مشهد الرضا...
از آن جا که اینجانب و خانواده روز جمعه و به دنبالِ کاری که برای بابایمان در مشهد پیش آمد، به صورت عجولانه ای عازم مشهد شدیم دیشب توانستیم در معیت بابایمان و مادرشان و مادرمان برای زیارت به حرم برویم...
این گل پسر که در تصویر مشاهده می کنید مهدی آقا پسر عموی ده سالۀ اینجانب می باشد که بسیار به ما علاقه دارند و ما نیز ایضاً...
السّلامُ علیکَ یا سلطان، یا اَبَاالحَسَن، یا علی ابن موسی و رحمةُ اللهِ و برکاتُهُ
سفرنامه ما در راهِ مشهد و بازی های ما به همراه آقا مهدی، پسر عموی دوست داشتنی مان را می توانی در ادامۀ مطلب ببینی...
از آن جا که همراه بردنِ اسباب بازی در سفر مستلزم از بین رفتن محدودۀ زیادی از فضای داخل ماشین و صندوق عقب می باشد مادرمان همیشه یک دسته از فلش کارت های تراشه های الماس+ جعبۀ مداد رنگی ها+ یک عدد دفترچۀ نقاشی در کیف خود همراه می آوردند تا از یک طرف فضای زیادی اشغال نشود و از طرفی اینجانب به بهترین نحو سرِ کار رفته و مدام در حال وول خوردن در فضای چند متریِ ماشین نباشیم
و این ما هستیم که با سرسختیِ تمام و با اَعمالِ شاقه در حال نقاشی کشیدن هستیم عامل مؤثر دیگر در سرگرم کردنمان وَر رفتن با عینک بابایمان است... البته از آن جا که قبلاً در اثرِ غفلتِ بابایمان فاتحۀ عینکِ ایشان را خواندیم بابایمان عینک جدید خود را به ما نمی دهند و مادرمان برایمان یک عدد عینک آفتابی کوچک خریده اند ولی ما باز هم علاقه مندیم عینک بابایمان را بر چشممان بگذاریم! البته اگر مادرِ سخت گیرمان اجازه دهند! آخر ما خودمان از عهدۀ بابایمان بر می آییم!! و از آن جا که ما باز هم کوتاه نمی آییم همان عینک بینوای قبلی بابایمان را صاحب می شویم و این است تریپ مان با یک عدد عینک نیم شیشه که از دستمان برایش یک عدد شیشه ساخته ایم!
بعد از طی مسیر، ابتدا وارد ولایتمان شدیم هوا خیلی خوب بود و درست مانندِ هوای اواخرِ اسفند بوی بهار می آمد... جمعه شب به دیدارِ مادرجان و باباجان مان رفتیم و علی رغمِ اصرارِ مادرجانمان مبنی بر این که بابا و مادرمان ما را به مدت دو روزی که در مشهد کار دارند در ولایت به ایشان بسپارند و خودشان عازم مشهد شوند، بابایمان علی رغم اطمینانی که در رسیدگی به ما توسط مادر جانمان داشتند، قبول نکردند و نظرشان این بود که در نبودِ ما، دائم باید در این دو روز نگرانمان باشند!
البته ما و مادرمان که از خدایمان بود! ما که تکلیفمان مشخص بود چون از یک طرف با یک فقره انسانِ با حوصله مواجه بودیم که مدام برایمان وقت می گذاشت و اوامرمان را اجرا می کردند و از طرفی ما دائم در حالِ گشت و گذار در باغ و حیاط بودیم...
البته مادرمان برای سپردنِ ما به مادرجانمان دلایلِ مقدسی داشتند اول این که در نبودِ ما مادرمان بهتر به کارهایشان که شاملِ آماده سازی مقاله شان برای ارائه در کنفرانس شیراز بود می رسیدند، دلیل دوم این که چون مادرجانمان مدام با ما صحبت می کنند ما در معیت ایشان کلی در صحبت کردن دچارِ پیشرفتگی می شدیم و از آن مهم تر مادرمان چند روز قبل در یکی از پست های وبلاگ "مجلۀ اینترنتی کودک" مقاله ای را خواندند که نویسنده در آن تأکید کرده بود که گاهی خوب است پدر و مادر بچه ها را به کسی بسپارند و به سفر بروند چون علاوه بر این که به پدر و مادر فرصت تعویض روحیه و تقویت رابطۀ زناشویی را می دهد، لازم است بچه نیز درک کند که دوری از پدر و مادر مسئلۀ بزرگی نیست... مادرِ ما هم که آخرِ عمل کردن به دستور العمل هایی هستند که به نفعشان است پس به محضِ پیشنهادِ مادرجانمان این پوزیشن شان بود:
در نهایت به دلیلِ این که بزرگ خاندان یعنی بابایمان موافق نبودند و مادرمان هم آخر حرف شنوی از بابایمان، ما نیز عازم مشهد شدیم و جه خوب شد که ما نیز به مشهد رفتیم! زیرا:
سواری گرفتن از پسر عمویمان مهدی خان+ مواجه شدن با خیلِ اسباب بازی های جدیدی که در اتاق مهدی خان منتظر ما بود+ علاقه و توجه ایشان به ما+ رفتن به زیارت ارزشش را داشت که ما نیز دل از ولایت و هوای تمیزش بکَنیم
وقتی مهدی جان قصدِ انجامِ تکالیف خود را دارند ما نیز مداد و دفتر نقاشی مان را می آوریم و مشغول هستیم و مهدی هم به جای انجام تکالیف مشغولِ اینجانب است!
هم چنان در مشهد الرضا به سر می بریم و این پست از این جا روی نت می رود... قصد داریم ان شااله دوباره سری به ولایت بزنیم و به همراهِ پدر و مادرِ شوهرِ مادرمان، سه شنبه عازم شیراز شویم تا ضمنِ تعویض روحیۀ آقا جان و مامان جانمان، روز چهارشنبه مادرمان نیز برای ارائۀ مقاله در دانشگاه حاضر شوند...
از آن جا که مقصدِ بعدی سفرمان به احتمالِ زیاد بندر عباس و قشم می باشد به شدت محتاجِ اطلاعاتِ گزارشاتِ آب و هوای این منطقه نیز می باشیم و بسیار سپاسگزارِ گزارشاتِ دوستانی هستیم که به تازگی به این منطقه سفر نموده اند