هدیۀ من و بابایی برای مامانم ...
من یه سؤال دارم. شما میدونی چرا وقتی مامانم تنهاست و بابام کلی از ما دوره من ناخوش احوال میشم؟؟؟
بعد از مدت ها دیروز بابام برای کاری رفت مشهد و من و مامانم از دیروز صبح تنها بودیم..بابام خیییییییییییییییییلی به موقع رفته بود دقیقا همون روزهایی که مامانم میره سر کار و کسی نیست منو از مهد بگیره و یه مامان و هزارتا کار!!!
حالا دست خانم همسایه درد نکنه که منو از مهد میگیره و میاره خونشون و تا اومدن مامانم حدود یه ساعت منو نگه میداره. جدای از همۀ این مسائل تا چشم بابام و دور می بینم یادم میفته که آنفولانزا نگرفتم،ویروس اسهال و استفراغ خیلی وقته نیومده و یا دلم چند وقته درد نگرفته درست مثل دیشب...
دیشب ساعت سه مامانم با صدای جیغ و داد من بیدار شد و از اونجا که واقعا جیغم از نوع جیغ بنفش بود فکر کرد خدای نکرده منو ماری، عقربی، ... نیش زده که این جوری داد و بیداد می کنم...بله دل درد داشتم...با سختی فراوان بهم عرق نعناع و قطره دل درد داد و من اونقدر داد می زدم که گلاب به روتون بالا آوردم و لباسای خودم و مامانم و آباد کردم...
مامان منو رو پاهاش خوابوند و با خیال خوش دراز کشید و چشمت روز بد نبینه یه ربع دیگه بیدار شدم..آخه می دونی دلم خیلی درد می کرد.
وقتی دید نمی تونم بخوابم تصمیم گرفت حواسم و پرت کنه تا گریه نکنم و زمان بگذره تا قطره و عرق نعناع اثر کنه...بخاطر همین تلویزیون و روشن کرد و من نشستم برنامه های کودک ضبط شده رو نگاه می کردم و تا تموم می شد می زدم تو صورت مامانی تا بیدار شه و بزنه بعدی...
تا پنج کارم همین بود که دیگه خسته شدم و از اونجا که دل دردم خوب شده بود خوابیدم و ساعت 11 با صدای زنگ تلفن بیدار شدم...
و اما مامانم چون ساعت یک باید می رفت سر کار ساعت 8.5 بیدار شد و مشغول نهار پختن و درست کردن خراب کاری های شب قبل اینجانب...
ظهر رفتم مهد و مامان هم سر کار و طفلی مامانم سر کار هم کلی اذیت شد از نابخردی یه سری به اصطلاح آدم...
من که تو مهد حسابی خوابیدم و ساعت شش خالۀ مهربون اومد دنبالم و بعد از اومدن مامان اومدم خونه..
از وقتی رسیدم اول از همه یه توپ کوچولو رو تو لیوان چایی که مامانم برای خودش ریخته بود تا خستگیش در ره غسل دادم آخه میدونی خیلی وقت بود رفته بود زیر مبل و نتونسته بود حمام کنه...
بقیه شو هم خودت ببین....
مامانم برام برنامه های مورد علاقه مو گذاشته و داره نماز میخونه و من هم دارم تو این پوزیشن تلویزیون می بینم...
و حالا کامیون داره میره عقب و مامان خسته من نگران افتادن منه...
و بعد از فراغت از دیدن تلویزیون هوس کردم این دو تا رو ببرم بگردونم تا دلشون نگیره. و همش می افتند و غر زدن من و اومدن مامان و ....
و حالا رومیزی رو پرت کردم کنار و اینجا رو تبدیل کردم به پیست مسابقات...
و حالا ماشین ها آمادۀ مسابقه هستند.....
و حالا از کامیون سواری وارونه لذت می برم و آواز می خونم:
و حالا چرخ کامیون و میچرخونم به این صورت:
و چون از این پوزیشن کامیون خسته شدم نق می زنم...
و تغییر موقعیت می دم..
ولی این هم منو راضی نمی کنه و ببین..
اساسی از دست مامان کفری میشم و براش خط و نشون میکشم و میگم برای عکسبرداری از من نیاز به مجوز داره...
حتما داری با خودت فکر می کنی مامان خسته چطور داره پست میذاره...اصلا نگران نباش پست گذاشتن برای مامان من مثل زنگ تفریح می مونه و لذت بخشه(آره جون خودم) چیکار کنه دیگه من که هنوز خوشحال و سرحال بدون هیچ اثری از خواب دارم بازی می کنم پس طبیعتاً مامان هم نمیتونه بخوابه..پس ترجیح میده به جای اجرای خورده فرمایشات اینجانب یه پست بذاره..
و این بود هدیۀ روز مادر...
حالا خدا رو هزار مرتبه شکر که بابایی یادش نرفت تماس بگیره و تبریک بگه والا دیگه هدیۀ روز مادر و روز زن ما مردهای خونه تکمیلِ تکمیل بود...