علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ماجرای آشپزی مامانم

1392/1/24 18:14
نویسنده : الهام
1,410 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز جمعه بود و مامانم از صبح به فکر آش پختن بود تا بعدازظهر با خاله جونم مامان آوینا و باباش بریم بیرون و دور هم باشیم...

حدود ساعت 6 بود که من و مامان و بابام به همراه آش از خونه رفتیم بیرون. در واقع چون آش تو خونه دلش گرفته بود من بردمش دَ دَ ررررر....

اینم قابلمه آش که لباس خوشگل هاشو پوشیده و آماده رفتنه!!!

منم که همش دور و برش رژه می رم تا مگه مامانم ازش غافل بشه و در یک فرصت استثنایی یه ناخنک جانانه بهش بزنم...آخه می دونی من عشق آشم...ولی افسوس که مامانم خیلی مواظبه....(البته اینم بگم که اگه بدونید آخر سر چه بلایی سر این آش بیچاره اومد دلتون برای این همه تزئینات مامانم کباب میشه)

بعد از پروسه ناکامی من در دسترسی به آش راه افتادیم و رفتیم بوستان ولایت و خاله جون و آوینا رو دیدیم...بین راه کلی کامیون و اتوبوس دیدم و همش بهشون نگاه می کردم و می گفتم تُ تُ.... حالا اینکه این چه ربطی به کامیون و اتوبوس داره یه رازه....

اولش من آروم ایستاده بودم و آوینا همش راه می رفت و منم نگاهش می کردم و از این همه تحرکش در تعجب بودم!!!!

 ولی بعدش بهم پیشنهاد بازی داد و یه راکت بدمینتون داد به من تا با هم بازی کنیم..ببین...

ولی من با این بازی زیاد حال نکردم و رفتم سراغ فوتبال خودم...

و بعد از بازی با بابام و عموجونم تازه شروع کردم به تجزیه و تحلیل اطراف و مامان و بابام شیفت بندی کردند و نوبتی دنبال من و آوینا می دویدند...من میخواستم اسب هایی رو که بهشون کالسکه بسته بودند ببینم ...

بعد از خوردن چایی و تنقلات شب شد و نوبت به آش خوردن رسید...

وقتی نوبت شیفت مامان بود و منو برده بود گردش بابایی با عموجون آش و گذاشتند روی اجاق و حواسشون نبود کمش کنند... و بعد شیفت و تحویل گرفتند و من و آوینا رو بردند گردش،البته مثلا گردش ما رو بردند تو ماشین تا عموجونم که از طرفداران استقلاله بازی فوتبال رو از رادیو گوش بده. و مامانم و خالم هم که خودتون میتونید حدس بزنید حرفاشون هیچوقت تموم نمیشه....و حالا فهمیدید آش رو اجاق چی شد؟؟؟؟ کمی تا قسمتی ته دیگ شد فقططططططططططططططططط...

البته ما روی آش و خوردیم و چون زیاد بود مجبور نشدیم ته دیگ آش بخوریم...نکته اخلاقی این که اگه من و آوینا بچه های خوبی می بودیم و فکر راه رفتن تو سرمون نبود آش ته دیگ نمی شد....اصلا فکر نکنید مامان باباهامون حتی یه ذره مقصر بودند!!!!

بعدش بازم گشت و گذار و رفتیم قسمت جامپ که بچه ها بالا پایین می پریدند و به عبارتی اوخ بازی می کردند و من کلی حال کردم ولی از اونجا که آوینا هوس کرده بود بره داخل و بپره مجبور شدیم بریم...و بعد سوار این ماشین برقی یا به عبارتی ترن شدیم...

ولی از شانس ما حدود سی متر که رفت خراب شد و مجبور شدیم پیاده شیم...

بعدش که دیدیم دیروقت شده با آوینا جون خداحافظی کردیم وهر کسی رفت خونه خودش....اینم از روز تعطیل ما...  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان امین
24 فروردین 92 21:16
امان از دست این آقایون که همیشه زحمت های ما خانم ها رو هدر میدن، الهام جون همین بلا به سر حلیم بادمجونی که من درست کرده بودم اومد. راستش ناراحت شدم چون خیلی براش زحمت کشیده بودم، الان درکتون می کنم. آقا علیرضای گل به شما که خدا رو شکر خوش گذشته خاله جون

منم ناراحت شدم.حالا خداروشکر زیاد پخته بودم و گرنه باید ته دیگ می خوردند!
مامان محمدطاها
24 فروردین 92 23:51
مهم اینه که علیرضای گل به آآآآآآآآآش رسید بالاخره
بچم دلش آب شد


گلبرگ
25 فروردین 92 17:40
اشکالی نداره، مهم اینه که به علیرضا جون خوش گذشته