علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

مصطفی خان

1392/6/19 11:40
نویسنده : الهام
412 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز حدود ساعت ده بود که گوشی مادرمان زنگ خورد...

مصطفی بود پسرخالۀ ده ساله مان. قم بود. با یک اردوی زیارتی از مشهد آمده بود به قم و میهمان حضرت معصومه بود. قرار بود بعد از ظهر کاروان عازم تهران شود. مصطفی تماس گرفته بود تا ما برویم و بعد از مدت ها ما را ببیند.

ما هم کلی ذوق مرگ شدیم از این همه احساسی که مصطفی خان به خرج داده بود...

مصطفی از وقتی حدود چهار سال داشت به مهد قرآن می رفت و روی قرائت کار می کرد، و از آنجا که روابط عمومی بالایی داشت به لطف خدا خیلی سریع پیشرفت کرد. از شش سالگی در جلسات دارالقرآن حرم امام رضا شرکت می کرد و با صوت زیبایش مورد تحسین همگان قرار می گرفت.

خاله مان هم به مصطفی خان خیلی میدان می داد... میدان جنگ را نمی گوییم منظورمان میدان برای مستقل شدن است... مصطفی از هشت سالگی خودش به تنهایی از منزل عازم حرم می شد و در جلسات قرآن شرکت می کرد.

اوایل تا مصطفی به حرم برود و برگردد، خاله مان استرس زیادی را تحمل می کرد، ولی نکتۀ مهم اینجا بود که خاله مان تا ابد نمی توانست همه جا دنبال مصطفی برود و بالاخره باید از یک جایی شروع می کرد... مصطفی تا به حال چندین بار نیز به تنهایی و با تیم های مختلف برای شرکت در مسابقات قرآن به تهران آمده است...

این بار نیز یک تیم برای اردوی زیارتی و سیاحتی عازم تهران بود و دو نفر قاری و دو نفر حافظ قرآن را نیز به صورت رایگان با خود همراه کردند. و یکی از این قاریان مصطفی پسرِ خاله ما بود...

ساعت پنج بود که مادرمان با مصطفی تماس گرفت و آدرس محل استقرار آن ها را گرفت. میدان قیام و مسجد الزهرا که اتفاقا در محدودۀ طرح ترافیک واقع می شد. طی هماهنگی مادرمان با بابا و دایی محسن قرار شد ساعت نه شب راه بیفتیم...

چند دقیقه ای از اذان گذشته بود که دایی محسن مان با مصطفی تماس گرفت و از آن جا که مصطفی مشغول خواندن نماز به جماعت بوده اند پاسخگو نبودند و بعداً فهمیدیم مصطفی خان یادشان رفته بوده گوشی شان را سایلنت کنند و این صدای زنگ گوشی شان بوده که در مسجد و در جمع نمازگزاران طنین انداز شده است.... حالا خوب شد آهنگ زنگ گوشی ایشان صوت قرآن بود و آهنگ ترانه های آن طرف آبی نبود!! و گرنه تیکه بزرگۀ آقا مصطفی گوشش بود!!!

ساعت نه بود که به قصد برداشتن بابایمان از کتابخانه، راه افتادیم... می دانی بابایمان چند روزی هست از دست ما فراری شده و در کتابخانه مستقر شده اند. بابایمان قرار است در دو ماه آینده در امتحان آیلتس شرکت کنند، و اما این ما بودیم که به محض رسیدن ایشان به منزل از سر و کولشان بالا می رفتیم و درس خواندن که پیشکش حتی اجازه نمی دادیم استراحت کنند... و این گونه شد که چند روزی ست ایشان به مثال یک بچه کنکوری به کتابخانه پناه برده اند...

وقتی به مسجد الزهرا رسیدیم با مصطفی جان تماس گرفتیم ولی هیچ کس پاسخگو نبود. دایی محسن وارد مسجد شد و درست وقتی مصطفی مشغول سخنرانی در جمع دوستان بود(!!!) دست بر پشت مصطفی جان نهاد و ندای "داییمه...داییمه..." از مصطفی خان بلند شد...

بـــــــــــــــــــــــله...

مصطفی جان برای ما از قم سوغاتی هم آورده بود...

مصطفی جان برای امیرعلی از قم یک انگشتر سوغاتی خریده بود...

مصطفی جان در جمکران نماز امام زمان خوانده بود...

مصطفی جان روی برگه ای نوشته بود:"خدایا هر چی خوبه به من و خانواده ام بده" و در چاه انداخته بود...

مصطفی جان در حرم حضرت معصومه نماز زیارت خوانده بود و غذای حضرت معصومه خورده بود...

مصطفی جان بعد از تلاوت قرآن در جمع نمازگزاران جایزه گرفته بود...

و اینجا بود که همۀ ما حسابی غبطه خوردیم به مصطفی جانمان.

این هم یک عکس یادگاری که در کنار خیابان با مصطفی جانمان انداختیم...

و این هم ما و مصطفی جان در معیت دایی محسن مهربان و خوش قلبمان...

آقا به جان مادرمان هدف از بالارفتن لباسمان کشف حجاب نبوده است... بلکه از شدت محبوبیتی است که داریم...(بسی اعتماد به نَفَس کاذب...)

بعد از این که ساعتی پیش مصطفی جان بودیم عازم منزل شدیم...مصطفی جانمان هم پس از این که امروز را به تهران گردی مشغول می شوند فردا عازم شمال خواهند شد...

به امید روزی که ما نیز بتوانیم در معیت مصطفی جانمان با قرآن همگام شویم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

مامان ایمان جون
19 شهریور 92 12:39
آفرین به آقا مصطفی,ایشالا موفق باشی
میگن حلالزاده به داییش میره!!این آقا مصطفی چقدر شبیه داییشه

واقعا شبیه داییشه؟ دقت نکرده بودم!؟
مامان کیامهر
19 شهریور 92 13:36
هزار آفرین به این پسر موفق ! تو این دوره زمونه و تو این سن بچه این جوری تربیت کردن واقعا هنره

ممنونم عزیزم.واقعا همین طوره. کاش علیرضا هم بچه سر به راهی باشه در آینده..
ریحانه(مامان پارسا)
19 شهریور 92 14:00
الهام جون چی شده خانم چرا پیش ما نمیای ،باید بیایم دعوت

سلام عزیزم.
باور کن چند وقته یه گرفتاری کاری دارم که هنوز هم ادامه داره. بازم شرمنده ام ریحانه جون.
مامان حسنا
19 شهریور 92 16:05
آفرین به این پسر فعال....
سوغاتیهات مبارک علیرضا جونم...
واقعا خوبه که زنگ گوشیش ترانه نبوده سرنماز زنگ خورده

ممنونم خاله جون.
آره واقعا شانس آورد..
فاطی
19 شهریور 92 21:57

افرین
ایشالا الگوی علیرضا باشه

ممنونم فاطی جون.
خاله الهام
20 شهریور 92 9:32
مرحبا به مصطفي جان
راستي منم يه زماني قاري قرآن بودم هااااااا
عليرضا جونم منو الگو قرار بده هرچي باشه از نظر سني به هم نزديك تريم
الهام جون دقت كردي عليرضا تو عكس اولي چه نگاهي كرده عاشششق اين عكسش شدم
عليرضا جونم با نگراني به چي نگاه ميكني
شايد هم يه خوراكي خوشمزه ديدي

آفرین به خالۀ قاری خودم.
ایشالا ما پیرو شما باشیم.
دنبال این هستم که زود منو ول کنند برم تو پیاده رو بدوم و بابای بیچاره هم به دنبالم....
مامان عبدالرحمن واویس
20 شهریور 92 10:02
افرین به اقا مصطفی انشاالله همیشه موفق باشه علیرضا جون انشاالله توهم یه روز قاری بشی
(زهره)مامان فاطمه
20 شهریور 92 11:57
آفرین این دفعه به آقامصطفی گل چه پسرماهی ایشااله زیرسایه پدرومادر تندرست باشه .ایشااله یه روزی علیرضاجون ماهم همینطوری بشه
(زهره)مامان فاطمه
20 شهریور 92 11:58
راستی خاله جونم بابت تبریک تولدم ممنون ایشااله جبران کنم
الهام
20 شهریور 92 12:05
آپم :جنگ سوریه در حد بازی منچ است! همین! والا... منتظرم...
یه دختر خوب
20 شهریور 92 17:27
وسيله هم برات گذاشتم بهم سر بزني منتظرتم

°°°°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°°°°|__/
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/°
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_________________
~~~~/__ بيا اينم وسيله حالا ديگه_\~~~~~~
~~~~~/ _ميتوني بهم سر بزني _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸.....
*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* _________________##________##

عزیزم به وبتون اومدم منتها سرعت خیلی پایین بود نشد نظر بذارم.مطالبتون قشنگ بود.
محمد
20 شهریور 92 18:52
سلام چشمتون روشن چه مهمون عزیزی داره علیرضا جونم خوش به حالتون پس بگو چرا به ما سر نمیزنی!؟
زهره(مامان فاطمه)
20 شهریور 92 23:21
پس نظر من کوووووووووووووووو؟

عزیزم.این چند روزه مهمون دارم و گرفتارم. نشد تایید کنم. الان نظرتون و تایید می کنم.
مامان محمدطاها
21 شهریور 92 6:38
ماشاالله به مصطفی خان خوش به حال خودش و مامانش روزی گل پسرای من و شما باشه
مامان آرمينا
21 شهریور 92 17:34
آفرين مصطفي جون عكس سه تايي شون خيلي جالبه به نظرم سه تايي خيلي بهم شبيهن
محبوبه مامان ترنم
22 شهریور 92 0:57
خدا حفظش کنه این آقا پسر فعال رو و آفرین به مامانش .....

ممنونم محبوبه جون.
منتظر
22 شهریور 92 22:42
سلام..میدونید الهام جون این پست اشک منو درآورد بخدا راس میگم گریه کردم و خیلی خوشحال شدم که بچه های نسل چهار ما دنبال قران هستند
خوش بحال مادر مصطفی جان که همچین فرزندی رو داره ایشالا در پناه قرآن باشه..و قرآن تو طول تمام زندگیش الگوش باشه..


ممنونم عزیزم. بله واقعا جای شکر گزاری داره.
mamane m@ni
26 شهریور 92 0:03
آرزوی موفقیت روز افزون برای مصطفی جان


ممنونم عزیزم.