شهر قم
این تیتر یاد آورِ کتاب اجتماعی دبستان است... وقتی خانوادۀ هاشمی به شهر قم رسیدند.... از این که هنوز هم این درس در کتاب های بچه ها هست یا مانند خیلی از درس ها حذف شده است اطلاعات کاملی در دستِ ما نیست...
ما هم روز گذشته یعنی پنج شنبه به شهر قم رسیدیم... و مادرمان بعد از سه سال توانستند به زیارت حضرت معصومه بروند...
سالیان قبل همیشه تلاش مادرمان این بود که روز تولد امام رضا را حتما در مشهد و در جوار بارگاهش باشند، و امسال نیز به مانند سال های قبل همین فکر را در سر داشتند، اما از آن جا که بابایمان سرش شلوغ تر از آن بود که فکرش را بکنید قرار شد مادرمان به همراه ما و خاله نسرین مهربان (دوست مادرمان) عازم مشهد الرضا شوند... منتها به علت جور نشدنِ بلیط و پیش آمدن کارهای اداریِ همیشگی، بودن در جوار حضرتش امکان پذیر نشد و موکول شد ان شاء اله به ماه آینده...
و اما دیروز دایی محسن مان برای انجام کاری عازم قم بودند... مادرمان هم از فرصت سوء استفاده نموده و به همراه اینجانب و خاله نسرین با ایشان همراه شدند... البته اصلاً فکر نکنید ما خودمان را به زور راهی کردیم... نه نه نه ... ما فقط می خواستیم دایی محسن مان تنها نباشند... مخصوصاً اینجانب که باید با ایشان همراه می شدیم تا از ایشان مراقبت کنیم!!!
قرار بود ساعت شش صبح از منزل خارج شویم ولی این که ساعت هفت تازه خارج شدیم نکتۀ فنی قضیه است...شب قبل ما تا ساعت یک بیدار بودیم و به سختی خوابیدیم و مادرمان نیم ساعتی بعد از ما توانستند بخوابند... ساعتی گذشت و ما بر خلاف سایر شب ها ساعت سه بیدار شدیم و نیم ساعتی مادرمان را زابه راه نمودیم... و این گونه شد که مادرمان صبح خواب نما شدند و شش و بیست دقیقه بیدار شدند...
تا بابا و دایی محسن مان وسایل را پایین ببرند و آمادۀ رفتن شویم ساعت 7 بود... مادرِ خوش خیالِ ما را باش که تصور نمودند چون ما شب قبل بیدار بوده ایم تا خودِ قم را در خواب به سر خواهیم برد ولی بسی خیال واهی!!
به محض وارد شدن به آسانسور بیدار شدیم و سر حال تر از همیشه عازم قم شدیم.... حالا در ادامه خواهی فهمید که این بد خوابی چطور گریبان گیر مادرِ بینوایمان شد...
ساعت هفت و ربع خاله نسرین را نیز سوار کردیم و در حالی که در کمالِ آرامش قصد رساندنِ بابایمان به پروژه را داشتیم، متوجه شدیم که همگان به ماشین ما اشاره می کنند... بـــــــــــــــــله پنچر شده بودیم... البته نه چهار چرخ... همان یک چرخه!!!
بابا و دایی محسن مان سریع تعویض چرخ نمودند و بعد از رساندنِ بابایمان راهیِ قم شدیم ... با اعتماد به نَفَسِ کامل برای صبحانه نیز پیاده شدیم و در کمالِ آرامش صبحانه خوردیم.. جایتان سبز!
انگار نه انگار که پنجشنبه است و ممکن است دایی محسن مان از کارشان عقب بیفتند... برای خودمان هم که خیالمان راحت بود که آن قدر وقت داریم که ممکن است کلی وقت اضافه بیاوریم!!
ساعت ده به قم رسیدیم... دایی محسن ما را تا حرم رساندند و خودشان پیگیر کارشان شدند...
و این ما هستیم که از شوقِ زیارت حضرت فاطمۀ معصومه دوان دوان راهیِ حرم هستیم....
السلام علیک یا بنت فاطمة و خدیجه
کلاً ما خودمختار عمل می کنیم و دلمان نمی خواهد کسی دستمان را بگیرد... آخر ما مرد شده ایم و خودمان مثلاً برای حفاظت از دایی محسن مان به قم آمده ایم!!!
و این جاست که احساس می کنیم تا حدودی داریم زیادی مستقل عمل می کنیم... پس به اطراف نگاهی می کنیم و سریع عقـــــــــــــب گرد... به سمت مادرمان...
خلاصه وارد حرم شدیم... مادرمان احساس خیلی خوبی داشتند... آخرین باری که ایشان به زیارت حضرت معصومه مشرف شدند تیرماه سه سال قبل بود که با خاله مهدیه به قم آمده بودند... البته آن زمان جای ما و آوینا جانمان بسی خالی بود!!!
شهریور سال گذشته نیز وقتی ما به همراه بابا و مادرمان برای شرکت در یک کنفرانس به یزد رفته بودیم در راه برگشت، از آن جا که دیر وقت شده بود و بابایمان حسابی خستۀ رانندگی کردن بودند... پس مادرمان چاره ای نداشت جز سلامِ از راه دور...
کلاً این حرم را خیلی دوست می داشتیم... چون پر از آبشار و حوض های بزرگ بود و از همه مهم تر طلبه...
به هیچ وجه حاضر نبودیم دست مادر و یا خاله نسرین را بگیریم... بین جمعیت می دویدیم و هر از گاهی به مادرمان افتخار می دادیم و بر می گشتیم به ایشان نگاهی می انداختیم... وقتی از بودنشان مطمئن می شدیم لبخند ملیحی می زدیم و به راه خود ادامه می دادیم... از لباس عرب ها و طلبه ها خیلی خوشمان می آمد... و به دنبال دو تا طلبه مسافت زیادی را دویدیم و بسی تعجب آنان و سایر مردم را بر انگیختیم...
لحظه ای صرفاً جهت امتحان کردن و ارزیابی عکس العمل مان، مادرمان به پیشنهاد خاله نسرین ما را رها نمودند و در گوشه ای پنهان شدند تا ناظر رفتار ما باشند... ما هم بین جمعیت می دویدیم وقتی بر گشتیم و مادرمان را ندیدیم کمی با دقت بیشتر به اطراف نگاه کردیم... ولی باز هم مادرمان را ندیدیم.... در کمالِ آرامش خم به ابروی مبارک نیاوردیم و همان جا سکون اختیار کردیم و نظاره گر مردم شدیم... و این جا بود که دیگر مادرمان از رو رفتند و خود را به ما نشان دادند!!!!
بعد از مدتی به حوضِ معروف رسیدیم....
پاشیدن آب روی سر و صورت مان در آن هوای گرم برایمان بسی دلنشین و خوشایند بود و اصلاً حاضر نبودیم حتی به اندازۀ چند سانتی متر از حوض فاصله بگیریم...
و این جاست که مادرمان از ما فاصله می گیرد...بُعد فاصله در عکس پیداست... و این ما هستیم که به اجبار باید حوض را ترک گوییم و رهسپار حرم شویم...
بــــــــــــــله دوستان، ساعت: دوازده و نیم...
حالا وقت چه کاری است؟!
و این ما هستیم که خانۀ حضرت را با خانۀ خاله اشتباه می گیریم و در کمالِ آرامش به خواب می رویم...
این خوابیدن جنبه های مختلفی داشت:
1- مادرمان بعد از مدت ها توانستند در کمالِ آرامش در نماز جماعت شرکت کنند...
2- برای مادرمان و خاله نسرین بعد از دوی ماراتون به دنبالِ ما در حرم، فرصتی پیش آمد تا دمی بیاسایند.
3- به علت وقت شناسی ما در خوابیدن (!!!)و بیدار نشدن برای مدت طولانی (به اجبار و اکراه تازه ساعت 3 بیدار شدیم)، مادرمان نه تنها به خرید سوغاتی نرسیدند بلکه به جمکران هم نرسیدند!!!!
با سرعتی نزدیک به سرعت نور در اطراف حرم چرخی زدیم تا مادرمان بتوانند برای همسایه ها و خاله مهدیه سوغاتی بخرند...بعد از این که دایی محسن مان لاستیک پنچر شده را به آپارات سپردند و از سلامتی سایر لاستیک ها اطمینان حاصل نمودند برای سوار نمودن ما به حرم آمدند... سلامی از راه دور نیز سهم دایی محسن مان بود... البته ما به ایشان اطمینان داده بودیم که خیالشان راحت!!! چون ما سفارش ایشان را به حضرت می نُماییم!!!
از آن جا که شب برای جشن تولد آوینا جانمان دعوت بودیم و تا می رسیدیم تهران خیلی دیر می شد... پس به ناچار مجبور شدیم از رفتن به جمکران انصراف دهیم!!
ساعت پنج و نیم از قم به سمت تهران حرکت کردیم...
بسیار برای شما دوست و همراه همیشگی مان دعا نمودیم.... امید که به زودیِ زود شما نیز به محضر بانو مشرف شوید، زیارتی در کمالِ آرامش...
هم چنین امید که دعای ما در حق شما دوستان خوب نیز قبول درگاه حضرتش واقع شود...ان شاءاله...