!!!! یک نگاه به محتویات کامیونمان بینداز: دمپایی مادرمان، کنترل، توپ، لگوهایمان، لاکپشت جانمان، جیک جیک محبوبمان، و از همه مهم تر وسایل حجیم و سنگین مانند همین یخچال معروف...

و حالا کامیون حامل وسایل را با چوب مخصوص می رانیم: ن ن ن ن ن ن ن.... ن ن ن ن ن....

این عکس هم که مخصوص تبلیغات باربری است و برای خودش ماجراها دارد...

دو هفته پیش که دوست مادرمان برای انجام کار اداری به تهران آمدند و میهمان ما بودند مادرمان هم از فرصت استفاده کرده و ما را به ایشان سپرد و برای انجام کارهای اداری تمام نشدنی(!!!) عازم پاسداران شد...

ما هم یک ساعتی را با خاله جانمان بازی کردیم و بعد هوای دَدَرررر به سرمان زد... از آن جا که خاله جانمان بسی مهربان بودند ما را بیرون بردند تا قدم بزنیم و دلمان خوش باشد... در حین قدم زدن روی زمین یک کاغذ یافتیم که روی آن عکس کامیونی نقش بسته بود و تبلیغ باربری بود ما هم آن را برداشتیم و مرتب به خاله جانمان نشان می دادیم و می گفتیم "تُ"... اما افسوس که خاله جانمان ما را نمی فهمید...

ناگهان سر و کلۀ مادرمان از ته کوچه پیدا شد و ما از یک سو و مادرمان از آن سو شروع به دویدن در پیاده رو کردیم.. راستش ما که میخواستیم زود به مادرمان برسیم و عکس "تُ" را به ایشان نشان دهیم ولی علت دویدن مادرمان را نفهمیدیم!!!

وقتی مادرمان رسید تازه خاله جانمان ماجرای عکس و کامیون و "تُ" را متوجه شدند...

از آن جا که آن عکس تبلیغاتی که در پیاده رو یافتیم، زیاد جالب و دلنشین و تاثیر گذار نبود ما خود با کامیون زیبایمان ژست باربری گرفتیم برای تبلیغات!!!

درست است که سرعت عمل و تکرارناپذیری حرکاتِ ما اجازه نداد که مادرمان فلش دوربین را فعال کند و نورپردازی کمی دچار مشکل شد ولی جان مادرت راستش را بگو، عکس مان تأثیر گذار نیست؟؟؟!!!!

و این هم کاربرد دیگری از یخچال میهمان وقتی ما تصمیم داریم با مِتُد خاص تلویزیون ببینیم...

چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)