علیرضا خان شیرازی!
عاقبت علیرضا خان نیز شیرازی شد...
از آن جا که طی طریق در شیراز به مانند تهران جزء اعمال شاق به حساب نمی آید ما به راحتی توانستیم در یک نصفه روز به شاهچراغ، باغ ارم، دروازه قرآن و مرقد خواجوی کرمانی، حافظیه، سعدیه، و بازار وکیل سر بزنیم و از دیدار با این مکان های زیبا بسی مسرور و مستحق شادی عظیم شویم
هوای شیراز را بسیار دوست می داشتیم و علاوه بر این که بعد از یک خواب شبانۀ نه ساعته به اجبار چشمانمان را گشودیم خوابِ بعد از ظهرمان هم محفوظ ماند و بسی بر ذوق پدر و مادرمان که قرار بود ما را به پدربزرگ و مادربزرگ مان بسپارند و به تنهایی عازم دانشگاه شوند، افزودیم ... کلا ما معتقدیم آب و هوای معتدل و لطیف شیراز به شدت خواب آور است
البته بعد از بیداری علاقۀ بسیاری به دویدن های ممتد داشتیم و این بابایمان بود که در دویدن به دنبال ما بسی ملزم به تخلیۀ انرژیِ اجباری شدند...
در شاهچراغ که صحن را وسیع و خلوت یافتیم آاااااااااااای می دویدیم و جن هم به پای ما نمی رسید چه برسد به بابا و بابابزرگ بینوایمان
عکسی که در بالا مشاهده می کنید فرار ما بعد از خروج از "دورة المیاه" است به سمت مادرمان که طبق معمول به انتظار ما در حال عکسبرداری از در و دیوار بودند... یادمان رفت به رسم اظهار ادب بگوییم "گلاب به رویتان" بر ما ببخشای
السلام علیک یا سیدالسادات الاعاظم احمد ابن موسی الکاظم
از آن جا که بر خلاف قبل ترها ورود دوربین به حرم ممنوع بود عکس ها با موبایل گرفته شد ولی چون ساعت 8-9 صبح بهترین نور برای عکاسی موجود است کیفیت عکس ها خیلی خوب شد
بعد از شاهچراغ عازم باغ ارم شدیم که ماجرای دیدار با خاله فهیمۀ دوست داشتنی را می توانی در پست قبلی ببینی و امـــــــــا خودمختاری و البته شوق اینجانب در بازدید از حافظیه و سعدیه را در ادامۀ مطلب ببین...
و اینک این شما و این هم ما و بابایمان در ورودی شیراز در حالی که گروهی از دانش آموزان که در پشت سرمان مشاهده می کنی در پروسۀ آماده سازی برای جشن دهۀ فجر در حال هم آوایی و ضبط برنامه بودند و علاقۀ ما برای رسیدن به ایشان و هم آوایی در عکس مشهود استعلیرضا خان و بابا در طاقِ دروازۀ قرآن... بسیار علاقه داشتیم در آن فضا استعداد پاهایمان را در دویدن بیازمائیم و مدتی نیز همین عمل را آزمودیم ولی افسوس که با اقدامات سرسختانۀ بابایمان مواجه شدیم و تلاش ما برای آزادی مان بی فایده بود...
و اما حافظیه و شوق ما برای فرار و به عبارتی سنجیدنِ قدرت بابایمان در پیدا کردنِ یک کودک دو سال و اندی ماهه....
و خود مختار پیش به سوی جناب حافظ
و استقلال در پله نوردی به شیوۀ بزرگ ترها...
و عقب گرد کردن و خندیدن به ریش بابایی که بسی از ما عقب مانده و ما مطمئنیم به ما نمی رسند
و هم چنان الفرار به سوی جناب حافظ...
و علیرضا خان نوری در حال اظهار ادب به جناب حافظ
خوب است بدانی که ما در تمام مدتی که در اطراف مقبرۀ حافظ در حال گشت و گذار بودیم به آن صندلی که در گوشۀ عکس می بینی طمع داشتیم ولی افسوس که یک عدد آقای بسیار جدی روی آن نشسته بودند و از آن جا که ما به شیوۀ روانشناسانۀ خودمان ایشان را بی اعصاب یافتیم، روی آن را نیافتیم که جای ایشان را بگیریم و در کمین نشستیم
و بعد از اظهار ادب ما به دنبالِ کشف فضای اطراف و بابایمان به دنبالِ ما...
و اینجاست که در کمین نشستن مان نتیجه بخش است و به محضِ بلند شدن آقای بی اعصاب عاقبت ما صندلی را تصاحب نموده و صندلی نشین می شویم...
و تصاحب صندلی همانا و فخر فروشی به زمین و زمان همانا
و در نهایت وداعی جانسوز با جناب حافظ داشتیم چون ما به هیچ عنوان حاضر نبودیم منبر خود را از دست بدهیم و از جناب حافظ و صندلی شان دل بکنیم
سپس در فراق پدربزرگ و مادربزرگ مان عازم سعدیه شدیم...آخر دویدن های بی ترمز اینجانب ایشان را به شدت دچار استرس های ناخواسته می نمود پس ترجیح دادند در ماشین دمی بیاسایند
و درست زمانی که ما به مثالِ یک انسان ترمز بریده قصد ورود به باغچۀ گل کاری شدۀ محوطه را داشتیم با دعوای به جای همین آقا و خانمی مواجه شدیم که در عکس مشاهده می کنید و بسی به ما برخورد
و پیش به سوی جناب سعدی شیرازی
و دلمان بدجوری هوای آب بازی کرده بود ولی افسوس که فریاد مادرمان خیالِ آب بازی را بدجوری از سرمان پراند
در نهایت بعد از دیدار با سرو نازهای شیرازی و بازی با فرفروک های معروف شیرازی دیدارمان با جناب سعدی شیرازی به پایان رسید
و از آن جا که خورشید نیز به وسط آسمان رسیده بود عازم خانۀ معلم شدیم تا ضمن صرف نهار به خواب رویم تا مادرمان در معیت بابایمان برای ارائۀ مقاله عازم دانشگاه شوند...و ضمن دیدار با دوستان قدیمی دوستان جدیدی پیدا کنند و امکان تبادل اطلاعات در زمینۀ کاری شان برای مادرمان ایجاد شود...
غروب بود که بابا و مادرمان به نزدمان برگشتند و شیراز گردیِ ما با رفتن و گشت و گذار در بازار وکیل به پایان رسید و این خاطرات شیرین شیراز گردی ست که تا به امروز و تا به همیشه ذهن ما را می نوازد...