علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

شهر قم

1392/6/30 1:56
نویسنده : الهام
2,145 بازدید
اشتراک گذاری

این تیتر یاد آورِ کتاب اجتماعی دبستان است... وقتی خانوادۀ هاشمی به شهر قم رسیدند.... از این که هنوز هم این درس در کتاب های بچه ها هست یا مانند خیلی از درس ها حذف شده است اطلاعات کاملی در دستِ ما نیست...متفکر

ما هم روز گذشته یعنی پنج شنبه به شهر قم رسیدیم... و مادرمان بعد از سه سال توانستند به زیارت حضرت معصومه بروند...منتظر

سالیان قبل همیشه تلاش مادرمان این بود که روز تولد امام رضا را حتما در مشهد و در جوار بارگاهش باشند، و امسال نیز به مانند سال های قبل همین فکر را در سر داشتند، اما از آن جا که بابایمان سرش شلوغ تر از آن بود که فکرش را بکنید قرار شد مادرمان به همراه ما و خاله نسرین مهربان (دوست مادرمان) عازم مشهد الرضا شوند... منتها به علت جور نشدنِ بلیط و پیش آمدن کارهای اداریِ همیشگی، بودن در جوار حضرتش امکان پذیر نشد و موکول شد ان شاء اله به ماه آینده...منتظر

و اما دیروز دایی محسن مان برای انجام کاری عازم قم بودند... مادرمان هم از فرصت سوء استفاده نموده و به همراه اینجانب و خاله نسرین با ایشان همراه شدند... البته اصلاً فکر نکنید ما خودمان را به زور راهی کردیم... نه نه نه ... ما فقط می خواستیم دایی محسن مان تنها نباشند... مخصوصاً اینجانب که باید با ایشان همراه می شدیم تا از ایشان مراقبت کنیم!!!عینک

قرار بود ساعت شش صبح از منزل خارج شویم ولی این که ساعت هفت تازه خارج شدیم نکتۀ فنی قضیه است...شب قبل ما تا ساعت یک بیدار بودیم و به سختی خوابیدیم و مادرمان نیم ساعتی بعد از ما توانستند بخوابند... ساعتی گذشت و ما بر خلاف سایر شب ها ساعت سه بیدار شدیم و نیم ساعتی مادرمان را زابه راه نمودیم... و این گونه شد که مادرمان صبح خواب نما شدند و شش و بیست دقیقه بیدار شدند...خمیازه

تا بابا و دایی محسن مان وسایل را پایین ببرند و آمادۀ رفتن شویم ساعت 7 بود... مادرِ خوش خیالِ ما را باش که تصور نمودند چون ما شب قبل بیدار بوده ایم تا خودِ قم را در خواب به سر خواهیم برد ولی بسی خیال واهی!!خیال باطل

به محض وارد شدن به آسانسور بیدار شدیم و سر حال تر از همیشه عازم قم شدیم.... حالا در ادامه خواهی فهمید که این بد خوابی چطور گریبان گیر مادرِ بینوایمان شد...شیطان

ساعت هفت و ربع خاله نسرین را نیز سوار کردیم و در حالی که در کمالِ آرامش قصد رساندنِ بابایمان به پروژه را داشتیم، متوجه شدیم که همگان به ماشین ما اشاره می کنند... بـــــــــــــــــله پنچر شده بودیم... البته نه چهار چرخ... همان یک چرخه!!!نگران

بابا و دایی محسن مان سریع تعویض چرخ نمودند و بعد از رساندنِ بابایمان راهیِ قم شدیم ... با اعتماد به نَفَسِ کامل برای صبحانه نیز پیاده شدیم و در کمالِ آرامش صبحانه خوردیم.. جایتان سبز!نیشخند

انگار نه انگار که پنجشنبه است و ممکن است دایی محسن مان از کارشان عقب بیفتند... برای خودمان هم که خیالمان راحت بود که آن قدر وقت داریم که ممکن است کلی وقت اضافه بیاوریم!!خیال باطل

ساعت ده به قم رسیدیم... دایی محسن ما را تا حرم رساندند و خودشان پیگیر کارشان شدند...

و این ما هستیم که از شوقِ زیارت حضرت فاطمۀ معصومه دوان دوان راهیِ حرم هستیم....

السلام علیک یا بنت فاطمة و خدیجه

کلاً ما خودمختار عمل می کنیم و دلمان نمی خواهد کسی دستمان را بگیرد... آخر ما مرد شده ایم و خودمان مثلاً برای حفاظت از دایی محسن مان به قم آمده ایم!!!از خود راضی

و این جاست که احساس می کنیم تا حدودی داریم زیادی مستقل عمل می کنیم... پس به اطراف نگاهی می کنیم و سریع عقـــــــــــــب گرد... به سمت مادرمان...نگران

خلاصه وارد حرم شدیم... مادرمان احساس خیلی خوبی داشتند... آخرین باری که ایشان به زیارت حضرت معصومه مشرف شدند تیرماه سه سال قبل بود که با خاله مهدیه به قم آمده بودند... البته آن زمان جای ما و آوینا جانمان بسی خالی بود!!!

شهریور سال گذشته نیز وقتی ما به همراه بابا و مادرمان برای شرکت در یک کنفرانس به یزد رفته بودیم در راه برگشت، از آن جا که دیر وقت شده بود و بابایمان حسابی خستۀ رانندگی کردن بودند... پس مادرمان چاره ای نداشت جز سلامِ از راه دور...ناراحت

کلاً این حرم را خیلی دوست می داشتیم... چون پر از آبشار و حوض های بزرگ بود و از همه مهم تر طلبه...

به هیچ وجه حاضر نبودیم دست مادر و یا خاله نسرین را بگیریم... بین جمعیت می دویدیم و هر از گاهی به مادرمان افتخار می دادیم و بر می گشتیم به ایشان نگاهی می انداختیم... وقتی از بودنشان مطمئن می شدیم لبخند ملیحی می زدیم و به راه خود ادامه می دادیم... از لباس عرب ها و طلبه ها خیلی خوشمان می آمد... و به دنبال دو تا طلبه مسافت زیادی را دویدیم و بسی تعجب آنان و سایر مردم را بر انگیختیم...تعجب

لحظه ای صرفاً جهت امتحان کردن و ارزیابی عکس العمل مان، مادرمان به پیشنهاد خاله نسرین ما را رها نمودند و در گوشه ای پنهان شدند  تا ناظر رفتار ما باشند... ما هم بین جمعیت می دویدیم وقتی بر گشتیم و مادرمان را ندیدیم کمی با دقت بیشتر به اطراف نگاه کردیمچشم... ولی باز هم مادرمان را ندیدیم.... در کمالِ آرامش خم به ابروی مبارک نیاوردیم و همان جا سکون اختیار کردیم و نظاره گر مردم شدیمخنثی... و این جا بود که دیگر مادرمان از رو رفتند و خود را به ما نشان دادند!!!!زبان

بعد از مدتی به حوضِ معروف رسیدیم....

پاشیدن آب روی سر و صورت مان در آن هوای گرم برایمان بسی دلنشین و خوشایند بود و اصلاً حاضر نبودیم حتی به اندازۀ چند سانتی متر از حوض فاصله بگیریم...

و این جاست که مادرمان از ما فاصله می گیرد...بُعد فاصله در عکس پیداست... و این ما هستیم که به اجبار باید حوض را ترک گوییم و رهسپار حرم شویم...

بــــــــــــــله دوستان، ساعت: دوازده و نیم... خمیازهخمیازه

حالا وقت چه کاری است؟!خواب

و این ما هستیم که خانۀ حضرت را با خانۀ خاله اشتباه می گیریم و در کمالِ آرامش به خواب می رویم...

این خوابیدن جنبه های مختلفی داشت:

1- مادرمان بعد از مدت ها توانستند در کمالِ آرامش در نماز جماعت شرکت کنند...لبخند

2- برای مادرمان و خاله نسرین بعد از دوی ماراتون به دنبالِ ما در حرم، فرصتی پیش آمد تا دمی بیاسایند.خواب

3- به علت وقت شناسی ما در خوابیدن (!!!)و بیدار نشدن برای مدت طولانی (به اجبار و اکراه تازه ساعت 3 بیدار شدیم)، مادرمان نه تنها به خرید سوغاتی نرسیدند بلکه به جمکران هم نرسیدند!!!!وقت تمام

با سرعتی نزدیک به سرعت نور در اطراف حرم چرخی زدیم تا مادرمان بتوانند برای همسایه ها و خاله مهدیه سوغاتی بخرند...بعد از این که دایی محسن مان لاستیک پنچر شده را به آپارات سپردند و از سلامتی سایر لاستیک ها اطمینان حاصل نمودند برای سوار نمودن ما به حرم آمدند... سلامی از راه دور نیز سهم دایی محسن مان بود... البته ما به ایشان اطمینان داده بودیم که خیالشان راحت!!! چون ما سفارش ایشان را به حضرت می نُماییم!!!عینکاز خود راضی

از آن جا که شب برای جشن تولد آوینا جانمان دعوت بودیم و تا می رسیدیم تهران خیلی دیر می شد... پس به ناچار مجبور شدیم از رفتن به جمکران انصراف دهیم!!افسوس

ساعت پنج و نیم از قم به سمت تهران حرکت کردیم...

بسیار برای شما دوست و همراه همیشگی مان دعا نمودیم.... امید که به زودیِ زود شما نیز به محضر بانو مشرف شوید، زیارتی در کمالِ آرامش...

هم چنین امید که دعای ما در حق شما دوستان خوب نیز قبول درگاه حضرتش واقع شود...ان شاءاله...قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

مامان پارسا
30 شهریور 92 8:35
عزيز دلم زيارت قبول خوش به حال دايي محسن كه همچين محافظي دارن

ممنونم خاله جون مهربونم
منم همیشه فکر می کنم چه شانسی داره دایی محسنم که خواهرزاده ای مثل من داره!!
صدف
30 شهریور 92 8:50
سلام
زیارتتون قبول و خوش به سعادتتون.
چقد دلم هوای قم و زیارت حضرت معصومه رو کرده . منم یک سالی هست که قم نرفتم .
با دیدن عکسای این پستتون چشمام خیس شده . و از راه خیلی خیلی دور سلام دادم .
ایشالا که قسمت بشه به زودی برم .
فقط دارم فک میکنم چرا لباس عربی برای علیرضا جالب بوده ! شاید چون سفید و بلنده ! شایدم چون تا حالا با این پوشش برخوردی نداشته ! چقد دوس داشتم گاهی تو فکر این بچه هابودم و از کاراشون سردر می آوردم:دی


اگه می دونستیم شما هم یک سالی هست نرفتی حتما می اومدیم دنبالتون با هم می رفتیم...
شک نکنید که زیارت شما از همین راه دور از زیارت ما مقبول تره...مهم دلتون بود که شکست و اشکتون که سرازیر شد... خدا قبول کنه...
ایشالا به زودی قسمت بشه از نزدیک هم برید زیارت.
در مورد علیرضا، منم فکر می کنم براش تازگی داشت.
اگه یه روزی فهمیدید تو کلۀ بچه ها چی میگذره حتما به ما هم بگید
خاله الهام
30 شهریور 92 9:00
عزيزم زيارتتون قبول باشه
مرسي كه براي همه دعا كرديد
آفرين به گل پسري كه وقتي يه كوچولو گم ميشه گريه نميكنه
الهام جون ان شالله شما هم بتونيد دفعه بعد با آرامــــــــــــش زيارت كنيد



ممنونم الهام جون
به یادتون بودم خیلی...
وظیفه ام بود... پس دوستی به چه درد می خوره؟! این حداقل کاری بود که ازم ساخته بود براتون انجام بدم.
آره بابا اعتماد به نَفَسش بدجوری بالاست!
ایشالا که بشه...
(زهره)مامان فاطمه
30 شهریور 92 9:30
زیارت قبول مامانی مهربون.
قربونه علیرضاجون چه قدر ناز وراحت خوابیده آخه اونجاها یه آرامشی داره که نگووووووووووو

مرسی زهره جون.
فدای شما که اینقدر با محبتی
باهاتون موافقم... عجیب آرامشی داره!
خاله هنگامه
30 شهریور 92 12:52
زیارتت قبول باشه عزیزم.انشاالله همیشه در پناه حضرت معصومه(س)باشی.برای ماهم دعا کردی؟؟

ممنونم خاله هنگامه جونم
بله. مگه میشه شما خالۀ مهربونم و یادم بره!
برای شما و هیلا جون و سیاوش جونم دعا کردم.
مامان آیسل
30 شهریور 92 14:23
زیارت قبول عزیزم منم بدجوری دلم هوای زیارت کرده برام دعا کنین برم زیارت آقا

ایشالا به زودی قسمتتون بشه برید مشهد زیارت...
postچی
30 شهریور 92 18:23
علیرضا جون زیارتت قبول ایشالا دعات مستجاب بشه و ما هم به زیارت حرم حضرت معصومه مشرف بشیم .البته همین امسال !

ممنونم خاله جونم.
ایشالا به زودی شما هم مشرف می شید و ما از همین جا از شما التماس دعا داریم...
مامان عبدالرحمن واویس
30 شهریور 92 18:53
الهام جون زیارتتون قبول عزیزم
ای جانم پسر نازنینم چه اروم خوایبده

ممنونم یاسمین جونم.
جاتون خیلی خالی بود...
مامان آوینا
30 شهریور 92 20:07
زیارت قبول

ممنونم خاله جون.
مامان امين
30 شهریور 92 21:19
عليرضا جونم زيارتت قبول خاله.......خوش به حالت. دلمون لكككككككككك زده براي زيارت. به وب ماهم سربزنين خوشحالمون ميكنين.

سلام خاله فهیمه عزیزم.
خدا قوت.
با کمال میل، الان میایم.
دلمون براتون تنگ شده...
مامان آرمينا
31 شهریور 92 0:02
زيارت قبول باشه
خيلي بامزه خوابده معلومه خواب دلچسبي بوده

ممنونم مریم جون

مامان بردیا
31 شهریور 92 0:25
زیارت قبول....چه خواب نازی داره علیرضا جووون

ممنونم. ایشالا قسمت همه بشه
شایان
31 شهریور 92 9:04
مرسی که سر زدین به ما
من از اومدن مهر خوشحالم الهام خانوم

خواهش می کنم شایان عزیز
ایشالا روزهای خوبی رو در مدرسه بگذرونید.
الهام
31 شهریور 92 12:02
آپم(شرایط ازدواج در شهرهای مختلف ایران!)
الهام
31 شهریور 92 12:05
منم چن ساله تو قم زندگی میکنم ولی اصالتم مال همدانه...برا چی برا دیدن من نیومدی؟

عزیزم نمی دونستم وگرنه حتما باهات قرار می ذاشتم تا ببینمت
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
2 مهر 92 4:31
زیارت قبول علی رضا جون

ممنونم خاله زهرا
مژده
4 مهر 92 11:07
آخی چه مامان مهربونی

این نهایت لطف شما رو می رسونه مژدۀ عزیزم.
مامان حنانه زهرا
7 مهر 92 12:41