علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

هدیۀ من و بابایی برای مامانم ...

1392/2/10 23:38
نویسنده : الهام
825 بازدید
اشتراک گذاری

من یه سؤال دارم. شما میدونی چرا وقتی مامانم تنهاست و بابام کلی از ما دوره من ناخوش احوال میشم؟؟؟

بعد از مدت ها دیروز بابام برای کاری رفت مشهد و من و مامانم از دیروز صبح تنها بودیم..بابام خیییییییییییییییییلی به موقع رفته بود دقیقا همون روزهایی که مامانم میره سر کار و کسی نیست منو از مهد بگیره و یه مامان و هزارتا کار!!!

حالا دست خانم همسایه درد نکنه که منو از مهد میگیره و میاره خونشون و تا اومدن مامانم حدود یه ساعت منو نگه میداره. جدای از همۀ این مسائل تا چشم بابام و دور می بینم یادم میفته که آنفولانزا نگرفتم،ویروس اسهال و استفراغ خیلی وقته نیومده و یا دلم چند وقته درد نگرفته درست مثل دیشب...

دیشب ساعت سه مامانم با صدای جیغ و داد من بیدار شد و از اونجا که واقعا جیغم از نوع جیغ بنفش بود فکر کرد خدای نکرده منو ماری، عقربی، ... نیش زده که این جوری داد و بیداد می کنم...بله دل درد داشتم...با سختی فراوان بهم عرق نعناع و قطره دل درد داد و من اونقدر داد می زدم که گلاب به روتون بالا آوردم و لباسای خودم و مامانم و آباد کردم...

مامان منو رو پاهاش خوابوند و با خیال خوش دراز کشید و چشمت روز بد نبینه یه ربع دیگه بیدار شدم..آخه می دونی دلم خیلی درد می کرد.

وقتی دید نمی تونم بخوابم تصمیم گرفت حواسم و پرت کنه تا گریه نکنم و زمان بگذره تا قطره و عرق نعناع اثر کنه...بخاطر همین تلویزیون و روشن کرد و من نشستم برنامه های کودک ضبط شده رو نگاه می کردم و تا تموم می شد می زدم تو صورت مامانی تا بیدار شه و بزنه بعدی...

تا پنج کارم همین بود که دیگه خسته شدم و از اونجا که دل دردم خوب شده بود خوابیدم و ساعت 11 با صدای زنگ تلفن بیدار شدم...

و اما مامانم چون ساعت یک باید می رفت سر کار ساعت 8.5 بیدار شد و مشغول نهار پختن و درست کردن خراب کاری های شب قبل اینجانب...

ظهر رفتم مهد و مامان هم سر کار و طفلی مامانم سر کار هم کلی اذیت شد از نابخردی یه سری به اصطلاح آدم...

من که تو مهد حسابی خوابیدم و ساعت شش خالۀ مهربون اومد دنبالم و بعد از اومدن مامان اومدم خونه..

از وقتی رسیدم اول از همه یه توپ کوچولو رو تو لیوان چایی که مامانم برای خودش ریخته بود تا خستگیش در ره غسل دادم آخه میدونی خیلی وقت بود رفته بود زیر مبل و نتونسته بود حمام کنه...

بقیه شو هم خودت ببین....

مامانم برام برنامه های مورد علاقه مو گذاشته و داره نماز میخونه و من هم دارم تو این پوزیشن تلویزیون می بینم...

و حالا کامیون داره میره عقب و مامان خسته من نگران افتادن منه...

و بعد از فراغت از دیدن تلویزیون هوس کردم این دو تا رو ببرم بگردونم تا دلشون نگیره. و همش می افتند و غر زدن من و اومدن مامان و ....

و حالا رومیزی رو پرت کردم کنار و اینجا رو تبدیل کردم به پیست مسابقات...

و حالا ماشین ها آمادۀ مسابقه هستند.....

و حالا از کامیون سواری وارونه لذت می برم و آواز می خونم:

و حالا چرخ کامیون و میچرخونم به این صورت:

و چون از این پوزیشن کامیون خسته شدم نق می زنم...

و تغییر موقعیت می دم..

ولی این هم منو راضی نمی کنه و ببین..

اساسی از دست مامان کفری میشم و براش خط و نشون میکشم و میگم برای عکسبرداری از من نیاز به مجوز داره...

حتما داری با خودت فکر می کنی مامان خسته چطور داره پست میذاره...اصلا نگران نباش پست گذاشتن برای مامان من مثل زنگ تفریح می مونه و لذت بخشه(آره جون خودم) چیکار کنه دیگه من که هنوز خوشحال و سرحال بدون هیچ اثری از خواب دارم بازی می کنم پس طبیعتاً مامان هم نمیتونه بخوابه..پس ترجیح میده به جای اجرای خورده فرمایشات اینجانب یه پست بذاره..

و این بود هدیۀ روز مادر...

حالا خدا رو هزار مرتبه شکر که بابایی یادش نرفت تماس بگیره و تبریک بگه والا دیگه هدیۀ روز مادر و روز زن ما مردهای خونه تکمیلِ تکمیل بود...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان امین
10 اردیبهشت 92 23:15
بلا دوره عزیزم خدا نکنه این گل پسر بامزه مریض باشه، اگر شیطونی نکنه که ما دیگه سوژه ای برای خندیدن نداریم. الهام جون خدا قوت بده واقعاً سخته دست تنها باشی با کار خونه و کار بیرون و بچه ی شیطون

مرسی عزیزم.خدارو شکر یکی پیدا شد ما رو درک کنه...
مامان کیان کوچولو
11 اردیبهشت 92 0:46
ای جان م عزیزززم مامانتو اذیت نکن دیگه جیگر طلا ..

مامانی جووون راستی روز شما هم مبارک
من که اینقدر در گیر اسباب کشی هستم که روز مادر که الان باشه اینقدر خسته ام که نگو


خسته نباشی عزیزم.واقعا سخته می دونم اونم با وجود این بچه های شیطون.
مامان زهرا
11 اردیبهشت 92 4:06
مهربانبت را مرزی نیست .یقین دارم فرشته ای قبل از افرینش قلبت را بوسیده . روزت مبارک
مامان عبدالرحمن واویس
11 اردیبهشت 92 8:11
خاله جون خدابدنده
خداکنه دیگه هیچوقت مریض نشی

مرسی خاله جونم.
مامان زهرا
12 اردیبهشت 92 0:46
عزیزم دوست نداشتم ناراحت بشی این دومین روز مادری که خودم مادر شدم اما مادرمو از دست دادم هنوز خیلی دلم براش تنگ میشه هنوز به نبودنش عادت نکردم
شاید اگه خدا خواست فردا برم شمال اخه مادرم و اونجا به خاک سپردیم خودش این طور خواسته بود فکر سختی راه و نکرد نگفت اخه این یدونه دخترم وقتی دلش میگیره چطوری بیاد بهم سر بزنه

کار خوبی می کنی عزیزم.ایشالا روحش شاد باشه.
گلبرگ
12 اردیبهشت 92 10:29
الهام عزیز، ممنون از لطفی که داشتی...
روز مادر واسه شما هم مبارک. تاخیرم رو واسه تبریک ببخش، تهران نبودم و دسترسی هم به نت نداشتم

خواهش می کنم عزیزم.سفرا بی خطر.رسیدن به خیر.
مامان مهری
21 فروردین 94 18:09
الهی دورت بگردم علیرضا جون. چقدر توی این سن و سال با نمک بوده. تپلی و لپوووو
الهام
پاسخ
فدای محبت تون خاله مهری جونم این نظر لطف شماست