بوی عیدی... بوی سبزه...بوی باغ!
هنوز چند هفته تا عید مانده بود که دل ها آن قدر گرم می شد که دیگر زمستان با سرما و برف های سنگینش اصلا به چشم نمی آمد! شوق خریدنِ لباس های نو، شوقِ نظاره کردنِ بیرون زدنِ برگ های ریز و تازه روی شاخه های درخت، شوقِ آب شدنِ برف های فراوان واقع در دامنۀ کوه و جاری شدنِ آبِ جوی ها و البته جاری شدنِ زندگی، شوقِ نشستن کنار جوی آبی که از قنات های زیر زمینی می آمد و فرو بردنِ تمامِ حجمِ انگشتان داخلِ آن و بیرون آوردنش و البته سرد شدنش و دوباره فرو بردنش در آب جهتِ گرم شدن! شوقِ چیدنِ گل های زیبایی که تازه سر از خاک بیرون آورده بودند و هدیه دادنِ گل ها به آن ها که دوستشان می داری و بهاری کردنِ بیش از حد زمستانه هایشان... همین روزها بود که مگر ک...