علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

همکاری!!!

1392/6/17 10:16
نویسنده : الهام
487 بازدید
اشتراک گذاری

آقا مادرمان رکورد زیاد دارند... رکود نه رکورد!!! فرقش در یک "ر" ناقابل است...

البته مادر ما رکود هم دارد منتها مبحث امروزمان در مورد رکورد است... به شما قول مردانه(!!!) می دهیم که روزی همین جا از رکود های مادرمان هم یک سناریو برایت بنویسیم تا کمی سوژۀ خنده ات شویم و در این گرانی بازار، دمی خوش باشی و بخندی! کما این که رکوردهای مادرمان هم دست کمی از رکودهای ایشان ندارد...

و فی الحال مهم ترین رکورد ایشان در سال های زندگی در خوابگاه است... شک ندارم که در مقایسه با هر یک از همسالان، مادرمان رکورد دار زندگی خوابگاهی است... مگر این که یکی از شما بچۀ پرورشگاهی باشد که بتواند رکورد مادرمان را در این مورد بشکند!!!

زندگی خوابگاهی را هم که خودت خوب می شناسی. در این مورد چهار فرضیه وجود دارد:

1- یا غذای دانشگاه را می خوری، و بقیۀ وقتت را در کتابخانه می گذرانی و درس میخوانی!!!!! (حالا جان مادرت راستش را بگو درس میخوانی یا دسته جمعی و دور هم جُک می گویی و یا به جنس مخالف می خندی؟! اگر این طور است باید بدانی که در هر دو حالت داری وقتت را تلف می کنی!!!!)

2- فرضیۀ دوم که در 99 درصد موارد یک فرض محال است، این است که شما مایه دار تشریف دارید و غذای بیرون را می خوری (باز هم تاکید می کنیم:به فرض محال!!)...

3- و اما فرضیۀ سوم این است که گرسنگی را میهمان معده ات کنی... و بودن یا نبودن مسأله این است که صدای قار و قور شکمت در جمع دوستان طنین انداز شود...

4- در شمارش فرضیه ها اشتباه شد و از اول نیز فقط همان سه مورد فرضیه وجود داشت... حالا این که مادرِ ما زورش می آید برگردد به چند خط قبل و به جای عدد "چهار"ی که نوشته بنویسد "سه"، و این که حاضر است این همه توضیح را تایپ کند، خود یک نکتۀ اخلاقی مهم است...

البته با وجود این چهار فرضیه مادرمان جزو هیچ یک از این دسته ها نبود!! اصلا بهتر است بگوییم از همان اول هیچ یک از کارهای مادرمان شبیه سایر آدمیزادها نبود!!!! (آقا ما بی تقصیریم!! خودش می بُرد و می دوزد و یک متر هم اضافه می آورد!!!)

مادرمان به ندرت در خوابگاه غذا می خورد.... البته غذای دانشگاه را هم نمی خورد چون چند سال اول که همیشه یادشان می رفت ژتون تهیه کنند و این اواخر هم که پیشرفت الکترونیکی زیاد شده بود و اتوماسیون بود(!!!) یادشان می رفت غذا رزرو کنند...بس که مادرمان سرش به درس بود حواس ایشان درگیر غذا و این جور چیزها نمی شد!!!!

و این گونه شد که مادرمان بسی هنرِ آشپزی نیاموخته ازدواج نمودند...

از قضا بابایمان هم برنامۀ غذایی خاصی داشتند که خدایَش بیامرزد آن برنامه را!!! خوب است بدانی که بابای ما اجازۀ ورود غذاهای بدون خورشت از جمله عدس پلو، لوبیا پلو، استانبولی، و نیز غذاهای شیرین را حتی به دهانشان هم نمی دادند چه برسد به معدۀ مبارک!!!

غذاهای شیرین را که مادرمان هم نمی پسندند پس از همان ابتدا این دسته از غذاها به رحمت خدا رفتند و کلاً از برنامۀ غذایی خانواده حذف شدند... و اما هم اکنون ما بابایی داریم با یک معدۀ مهربان که قابلیت هضم تمام غذاها اعم از بدون خورشت و با خورشت را دارد!!

ببین! هرگز تصور نکن مادرمان به زور عقیده شان را به بابایمان تحمیل کرده است... نه... اصلاً.... بس که دست پُخت مادرمان خوب است بابایمان این غذاها را به راحتی در برنامۀ غذایی شان پذیرفته اند و همه اش اصرار دارند که مادرمان از این غذاهای بدون خورشت بپزند!!! باور کن راست می گوییم ... به جان مادرمان!!!خنده

حالا این که چطور مادرمان تبدیل به یک کدبانوی تمام عیار شده است و بابای بد غذایمان را خوش خوراک نموده رازی است که در هیچ کتاب آشپزی نوشته نشده است!!!

همۀ این ها را گفتیم که بگوییم چند وقتی ست بابایمان خیلی بیشتر از قبل از غذاهای مادرمان استقبال می کند و ما هم علت آن را نفهمیده بودیم تا این که دیروز بالاخره دایی محسن مان، بابای مان را لو داد و ما بسی خدا را شکر کردیم از همکاری بابا و دایی محسنمان...

 همکار شدن بابا و دایی محسن مان مزایای زیادی دارد... از روزی که این دو نفر با هم کار می کنند با هم به محل کار رفت و آمد می کنند، در منزل در مورد مسائل کاری شان صحبت می کنند ( البته تا زمانی که اعصاب مادرمان اجازه بدهد!)، ساعات اضافه در محل کار را به خواندن کتاب های آیلتس اختصاص می دهند و در به خاطر سپردن لغات رقابت دارند، و هزاران نکتۀ کلیدی دیگر...

و اما موضوع مورد بحث ما این است که وقتی دایی محسن مان نهارِ پخت مادرمان را در کارگاه گرم می کنند همۀ کارکنان آرزو دارند که کاش این ظرف غذا متعلق به آنان بود!!! و همه ناخنکی به غذای ایشان می زنند و بسی از دست پخت مادرمان تعریف به عمل می آورند...حالا از این فاکتور بگیرید که در کارگاه، همۀ کارکنان بعد از چند ساعت کار، حسابی گرسنه اند و هر غذایی حتی دست پخت نتراشیده و نخراشیدۀ مادرِ ما، به نظرشان خوشمزه می آید!!!

همه این ها بماند.... نکتۀ مهم اینجاست که چرا بابای مان تا به حال در این مورد اصلاً چیزی بروز نداده و این مسأله معمایی است حل نشدنی!!! و چه خوب که دایی محسنمان با بابایمان همکار است!!!!! و گاهی گزارشاتی از دست دایی محسن مان در می رود و به مادرمان ارسال می شود!!! مخصوصاً گزارشاتی از این دست!!(بیچاره بابای ما گزارشات دیگری که ندارد و خلاف ترین گزارشات ایشان همین هاست... اصلا اگر خوب دقت کنی روی پیشانی ایشان یک "+" می بینی که شدت مثبت بودن را نشان می دهد!!!)

کلا ما نیز از بدو تولد از همکاری خوشمان می آید!!! البته نه از نوع دایی محسن مان!! ما دوست داریم وقتی مادرمان مشغول آماده سازی نهار فردای بابا و دایی محسن است و ما تازه از دَدَر.... برگشته ایم، با ایما و اشاره دستور دهیم یک صندلی در کنار مادرمان برایمان مستقر کنند تا از آن بالا برویم و به شیوۀ خودمان به مادرِ زحمت کش مان کمک رسانی کنیم...

البته با یک قابلمۀ خالی!!! خورزو خان قبلا در این قابلمه، گَردِ نخود ریخته و ما داریم هم می زنیم!! (خورزو خان را که یادت می آید... شب های بَرَره!!!)

 و امـــــــــــــــــا قسمت مهم پست یعنی نتیجۀ اخلاقی:

اگر همسر سخت گیر و ایرادگیری نسبت به غذا دارید چند راه حل پیشنهاد می شود:

1- با آشپزخانه دوست باشید و به آشپزی علاقه نشان دهید...

2- با آشپزخانه دوست باشید و به آشپزی علاقه نشان دهید...

3- با آشپزخانه دوست باشید و به آشپزی علاقه نشان دهید...

4- در آشپزی ضربتی عمل کنید ولی در همان مدت کم تمام حواستان را به غذا بسپارید....

5- اگر این چهار روش جوابگو نبود بهتر است از کودک خود بخواهید که به جای شما برای پدرش غذا بپزد!!! و شک نکنید که بابای بچه شاید زورش به شما که بچۀ مردم هستید برسد ولی تردید نداشته باشید که زورش به بچۀ خودش نمی رسد!!!

6- اگر همسرتان از غذای کودکتان هم ایراد گرفت دو دستی بر سرتان بکوبید که بد جوری در این ازدواج فنا شده اید!!!

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

در رویا نوشت: آقا دل ما که نه، ولی دل مادرمان بدجوری هوای دوران دانشجویی و خوابگاه را کرد!! خیال باطل فکر میکنیم ایشان در خانۀ متأهلی بدجوری دچار شکم سیری شده اند و هوای گرسنگی های خوابگاه را کرده اند!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

الهام
17 شهریور 92 12:00
سلاااااااااااااااااااااام

نیستیم خوش میگذره؟

دقت کردی 4شنبه آپ نکردم؟

حالا بیا آپم(5 سوال خانمان سوز)



سلام عزیزم.
اومدم.
(زهره)مامان فاطمه
17 شهریور 92 12:19
سلام
هوراااااااااااااااااااا یادگاری باز شد .
باریکلا به مامانی هنرمند که بابای علیرضارو خوش خوراک کرد ما که هنوز از پس همسرمان برنیامده ایم هنوز باید پیاز در غذا اصلا دیده نشود
حالا به فاطمه میسپارم مطمئنم میتونه باباشو خوش خوراک بکنه
یه سری بهمون بزن مامانی

سلام زهره عزیزم
ممنون از این همه ذوقت!
می دونستم ذوق زده می شید زودتر باز می کردم!! (بسی اعتماد به نَفَس بالا..)
دیگه این پروژۀ خوش غذا کردن بابا نکات ریزی داره که باید رعایت بشه... اگه همون اول این کار و نکردید دیگه کاری از شما بر نمیاد!!!
شاید فاطمه بتونه!!

الهام
17 شهریور 92 12:26
مرسی گلم،عزیز من چن بار اومدم وبت ولی قسمت نظراتت کد نمیداد!
منم مایوس برگشتم

همچنین

عزیزم این چ راه حلی بود دادی...اولا خدا ب تو و مامانت عمر طولانی و باارزش بده ولی گلم یعنی میخای بگی تو زودتر از مامانت...[تشویش]

حالا چوب گلف نشد،ی چیز دیگه...

ببخشید. نی نی وبلاگه دیگه.. منم گاهی اوقات که بلاگفا میام همین مشکل و دارم.
چه میشه کرد دیگه..مردن که خبر نمی کنه؟! خدا رو چه دیدی شاید ما زودتر رفتیم...
مهناز مامان ترلان کوچولو
17 شهریور 92 15:31
عزیزم عجب قلم شیوایی داری من محو نوشته هات شدم همش رو خوندم از این پست همکاری گرفته تا بوستان نهج البلاغه خیلی طنز پرداز خوبی هستی علیرضا خان هم خیلی شیرینه ببوسش

ممنون مهناز عزیزم
این نهایت لطف شما رو می رسونه.
ترلان نازم و می بوسم.
مامان آرمينا
17 شهریور 92 16:14
سلام دوست خوبم ما امروز برگشتيم خيلي خيلي دلم واستون تنگ شده بود مرسي كه نگران حالم بوديد پيش مامان و بابا بوديم.
ماشالله چقدر پست جديد گذاشتي .سر فرصت ميام و همه رو ميخونم عليرضا جون رو ببوس

سلام مریم جونم
رسیدنت بخیر عزیزم.
سفر بی خطر.
اول خوب استراحت کن تا اوضاع کارهات رو به راه بشه بعد بیا.
lمحمد
17 شهریور 92 18:07
سلام
الهی الهی چرا از داماد من کار می کشید اصلا باهاتون

سلام
حالا حالاها باید کار کنه تا کار کشته بشه!!
مامان حنانه زهرا
17 شهریور 92 20:12
اخی یادش بخبر خرزو خان.میبینم که الان داره با علیرضاجون همکاری میکنه
دست بالای دست بسیاره عزیزم.مامانی نشد، علیرضاجون بار این مسئولیتو به دوش میکشه

آره عزیزم اینم یه مدل همکاری کردنه دیگه!
مامان ایمان جون
17 شهریور 92 23:20
آخی چه بابای مظلوم و حرف گوش کنی!!!


اره جون خودش!!! زورش نرسید خاله جون!!
postچی
17 شهریور 92 23:21
سلام مگه مسابقه چند وقت پیش نبود چندم شدین ؟چقدر خوبه که دوباره آدرس وبتون رو پیدا کردم من فکر میکردم دیگه نمینویسین

سلام. اتفاقا تا چند روز پیش هم لینک نتایج تو پست ثابتمون بود تازه برداشتیم. چهارم شدیم به لطف خدا و دوستان.
ما هم خوشحالیم از ملاقات مجدد شما. بهتون سر می زنم.
مامان بردیا
18 شهریور 92 2:39

واقعا یادش بخیر گرسنگیهای خوابگاه و مدام چایی خوردن
آپم

چایی خوردنش و از قلم انداخته بودم!
postچی
18 شهریور 92 10:01
تبریک میگم ولی به نظر من علیرضا جون حقش نفر اول بود . با افتخار لینک شدید

ممنونم از لطفتون. رقابت خیلی نفسگیر بود.
postچی
18 شهریور 92 10:13
قلمتون مثل مرحوم جمال زاده ست عاشق نوشته هاش بودم .

ممنون
این نهایت لطف شما رو می رسونه
ما کجا و جمال زادۀ مرحوم کجا؟؟
شایان
18 شهریور 92 10:20
فکر کنم چون منبعشون فیس بوکه این طوری می شه

باید با فیلتر شکن بازشون کرد

متاسفانه من فیلتر شکن هم ندارم!
صدف
18 شهریور 92 12:21
سلام
حیف که تجربه خوابگاهو ندارم ولی از دوستان زیاد درمورد گرسنگی هاش شنیدم
میگم شما انقد دست پختتون خوبه چون یه همراه و کمکی مثل علیرضا رو موقع آشپزی کردن دارید . بچه هویج که رنده میکنه براتون غذارو هم که هم میزنه دیگه کاری نمیمونه شما انجام بدید دیگه

سلام عزیزم.
خوابگاه هم خوبی ها و بدیهای خاص خودش رو داره صدف جان، منتها سوای گرسنگی هاش و سختی های خاص خودش، من از یک چیزی که خیلی خوشم می آمد این بود که زندگی خوابگاهی من و مستقل و اجتماعی بار آورد... این که از نزدیک شاهد زندگی دیگر دوستان خوابگاهی بودم که هر کدام قصۀ جالبی داشتند باعث شد تجربۀ زیادی از زندگی اجتماعی کسب کنم. البته نمی شه بگی در مورد همه صادقه مثلا شاید شما که اصلا رنگ خوابگاه رو هم ندیدی مستقل تر و اجتماعی تر از من باشی ولی بهترین تجربۀ من همین بود...
ای جانم،لطف داری عزیزم...آقا میگم این پسره تو دست و پای ما نیاد، کمک کردنش پیشکش
مامان حنانه زهرا
18 شهریور 92 16:25
اپم گلم
خاله الهام
18 شهریور 92 19:18
آخ گفتي آشپزي ياد اولين آشپزي خودم افتادم....( اينجا ميرم تو افق كه محو بشم)
اين مراحل پيشنهادت منو كشته هر سه گزينه كامــــــــــــلا متفاوت
هيچوقت از آشپزي خوشم نيومد
آفرين به گل پسري كه حسابي داره كار كشته ميشه

الهام جون وقتی مجبور بشی همچین خوشت میاد خواهر!!
اینه که هنوز مجبور نشدی!
مامان کیامهر
19 شهریور 92 13:34
سلام .
الهام جون باعث شدی خاطرات خوش خوابگاه و زنده کنم . واقعا یادش بخیر!
احتمالا تخم مرغ و تن ماهی هم به وفورررررررر نوش جان کردین

آره تخم مرغ و تن ماهی از قلم افتاده!