مصطفی خان
دیروز حدود ساعت ده بود که گوشی مادرمان زنگ خورد...
مصطفی بود پسرخالۀ ده ساله مان. قم بود. با یک اردوی زیارتی از مشهد آمده بود به قم و میهمان حضرت معصومه بود. قرار بود بعد از ظهر کاروان عازم تهران شود. مصطفی تماس گرفته بود تا ما برویم و بعد از مدت ها ما را ببیند.
ما هم کلی ذوق مرگ شدیم از این همه احساسی که مصطفی خان به خرج داده بود...
مصطفی از وقتی حدود چهار سال داشت به مهد قرآن می رفت و روی قرائت کار می کرد، و از آنجا که روابط عمومی بالایی داشت به لطف خدا خیلی سریع پیشرفت کرد. از شش سالگی در جلسات دارالقرآن حرم امام رضا شرکت می کرد و با صوت زیبایش مورد تحسین همگان قرار می گرفت.
خاله مان هم به مصطفی خان خیلی میدان می داد... میدان جنگ را نمی گوییم منظورمان میدان برای مستقل شدن است... مصطفی از هشت سالگی خودش به تنهایی از منزل عازم حرم می شد و در جلسات قرآن شرکت می کرد.
اوایل تا مصطفی به حرم برود و برگردد، خاله مان استرس زیادی را تحمل می کرد، ولی نکتۀ مهم اینجا بود که خاله مان تا ابد نمی توانست همه جا دنبال مصطفی برود و بالاخره باید از یک جایی شروع می کرد... مصطفی تا به حال چندین بار نیز به تنهایی و با تیم های مختلف برای شرکت در مسابقات قرآن به تهران آمده است...
این بار نیز یک تیم برای اردوی زیارتی و سیاحتی عازم تهران بود و دو نفر قاری و دو نفر حافظ قرآن را نیز به صورت رایگان با خود همراه کردند. و یکی از این قاریان مصطفی پسرِ خاله ما بود...
ساعت پنج بود که مادرمان با مصطفی تماس گرفت و آدرس محل استقرار آن ها را گرفت. میدان قیام و مسجد الزهرا که اتفاقا در محدودۀ طرح ترافیک واقع می شد. طی هماهنگی مادرمان با بابا و دایی محسن قرار شد ساعت نه شب راه بیفتیم...
چند دقیقه ای از اذان گذشته بود که دایی محسن مان با مصطفی تماس گرفت و از آن جا که مصطفی مشغول خواندن نماز به جماعت بوده اند پاسخگو نبودند و بعداً فهمیدیم مصطفی خان یادشان رفته بوده گوشی شان را سایلنت کنند و این صدای زنگ گوشی شان بوده که در مسجد و در جمع نمازگزاران طنین انداز شده است.... حالا خوب شد آهنگ زنگ گوشی ایشان صوت قرآن بود و آهنگ ترانه های آن طرف آبی نبود!! و گرنه تیکه بزرگۀ آقا مصطفی گوشش بود!!!
ساعت نه بود که به قصد برداشتن بابایمان از کتابخانه، راه افتادیم... می دانی بابایمان چند روزی هست از دست ما فراری شده و در کتابخانه مستقر شده اند. بابایمان قرار است در دو ماه آینده در امتحان آیلتس شرکت کنند، و اما این ما بودیم که به محض رسیدن ایشان به منزل از سر و کولشان بالا می رفتیم و درس خواندن که پیشکش حتی اجازه نمی دادیم استراحت کنند... و این گونه شد که چند روزی ست ایشان به مثال یک بچه کنکوری به کتابخانه پناه برده اند...
وقتی به مسجد الزهرا رسیدیم با مصطفی جان تماس گرفتیم ولی هیچ کس پاسخگو نبود. دایی محسن وارد مسجد شد و درست وقتی مصطفی مشغول سخنرانی در جمع دوستان بود(!!!) دست بر پشت مصطفی جان نهاد و ندای "داییمه...داییمه..." از مصطفی خان بلند شد...
بـــــــــــــــــــــــله...
مصطفی جان برای ما از قم سوغاتی هم آورده بود...
مصطفی جان برای امیرعلی از قم یک انگشتر سوغاتی خریده بود...
مصطفی جان در جمکران نماز امام زمان خوانده بود...
مصطفی جان روی برگه ای نوشته بود:"خدایا هر چی خوبه به من و خانواده ام بده" و در چاه انداخته بود...
مصطفی جان در حرم حضرت معصومه نماز زیارت خوانده بود و غذای حضرت معصومه خورده بود...
مصطفی جان بعد از تلاوت قرآن در جمع نمازگزاران جایزه گرفته بود...
و اینجا بود که همۀ ما حسابی غبطه خوردیم به مصطفی جانمان.
این هم یک عکس یادگاری که در کنار خیابان با مصطفی جانمان انداختیم...
و این هم ما و مصطفی جان در معیت دایی محسن مهربان و خوش قلبمان...
آقا به جان مادرمان هدف از بالارفتن لباسمان کشف حجاب نبوده است... بلکه از شدت محبوبیتی است که داریم...(بسی اعتماد به نَفَس کاذب...)
بعد از این که ساعتی پیش مصطفی جان بودیم عازم منزل شدیم...مصطفی جانمان هم پس از این که امروز را به تهران گردی مشغول می شوند فردا عازم شمال خواهند شد...
به امید روزی که ما نیز بتوانیم در معیت مصطفی جانمان با قرآن همگام شویم...