علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

تولد آوینا جانمان...

1392/6/31 13:58
نویسنده : الهام
2,992 بازدید
اشتراک گذاری

درست سی روزِ دقیق از ما کوچکتر است...

دختر با محبتی ست و همه اش اصرار دارد در کارها با دیگران مشارکت کند...

خیلی باهوش است و همیشه اصرار به استقلال طلبی دارد....

ما هم جدیداً با ایشان رابطۀ مستحکم تری برقرار نموده ایم و از بودن با ایشان خرسندیم...

پدر و مادرشان را هم خیلی دوست می داریم...

آقا خواستگاری نمی خواهیم برویم؟! داریم آوینا جانمان را توصیف می کنیم...

پنج شنبه بعد از بازگشت از قم میهمان خاله مهدیۀ عزیزمان بودیم برای تولد آوینا جانمان...

از آن جا که ما به شدت معتقد هستیم به دوستی از راه دور(!!!!) حاضر نیستیم برای انداختن عکس کنار آوینا جانمان بشینیم به همین دلیل در معیت دایی محسن مهربانمان همنشین آوینا جانمان می شویم...

و این ما و رفیق شفیق مان آوینا کاظمی...

اتفاقات جالب در جشن تولد آوینا جانمان را در ادامۀ مطلب دنبال کنچشمک

شب چهاردهم ماه بود که در حال برگشتن از قم بودیم... البته ما از تقویم اطلاعات کافی نداریم و فقط داریم از روی ماهِ کاملِ موجود در افق، تقویم را تخمین می زنیم... خیلی زیبا بود...

دقایقی بعد از اذان به منزل رسیدیم... و با سرعتی باور نکردنی شال و کلاه کردیم و عازم منزل خاله مهدیۀ مهربان شدیم...

وقتی رسیدیم هنوز خاله راضیه نیامده بودند... و ما کمی با آوینا جان احوالپرسی کردیم!!!! و به بابایمان امر کردیم از بادکنک های تزئینی برایمان بیاورند... ولی مادرِ نامهربانمان اجازه ندادند آخر می دانستند نفر دومی که بادکنک بخواهد آویناست و دیگر بادکنکی نمی ماند... در هر صورت عمو جانمان لطف کردند و برایمان بادکنکی از سقف چیدند...

بعد رفتیم سراغِ عشقمان... همان بعبعی معروف را می گوییم...

این همان بعبعی معروفی است که در پست های قبلی نیز به آن اشاره شد...

خداییش خیلی شبیه بعبعی واقعی نیست؟ همین است که ما با آن مانند یک موجود زنده برخورد می کنیم و وقتی آوینا بر آن سوار می شود لب به اعتراض می گشاییم....

حالا هر چقدر ما روی این بعبعی حساسیم باز عموجانمان، بابای رها خانمِ دو ماهه، رها جان را بر بعبعیِ بینوا سوار می کنند و اشک ما را در می آورند... مادرمان هم به جای نجات دادنِ بعبعی از دست این جماعت بی رحم (!!!) و حمایت از حقوق حیوانات، از این صحنه های درد آور عکس می گیرند!! و ما نیز اشک ریزان مجبور به ترکِ صحنه می شویم...

بعد از پراکنده شدن سایرین باز هم می رویم سراغ بعبعیِ بینوا....

و با اهدای بادکنک مان به بعبعی سعی می کنیم از دلش در بیاوریم...

و کنارش می نشینیم و اشک های خشک شده روی گونه هایمان نشان از بعبعی دوستیِ ما دارد!!!!

کم کم شیطنت ما نیز گل می کند و به بعبعی نزدیک می شویم و در یک حرکت غافلگیرانه به زنگولۀ بعبعی یورش می بریم...

چیز خاصی نبود... خیالت راحت... ما فقط می خواستیم امتحانش کنیم...

بعد از صرف شام نوبت رسید به قسمت مهم ماجرا یعنی کیک تولد!!! تا کیک به وسط آمد همه در اطرافش طواف می کردند و چپ و راست عکس می انداختند و اجازه نمی دادند تا ما محتویات روی میز را وارسی کنیم و ببینیم خوردنی های تازه و خوشمزه چه داریم!!!!

البته به نظر می رسد رها جان نیز با ما تفاهم دارند و علاقۀ چندانی به عکس انداختن از خود نشان نمی دهند...

و این هم نوعی ذوق زدگیِ کودکانه...

می بینی چه با کلاس ذوق می زنیم... فقط یک لبخند ملیح... عوضش بزرگترها بیشتر از ما ذوق زده شده بودند از آتش بازی زیبا...

و این جاست که دایی محسن مان آتیش بیار معرکه می شوند....

و نتیجه ای حاصل می شود به صورت: یک آوینای ذوق زده....

در حالی که آوینا بد جوری خوش بود و دست می زد و اصرار داشت شمع ها را فوت کند و شعر و آواز بخواند ما خیلی اصرار داشتیم به کیک حمله کنیم و آن را ببلعیم... البته ناگفته نماند که ما هیچ علاقه ای به کیک بزرگ و اصلی نشان نمی دهیم و فقط در اطراف این یکی کیک رژه می رویم...

و این جاست که تفاوت ها احساس می شود.... تفاوت زن و مرد را می گوییم... از همان ابتدا این تفاوت ها محسوس است... خانم علاقه مند به تزئینات و حاشیه ها... آقایان هم علاقه مند به اصل ماجرا یعنی خوردن!!!

در حالی که بابای آوینا مشغول کلاه گذاشتن سرِ آویناست ما در معیت بابایمان در حال پاتک زدن به کیک هستیم....

و اینجاست که ما بالاخره موفق می شویم به همگان، مخصوصاً بابایمان بفهمانیم که ما دقیقاً منظورمان شکلات های ریزی است که جهت تزئینات روی کیک پاشیده است... نه خود کیک!!!

عجب گرفتاریم ما بچه ها!!!! امان از دستِ این بزرگترها!!! آقا حتما ما باید انگشتمان را در کیک فرو کنیم که شما بفهمید ما چه می خواهیم؟!؟!

و این هم شکار آوینا جان از دوربین مادرمان...

خدا را شکر که تولد تمام شد و همه رفتند ردِّ کارشان و ما را با کیک محبوبمان تنها گذاشتند...

بسیار به ما خوش گذشت...

تشکر ویژه از خاله مهدیه که ما را به جشن تولد دعوت کردند...

پسندها (1)

نظرات (3)

خاله هنگامه
10 مهر 92 16:42
خوش به حالت علیرضا.وقتی بزرگ شدی با خواندن این مطالب چه خاطرات قشنگی در ذهنت نقش میبنده چون مامانتواقعا قشنگ مینویسه و باعث میشه حال و هوای معنوی خاصی به آدم دست بده.

ممنونم خاله هنگامه عزیزم.
این نهایت لطف شما رو می رسونه.
برای ما باعث افتخاره که خواننده عزیزی مثل شما داریم.
نظرات پر مهر شماست که حس نوشتن رو در ما به وجود میاره.
مهتاب
11 مهر 92 13:03
سلام مامانی علیرضا خوبین؟؟؟
فقط اومدم بگم آپ جدید هستم وشاید بگم اخرین اپهام هنوز نمیدونم..
سربزنین وبرام نظر بذارین..
امیدوارم تولدش مبارک باشه..
ممنون.فعلا.

سلام مهتاب عزیزم.
ممنون شما خوبید؟
اومدم عزیزم
ولی چرا؟؟ ما تازه با این وبتون آشنا شده بودیم...
ممنونم گلم...
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
13 مهر 92 3:36
وای علی رضا جونم چه دوست خوبی داری قدرشو بدون
تولودش و از طرف من بهش تبریک بگو
دختر خوبیه هاااا یکم بیشتر دربارش فکر کن

ممنون خاله جون.
اجازه بدید خوب فکر کنم