با مکعب های خود مهربان باشیم...
دلم برای مکعب هام خیلی می سوزه!!!
چند وقته حس می کنم مکعب هام خیلی شاد نیستند. آخه می دونی مامانم همش اونا رو جمع می کنه و میذاره تو جعبه. طفلی مکعب ها اون تو دلشون خیلی می گیره...
از اونجا که من دلم اندازۀ گنجیشکه و دل ندارم ناراحتی کسی رو ببینم تصمیم گرفتم بهشون کمک کنم و اونا رو ببرم دَدَررر.
یه روز سرد زمستون بود که داشتم می رفتم پارک خواستم یکی از اونا رو با خودم ببرم تا سرسره بازی رو تجربه کنه ولی مامانم بهم گفت اجازه ندارم این کار و بکنم و مکعب جاش توی جعبه ست...منم برای این که مکعبم از دست مامانم ناراحت نشه و در نتیجۀ اون دوستیش با من دچار مشکل نشه سیاست به خرج دادم و بهش گفتم ممکنه سرما بخوره بخاطر همین موند خونه....آخه مکعبم منطق حالیشه و با داد و بیداد حرفش و به کرسی نمینشونه..درست مثل خودم!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد از پارک یه فکر بکر به سرم زد و میخوام تو خونه مکعبم رو خوشحال کنم...این طوری...
از جارو برقی به عنوان سرسره استفاده می کنم و مکعب و میذارم رو جاروبرقی تا سُر بخوره و حالشو ببره...
حالا مکعب و رها می کنم و به نظارۀ سرخوردنش می شینم...
و خوشحال از این سرخوردن به جای مکعب هورا می کشیم...
و بعد از اتمام سرسره بازی مکعب جونی خوشحال میشه و می خوابه...
این داستان مربوط به فصل زمستون بود...
و حالا بعد از گذشت چند ماه که من پایه یک گرفتم و استاد رانندگی هستم بازم احساس می کنم مکعب ها دلشون گرفته و اونا رو سوار بر کامیونم می کنم و می برم به یک گردش خانوادگی...و برای این که تبعیض قائل نشم خودم هم میشینم عقب کامیون...
خوب مگه چیه؟؟من کامیون دارم پس باید با کامیونم به دیگران کمک کنم...
و حالا برای این که به مکعب ها بیشتر حال بدم مرتب جاشون و عوض می کنم تا نوبتی کنار پنجره بشینند و از مناظر اطراف یعنی دیوارهای خونه لذت ببرند...
الان هم خیلی احساس غرور می کنم و هم احساس شادی چون برای دیگران مفید بودم.مفید بودن زیباترین حس دنیاست...