همکاری!!!
آقا مادرمان رکورد زیاد دارند... رکود نه رکورد!!! فرقش در یک "ر" ناقابل است...
البته مادر ما رکود هم دارد منتها مبحث امروزمان در مورد رکورد است... به شما قول مردانه(!!!) می دهیم که روزی همین جا از رکود های مادرمان هم یک سناریو برایت بنویسیم تا کمی سوژۀ خنده ات شویم و در این گرانی بازار، دمی خوش باشی و بخندی! کما این که رکوردهای مادرمان هم دست کمی از رکودهای ایشان ندارد...
و فی الحال مهم ترین رکورد ایشان در سال های زندگی در خوابگاه است... شک ندارم که در مقایسه با هر یک از همسالان، مادرمان رکورد دار زندگی خوابگاهی است... مگر این که یکی از شما بچۀ پرورشگاهی باشد که بتواند رکورد مادرمان را در این مورد بشکند!!!
زندگی خوابگاهی را هم که خودت خوب می شناسی. در این مورد چهار فرضیه وجود دارد:
1- یا غذای دانشگاه را می خوری، و بقیۀ وقتت را در کتابخانه می گذرانی و درس میخوانی!!!!! (حالا جان مادرت راستش را بگو درس میخوانی یا دسته جمعی و دور هم جُک می گویی و یا به جنس مخالف می خندی؟! اگر این طور است باید بدانی که در هر دو حالت داری وقتت را تلف می کنی!!!!)
2- فرضیۀ دوم که در 99 درصد موارد یک فرض محال است، این است که شما مایه دار تشریف دارید و غذای بیرون را می خوری (باز هم تاکید می کنیم:به فرض محال!!)...
3- و اما فرضیۀ سوم این است که گرسنگی را میهمان معده ات کنی... و بودن یا نبودن مسأله این است که صدای قار و قور شکمت در جمع دوستان طنین انداز شود...
4- در شمارش فرضیه ها اشتباه شد و از اول نیز فقط همان سه مورد فرضیه وجود داشت... حالا این که مادرِ ما زورش می آید برگردد به چند خط قبل و به جای عدد "چهار"ی که نوشته بنویسد "سه"، و این که حاضر است این همه توضیح را تایپ کند، خود یک نکتۀ اخلاقی مهم است...
البته با وجود این چهار فرضیه مادرمان جزو هیچ یک از این دسته ها نبود!! اصلا بهتر است بگوییم از همان اول هیچ یک از کارهای مادرمان شبیه سایر آدمیزادها نبود!!!! (آقا ما بی تقصیریم!! خودش می بُرد و می دوزد و یک متر هم اضافه می آورد!!!)
مادرمان به ندرت در خوابگاه غذا می خورد.... البته غذای دانشگاه را هم نمی خورد چون چند سال اول که همیشه یادشان می رفت ژتون تهیه کنند و این اواخر هم که پیشرفت الکترونیکی زیاد شده بود و اتوماسیون بود(!!!) یادشان می رفت غذا رزرو کنند...بس که مادرمان سرش به درس بود حواس ایشان درگیر غذا و این جور چیزها نمی شد!!!!
و این گونه شد که مادرمان بسی هنرِ آشپزی نیاموخته ازدواج نمودند...
از قضا بابایمان هم برنامۀ غذایی خاصی داشتند که خدایَش بیامرزد آن برنامه را!!! خوب است بدانی که بابای ما اجازۀ ورود غذاهای بدون خورشت از جمله عدس پلو، لوبیا پلو، استانبولی، و نیز غذاهای شیرین را حتی به دهانشان هم نمی دادند چه برسد به معدۀ مبارک!!!
غذاهای شیرین را که مادرمان هم نمی پسندند پس از همان ابتدا این دسته از غذاها به رحمت خدا رفتند و کلاً از برنامۀ غذایی خانواده حذف شدند... و اما هم اکنون ما بابایی داریم با یک معدۀ مهربان که قابلیت هضم تمام غذاها اعم از بدون خورشت و با خورشت را دارد!!
ببین! هرگز تصور نکن مادرمان به زور عقیده شان را به بابایمان تحمیل کرده است... نه... اصلاً.... بس که دست پُخت مادرمان خوب است بابایمان این غذاها را به راحتی در برنامۀ غذایی شان پذیرفته اند و همه اش اصرار دارند که مادرمان از این غذاهای بدون خورشت بپزند!!! باور کن راست می گوییم ... به جان مادرمان!!!
حالا این که چطور مادرمان تبدیل به یک کدبانوی تمام عیار شده است و بابای بد غذایمان را خوش خوراک نموده رازی است که در هیچ کتاب آشپزی نوشته نشده است!!!
همۀ این ها را گفتیم که بگوییم چند وقتی ست بابایمان خیلی بیشتر از قبل از غذاهای مادرمان استقبال می کند و ما هم علت آن را نفهمیده بودیم تا این که دیروز بالاخره دایی محسن مان، بابای مان را لو داد و ما بسی خدا را شکر کردیم از همکاری بابا و دایی محسنمان...
همکار شدن بابا و دایی محسن مان مزایای زیادی دارد... از روزی که این دو نفر با هم کار می کنند با هم به محل کار رفت و آمد می کنند، در منزل در مورد مسائل کاری شان صحبت می کنند ( البته تا زمانی که اعصاب مادرمان اجازه بدهد!)، ساعات اضافه در محل کار را به خواندن کتاب های آیلتس اختصاص می دهند و در به خاطر سپردن لغات رقابت دارند، و هزاران نکتۀ کلیدی دیگر...
و اما موضوع مورد بحث ما این است که وقتی دایی محسن مان نهارِ پخت مادرمان را در کارگاه گرم می کنند همۀ کارکنان آرزو دارند که کاش این ظرف غذا متعلق به آنان بود!!! و همه ناخنکی به غذای ایشان می زنند و بسی از دست پخت مادرمان تعریف به عمل می آورند...حالا از این فاکتور بگیرید که در کارگاه، همۀ کارکنان بعد از چند ساعت کار، حسابی گرسنه اند و هر غذایی حتی دست پخت نتراشیده و نخراشیدۀ مادرِ ما، به نظرشان خوشمزه می آید!!!
همه این ها بماند.... نکتۀ مهم اینجاست که چرا بابای مان تا به حال در این مورد اصلاً چیزی بروز نداده و این مسأله معمایی است حل نشدنی!!! و چه خوب که دایی محسنمان با بابایمان همکار است!!!!! و گاهی گزارشاتی از دست دایی محسن مان در می رود و به مادرمان ارسال می شود!!! مخصوصاً گزارشاتی از این دست!!(بیچاره بابای ما گزارشات دیگری که ندارد و خلاف ترین گزارشات ایشان همین هاست... اصلا اگر خوب دقت کنی روی پیشانی ایشان یک "+" می بینی که شدت مثبت بودن را نشان می دهد!!!)
کلا ما نیز از بدو تولد از همکاری خوشمان می آید!!! البته نه از نوع دایی محسن مان!! ما دوست داریم وقتی مادرمان مشغول آماده سازی نهار فردای بابا و دایی محسن است و ما تازه از دَدَر.... برگشته ایم، با ایما و اشاره دستور دهیم یک صندلی در کنار مادرمان برایمان مستقر کنند تا از آن بالا برویم و به شیوۀ خودمان به مادرِ زحمت کش مان کمک رسانی کنیم...
البته با یک قابلمۀ خالی!!! خورزو خان قبلا در این قابلمه، گَردِ نخود ریخته و ما داریم هم می زنیم!! (خورزو خان را که یادت می آید... شب های بَرَره!!!)
و امـــــــــــــــــا قسمت مهم پست یعنی نتیجۀ اخلاقی:
اگر همسر سخت گیر و ایرادگیری نسبت به غذا دارید چند راه حل پیشنهاد می شود:
1- با آشپزخانه دوست باشید و به آشپزی علاقه نشان دهید...
2- با آشپزخانه دوست باشید و به آشپزی علاقه نشان دهید...
3- با آشپزخانه دوست باشید و به آشپزی علاقه نشان دهید...
4- در آشپزی ضربتی عمل کنید ولی در همان مدت کم تمام حواستان را به غذا بسپارید....
5- اگر این چهار روش جوابگو نبود بهتر است از کودک خود بخواهید که به جای شما برای پدرش غذا بپزد!!! و شک نکنید که بابای بچه شاید زورش به شما که بچۀ مردم هستید برسد ولی تردید نداشته باشید که زورش به بچۀ خودش نمی رسد!!!
6- اگر همسرتان از غذای کودکتان هم ایراد گرفت دو دستی بر سرتان بکوبید که بد جوری در این ازدواج فنا شده اید!!!
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
در رویا نوشت: آقا دل ما که نه، ولی دل مادرمان بدجوری هوای دوران دانشجویی و خوابگاه را کرد!! فکر میکنیم ایشان در خانۀ متأهلی بدجوری دچار شکم سیری شده اند و هوای گرسنگی های خوابگاه را کرده اند!!!