تاثیر ژن در موفقیت!!!
عصر یکشنبه حدود ساعت شش؛ حیاط مهد کودک
مامانم:خسته نباشید خاطره جون،علیرضا امروز چطور بود؟اذیت نکرد؟
خاطره جون:نه اصلا. علیرضا خیلی آقاست هیچ وقت اذیت نمی کنه .اتفاقا از اون دسته بچه هاست که خیلی هم همکاری می کنه.
مامانم: مگه چیکار می کنه تو مهد؟همکاری؟؟
خاطره جون: وقتی شعر می خونیم دست می زنه، اگه یکی از بچه ها حرکات موزون ارائه بده علیرضا استقبال می کنه و دست می زنه...و حسابی پایه ست...
و اینک
چهارشنبه شب،خونمون ساعت دوازده شب
بعد از تعویض پوشک به مامان اجازه نمی دم شلوارم و بپوشه و بعد از فرار به روی میز نهارخوری پناه می برم...
به به همه چی حاضره...
اول از همه شروع می کنیم به زدن رندُم کلیدها تا یکی درست عمل کنه و یه آهنگ زیبا پخش بشه...و همین طور هم میشه:
حالا به شیوۀ بابایی رفتار می کنم و این هندزفری رو میذارم تو گوشم.آخه بابام هروقت داره زبان می خونه یکی از اینا میذاره تو جفت گوشهاش!!!فکر کنم کیفیت و می بره بالا دارم امتحان می کنم...
و حالا دسسسسسسسسسسست دسسسسسسسسسسسست
البته این یکی رو از قبل هم بلد بودم حالا این یکی رو داشته باش که تازه یاد گرفتم:
دست هام و تاب میدم و حرکات موزون ارائه می کنم اونم با یه آهنگ نه چندان شاد...خدا بخیر کنه اگه آهنگ هم شاد باشه اونوقته که اساسی می ترکونم...
و اینجاست که ارتباط وراثت و فوت و فن مشخص میشه...فوت و فن اکتسابیه و ژن نقش زیادی در اون نداره وگرنه چطور میشه که من با این مامان و بابای بی هُنرم با چند روز مهد رفتن آموخته شدم...
البته اگه این حرف ها یه جورایی فلسفی شد و شاید هم زیاد پایه و اساس علمی نداشته باشه اهالی فلسفه زیاد به دل نگیرند آخه مامان من فیزیک خونده و زیاد سرش از فلسفه به دَر نیست!!!
ناگفته نماند که در نتیجۀ به روز شدن وب اینجانب توسط مامانی و قدم رنجه کردن بابایی جهت مطالعه مطالب، بابام اعلام کرد که کاش مامانم به جای این که این همه سال فیزیک می خوند می رفت به کار نویسندگی مشغول می شد...البته فکر کنم منظورش از این نویسنده های قلابی بوده!!
ممنون بابایی که به من و مامان اعتماد به نَفَس می دی!!!!! از خاطره جون و دست اندرکاران مهد هم بخاطر فراهم کردن زمینه موفقیت تشکر خاص به عمل می آید.