علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

مهد کودک

1392/7/12 22:15
نویسنده : الهام
2,352 بازدید
اشتراک گذاری

سی اُم شهریور اولین روزی بود که مادرمان از صبح زود ما را به مهد سپردند و رفتند پیِ کارشان...

وقت ورودمان به مهد خاطره جانمان، مربی سالِ قبل، ما را از مادرمان تحویل گرفتند و ما در کمالِ خرسندی با مادر و پدرمان خداحافظی کردیم و به مهد وارد شدیم...پدر و مادرمان هم که انتظار یک همچین رفتاری را از ما نداشتند و خود را برای سر دادنِ هر گونه نالۀ جانسوزمان از قبل آماده کرده بودند، شادمان از این که ما مهد را با خانۀ خاله اشتباه گرفته ایم رفتند پیِ کار و زندگیشان...

و اما این ما بودیم که دقایقی بعد از رفتن مادرمان تازه فهمیدیم چه بر سرمان آمده است... و این جا بود که دو دستی به خاطره جانمان چسبیده بودیم و به هیچ عنوان پایین نمی آمدیم و بغل اَحدی نمی رفتیم...

ساعت ده مادرمان با مهد تماس گرفتند و جویای احوالمان شدند... و بعد از این که متوجه شدند ما بی تابی نموده ایم زودتر از معمول برای برداشتن مان از مهد برگشتند...

آن روز تا دو و نیم مهد بودیم و بدترین ساعت ها را در آن جا گذراندیم... پس از آمدن مادرمان، ایشان در همان نگاه اول، نارضایتیِ مفرط ما را به وضوح مشاهده نمودند و فهمیدند که ما تا چه حد روز بدی را گذرانده ایمناراحت

وقتی به منزل برگشتیم واقعاً گرسنه بودیم با این که همۀ ظرف های غذایی که مادرمان گذاشته بود خالی بودند!!!متفکر و مادرمان بسی دچار تردید شدند که شاید مربی جدید غذا را به ما نداده اند و برای کسب رضایت مادرمان آن را دور ریخته اند و ظرف خالی اش را تحویل داده اند.... (کاری که خیلی از مربیان بی وجدان انجام می دهند!!!)

فردا روز نیز مادرمان چاره ای نداشتند جز این که از ساعت یک بعد از ظهر ما را به مهد بسپارند...آن روز به محض رسیدن به ورودی مهد، حتی دیگر حاضر نبودیم از کالسکه پیاده شویم و مرتب داد و بیداد می کردیم و به هیچ وجه حاضر نبودیم برویم بغل مربی جدیدمان... پس از این که باز هم خاطره جانمان برای بردن ما آمدند بغل ایشان رفتیم و مادرمان با احترام و به طور غیر مستقیم چند نکته را به مربی جدید یادآوری نمودند و به ایشان گفتند که ما دیروز بعد از رفتن به منزل گرسنه بوده ایم...در حالی که ظرف غذایمان خالی بوده!!

بعد از رفتن مادرمان ما نسبتاً روزگار بهتری نسبت به روز قبل داشتیم... مربی بیشتر هوای ما را داشتند چون فهمیده بودند که حواس مادرمان به همه چیز هست... و تازه فهمید با چه کسی طرف شده و به چه درد سری گرفتار شده!!خنده

مادرمان باز هم یک ساعتی زودتر برای بردنمان آمدند و  از روی رفتار و حال و روزمان مشخص بود که روز خوبی گذرانده ایم... مادرمان مدتی بیشتر در مهد ماندند تا از نزدیک شاهد رفتار مربیان با بچه ها باشند... و در یک فرصت مناسب و به بهانۀ بردن پتویمان به منزل جهت تعویض با یک پتوی جدید، به اتاقی که مخصوص ما بود سر زدند، تا ببینند اوضاع از چه قرار است؟!... ما را در مهد دستشویی هم بردند و خلاصه در نقش مأمور، همه جا را چک کردند!!!! عینک  آخر می دانی ساختمان مهدمان امسال عوض شده است و نیاز به بازرسی داشت!!! البته کادر مدیریت و مربیان عوض نشده بود...فقط کلاس مربیان جابجا شده بود و خاطره جانمان به کلاس بچه های بزرگ تر رفته اندناراحت

بعد از این که خیال مادرمان از بابت مهد راحت شد، مدتی نیز با مربیان صحبت و خوش و بش کردند آن روز مربی جدیدمان متوجه شدند که مادرمان از این مادران بی تفاوت نیست و حسابی حواسشان جمع است...

مادرمان معتقدند که وقتی کودک را به مهد می سپاریم علی رغم این که باید به او بیاموزیم به مربیان و پرسنل احترام بگذارد و قوانین را رعایت کند باید نقش یک مادرِ پیگیر را نیز بازی کنیم البته منظورمان از پی گیر وسواس و غُر زن نیست... رعایت رفتار محترمانه با مربیان یک اصل است که باید همیشه آن را به یاد داشته باشیم... گاهی لازم است به طور اتفاقی در طول روز به مهد سر بزنیم و کودک را ببینیم... اگر به چیزی مشکوک هستیم نیز لازم است سرزده به اتاق نگهداری کودکان سر بزنیم تا خیالمان راحت شود... اگر هیچ یک از این امکانات فراهم نیست حتما روزی یک بار در زمان حضور کودک در مهد با مهد تماس بگیریم...

اگر می بینیم کودک همیشه بعد از بازگشت از مهد بی حال است ممکن است توسط مربی بی وجدانی خواب آور نوش جان نموده باشد پس پیگیری نیاز مبرم دارد...

این پیگیری نیز فقط از آن جهت است که برخی از مهدها فقط به فکر در آمد زایی هستند و کیفیت برایشان اهمیتی ندارد...

ما معتقدیم اگر پیگیر اوضاع کودک خود باشید مهد از پرستار گرفتن خیلی بهتر است... مخصوصاً برای مادران شاغل که آخر هم مجبور می شوند کودک خود را به مهد بسپارند بهتر است همین کار را از روز اول انجام دهند...

بعد از دو روز اول مهد رفتن، ما عازم مشهد شدیم و شنبۀ همین هفته برای بار سوم عازم مهد شدیم... مادرمان جهت قدردانی از زحمات مربیان و مدیر از مشهد برایشان سوغاتی آورده بودند و آن ها کلی از این کار مادرمان شادمان گشتند....

از آن جا که ما عاشق دس دسی کردن و شعرخواندن و یک سری از همین قرتی بازی ها هستیم و مهد هم منبع شعر و ترانه است، این بار خیلی دلمان می خواست به مهد برویم و احساس خوبی داشتیم... جالب این جاست که تازگی ها یک سره کارمان شده نگاه کردن فیلمی از عموهای فیتیله که آهنگ های بندری می خوانند...و نقش ما این است که جفت پا بالا و پایین بپریم و شادی کنیم... جالب است بدانی که ما به تازگی قادر شده ایم که با جفت پا بالا و پایین بپریمهورا

هر روز مادرمان بعد از برداشتن ما از مهد برایمان بستنی می خرند تا در پارک نزدیک مهد بنشینیم و بستنی بخوریم و بچه هایی را که تازه از شیفت بعد از ظهرِ مدرسه تعطیل شده اند را به نظاره بنشینیم...

یک شنبه بدون نق زدن و با روی گشاده به مهد رفتیم و خوش گذشت جای شما خالیچشمک هرگز نمی توانی بفهمی مهد رفتن چقدر برای ما بچه ها دلنشین است...دلت بسوزد!!!

بعد از ظهر که مادرمان آمدند ما بسی شادمان بودیم و پارک رفتنمان سر جای خودش محفوظ بود...

از آن جا که به مهد علاقۀ خاصی نشان داده ایم، دوشنبه نیز با وجود این که مادرمان سر کار نبودند باز هم ما را به مهد بردند از خانه تا مهد را دویدیم و خوشحال بودیم... آن جا هم به راحتی با مادرمان خداحافظی کردیم و رفتیم داخل و با بچه ها مشغول بازی شدیم...لبخند

روز سه شنبه از ده صبح میهمان مهد بودیم... باز هم اولش کمی نق زدیم و مادرمان احساس کردند ما با مربی شیفت صبح زیاد میانۀ خوبی نداریم!!!!چشمک

سه شنبه به خوبی گذشت و بعد از مهد ما با مادر خسته مان پارک رفتیم و تا حسابی مادرمان را کت و کول نینداختیم بی خیال تاب و سرسره و الا کلنگ نشدیمشیطان

چهارشنبه و پنجشنبه را با مادرمان در منزل گذراندیم و دلمان حسابی هوای مهد را کرده استخیال باطل

و اما مسألۀ حیثیتی مهدمان...

روزهایی که مشهد بودیم کیف مادرمان پر شده بود از خوراکی هایی که با خود به حرم می آوردند تا ما سرگرم باشیم... از آن جا که یک دست لباس هم الزامی بود کیف مادرمان حسابی سنگین شده بود... و این جا بود که مادرمان ما را به بازار اطراف حرم بردند تا برایمان کوله بخرند تا ما خود لااقل لباس هایمان را بر دوش بکشیم و باری از دوش مادرمان برداریم...

چشمت روز بد نبیند گویی مادرمان می خواهند مار و عقرب از ما آویزان کنند... اصلا حاضر نبودیم حتی لحظه ای کوله را بر دوش بگذاریم!!!

بعد از بازگشت از مشهد کولۀ ما در دست مادرمان به مهد می رفت و بر می گشت... تا این که روز سه شنبه که مادرمان برای بردنمان آمدند ما کوله بر پشت آماده باش بودیم و مادرمان تعجب و لبخند که بالاخره کسی موفق شده است کوله بر پشت ما نهد...

با مادرمان به پارک رفتیم و طبق معمول مشغول بستنی خوردن شدیم... مادرمان کوله را از پشت مان باز کردند و کناری گذاشتند...بعد از خوردن بستنی قرار شد حرکت کنیم... مادرمان که دید کوله کمی برای ما سنگین است خودشان کوله را به دست گرفتند و این ما بودیم که دو دستمان را آماده رو به بالا گرفته بودیم و اعتراض می کردیم که جای کوله بر پشت ماست نه دست مادرمان...

چند عکس در پوزیشن کوله ای داریم در حافظۀ دوربین مادرمان... از آن جا که دایی محسن کابل گوشی مادرمان را اشتباهی با خود به کارگاه برده اند عکس ها را بعداً آپلود می کنیم تا شما ببینی ما با کوله مان چه ژست مردانه ای داریمزبان

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

سلام...سلام....  ما خود نیز می دانیم شما خیلی دوست می داشتید قیافۀ مردانۀ ما را با کولۀ محبوبمان ببینید...از خود راضی

و این جاست که سرعتِ بالا ما را در حدِ نقطه ای ریز می کند...

یادمان می ماند در زندگی سرعت مان را آن قدر بالا نبریم که کنترلش از دستمان برود و ما را ریز کند...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

sahar
12 مهر 92 18:59
thats great i really like biography

Thanks a lot.
مامان آرمينا
12 مهر 92 20:58
چه خوب كه بالاخره گل پسر از مهد خوشش اومده آرمينا هم مثل عليرضا جون برنامه هاي عمو فتيله رو دوست داره مخصوصا امروز كه سه تاي نگاه ميكرديم ولي جفت پا نميپره جفت دست ناي ناي ميكنه

کم کم آرمینا هم جفت پا پریدن و یاد می گیره و دیگه دس دسی نمی کنه و می پره، بس که برنامۀ عموهای فیتیله شاده!

صدف
12 مهر 92 21:08
سلام .
الهام خانم وقتی پستاتون رو میخونم حس میکنم چقدر شما شبیه مامان من هستید .این حساسیتایی که نسبت به علیرضا و جایی که میره دارید درست مادر من نسبت به من وخواهرم داشت .
همیشه معتقد بود که مربیها و معلما باید بدونن که یه مادر کاملا حواس جمع پشت این بچه است .به خصوص بچه ای همسن علیرضا که نمیتونه حرف بزنه و اتفاقات رو خودش بگه .
ایشالا همیشه سایتون بالا سر علیرضای گل باشه و همیشه علیرضا ازوجود حامی مث شما در آرامش باشه .
خداروهم شکر که مردکوچک با محیط مهد اخت شده .ایشالا سال تحصیلی خوبی واسش باشه . از طرف من لپشو یه گاز محکم بگیرین .بوس واسش کمه :-D :-* :-*

خدا رو شکر شما من و درک می کنی...
واقعا مادر بودن خیلی سخته...
آدم خودش تو بدترین شرایط هم باشه مهم نیست ولی دلش نمیخواد حتی یه خار تو پای بچه اش بره...
مشکل همینه که علیرضا نمی تونه صحبت کنه و گزارش کار مهدش و بده!
ایشالا سایۀ پدر مادرتون تا همیشه روی سرتون باشه عزیزم.
قربونت عزیزم. دستت و می بوسه.

زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
13 مهر 92 3:49
عزیزم سلام خوبی
پستتو کامل خونم چه گزارش کاملی
خیلی خوبه که حواست هست منم مثل شما همین عقیده رو دارم که باید گاه به گاه به مهد سربزنیم و کاری کنیم که مربی تمام حواسشو جمع کنه که ما گوش به زنگ هستیم و جز به جز مسائل برامون مهمه اما خوب فعلا که ایلیا رو نفرستادم مهد اخه خودم از وقتی بار دار شدم دیگه سر کار نرفتم و دیگه هم نمیرم
امیدوارم موفق باشی

سلام زهرا جون
خوش به حال ایلیا جون که مجبور نیست بره مهد
ممنون که وقت گذاشتی
اليما
13 مهر 92 8:04

سلام هم نام...
ما عاشق كوله و سرعت آقا شديم رفت

سلام الی مامان.
قربونِ شما
آیسان مامان ماهان
13 مهر 92 8:07
سلام الهام جونم،منم از آشناییتون خوشحالم،دختر و پسر زیبایی دارین خدا حفظشون کنه و زیر سایه شما و همسرتون باشن.از اینکه اولین آشناییمون تو یه پست غمناک بود متاسفم ..بازم پیشمون بیاین خوشحال میشم..

سلام عزیزم.
راستش فقط علیرضا پسر منه. آوینا دختر دوستمه گلم.
ممنون از این همه لطفتون عزیزم.
خواهش می کنم. ایشالا خدا روح رفتگانتون و قرین رحمت کنه و از این پس دیگه غم نبینید.
حتما و با کمال میل.
ماهان جون و لینک می کنم.
مامان طاها
13 مهر 92 8:45
ورودت رو به اولین مکان آموزشی تبریک میگم.
ان شا الله ورودت به دانشگاه.
همیشه خوش باشی عشق خاله.

ممنونم خاله مریم عزیزم.
ایشالا دانشگاه رفتن طاها جونم.
محمد
13 مهر 92 15:46
باسلام ورود بزرگ مرد کوچک به مهد را گرامی میداریم .علیرضا جان به امید ورود تو به دانشگاه وخوشبختی تو در پناه خداوند وپدر ومادرت.(چرا به ما سر نمی زنید )

سلام.
ممنون محمد آقا.
می بخشید گرفتار بودیم میام بهتون سر می زنم.
mamane m@ni
14 مهر 92 0:01
ای جانم قربونت برم خاله
مهد کودک خوش می گذره؟
مامانی واقعا این مربی ها از خواب آور استفاده می کنن؟خیلی بی رحمیه

خدا نکنه خاله جون
جاتون خالی خوشیم به لطف خدا...
×××××××××××××××××××
منم شنیدم عزیزم. ولی خودم ندیدم آخه من اولین بار از 18 ماهگی علیرضا رو گذاشتم همین مهد و از کارشون راضی هستم. البته همون اول از مدیرشون پرسیدم که آیا به بچه ها خواب آور میدن یا نه؟ اونم گفت نمی دیم منم بهشون گفتم که اگه من بفهمم به علیرضا خواب آور دادن حتما ازشون شکایت می کنم...
البته بعد از مدتی که از گذاشتن علیرضا تو مهد گذشت و متوجه صداقتشون شدم کلی از حرفی که روز اول زده بودم خجالت کشیدم ولی خوب منم حق داشتم آخه من مادرم
آدم بچه اش و با این سختی بزرگ نمی کنه که یه آدم از سر بی مسئولیتی بهش خواب آور بده و اثرات نامطلوب روی مغزش بگذاره!!
مامان پارسا
14 مهر 92 13:19
سلام خاله جون انشالله ماماني پست دانشگاه رفتنت رو بزارن
مامان الهام مثل هميشه كامل و زيبا نوشتين

سلام خاله مهربونم.
ممنون که میاید پیشمون
******
مرسی مامان پارسا جون
این نهایت لطف شما رو میرسونه عزیزم
ورامین نامه
15 مهر 92 9:20
سلام
وقت بخیر
وبلاگ خوبی داری
خوشحال میشم به سایت ما هم سری بزنی هم تو وبلاگت لینکش کنی تا دیگران بیشتر با شهر ما آشنا بشن هم توش عضو بشی و از امکاناتش استفاده کنی.