مهد کودک
سی اُم شهریور اولین روزی بود که مادرمان از صبح زود ما را به مهد سپردند و رفتند پیِ کارشان...
وقت ورودمان به مهد خاطره جانمان، مربی سالِ قبل، ما را از مادرمان تحویل گرفتند و ما در کمالِ خرسندی با مادر و پدرمان خداحافظی کردیم و به مهد وارد شدیم...پدر و مادرمان هم که انتظار یک همچین رفتاری را از ما نداشتند و خود را برای سر دادنِ هر گونه نالۀ جانسوزمان از قبل آماده کرده بودند، شادمان از این که ما مهد را با خانۀ خاله اشتباه گرفته ایم رفتند پیِ کار و زندگیشان...
و اما این ما بودیم که دقایقی بعد از رفتن مادرمان تازه فهمیدیم چه بر سرمان آمده است... و این جا بود که دو دستی به خاطره جانمان چسبیده بودیم و به هیچ عنوان پایین نمی آمدیم و بغل اَحدی نمی رفتیم...
ساعت ده مادرمان با مهد تماس گرفتند و جویای احوالمان شدند... و بعد از این که متوجه شدند ما بی تابی نموده ایم زودتر از معمول برای برداشتن مان از مهد برگشتند...
آن روز تا دو و نیم مهد بودیم و بدترین ساعت ها را در آن جا گذراندیم... پس از آمدن مادرمان، ایشان در همان نگاه اول، نارضایتیِ مفرط ما را به وضوح مشاهده نمودند و فهمیدند که ما تا چه حد روز بدی را گذرانده ایم
وقتی به منزل برگشتیم واقعاً گرسنه بودیم با این که همۀ ظرف های غذایی که مادرمان گذاشته بود خالی بودند!!! و مادرمان بسی دچار تردید شدند که شاید مربی جدید غذا را به ما نداده اند و برای کسب رضایت مادرمان آن را دور ریخته اند و ظرف خالی اش را تحویل داده اند.... (کاری که خیلی از مربیان بی وجدان انجام می دهند!!!)
فردا روز نیز مادرمان چاره ای نداشتند جز این که از ساعت یک بعد از ظهر ما را به مهد بسپارند...آن روز به محض رسیدن به ورودی مهد، حتی دیگر حاضر نبودیم از کالسکه پیاده شویم و مرتب داد و بیداد می کردیم و به هیچ وجه حاضر نبودیم برویم بغل مربی جدیدمان... پس از این که باز هم خاطره جانمان برای بردن ما آمدند بغل ایشان رفتیم و مادرمان با احترام و به طور غیر مستقیم چند نکته را به مربی جدید یادآوری نمودند و به ایشان گفتند که ما دیروز بعد از رفتن به منزل گرسنه بوده ایم...در حالی که ظرف غذایمان خالی بوده!!
بعد از رفتن مادرمان ما نسبتاً روزگار بهتری نسبت به روز قبل داشتیم... مربی بیشتر هوای ما را داشتند چون فهمیده بودند که حواس مادرمان به همه چیز هست... و تازه فهمید با چه کسی طرف شده و به چه درد سری گرفتار شده!!
مادرمان باز هم یک ساعتی زودتر برای بردنمان آمدند و از روی رفتار و حال و روزمان مشخص بود که روز خوبی گذرانده ایم... مادرمان مدتی بیشتر در مهد ماندند تا از نزدیک شاهد رفتار مربیان با بچه ها باشند... و در یک فرصت مناسب و به بهانۀ بردن پتویمان به منزل جهت تعویض با یک پتوی جدید، به اتاقی که مخصوص ما بود سر زدند، تا ببینند اوضاع از چه قرار است؟!... ما را در مهد دستشویی هم بردند و خلاصه در نقش مأمور، همه جا را چک کردند!!!! آخر می دانی ساختمان مهدمان امسال عوض شده است و نیاز به بازرسی داشت!!! البته کادر مدیریت و مربیان عوض نشده بود...فقط کلاس مربیان جابجا شده بود و خاطره جانمان به کلاس بچه های بزرگ تر رفته اند
بعد از این که خیال مادرمان از بابت مهد راحت شد، مدتی نیز با مربیان صحبت و خوش و بش کردند آن روز مربی جدیدمان متوجه شدند که مادرمان از این مادران بی تفاوت نیست و حسابی حواسشان جمع است...
مادرمان معتقدند که وقتی کودک را به مهد می سپاریم علی رغم این که باید به او بیاموزیم به مربیان و پرسنل احترام بگذارد و قوانین را رعایت کند باید نقش یک مادرِ پیگیر را نیز بازی کنیم البته منظورمان از پی گیر وسواس و غُر زن نیست... رعایت رفتار محترمانه با مربیان یک اصل است که باید همیشه آن را به یاد داشته باشیم... گاهی لازم است به طور اتفاقی در طول روز به مهد سر بزنیم و کودک را ببینیم... اگر به چیزی مشکوک هستیم نیز لازم است سرزده به اتاق نگهداری کودکان سر بزنیم تا خیالمان راحت شود... اگر هیچ یک از این امکانات فراهم نیست حتما روزی یک بار در زمان حضور کودک در مهد با مهد تماس بگیریم...
اگر می بینیم کودک همیشه بعد از بازگشت از مهد بی حال است ممکن است توسط مربی بی وجدانی خواب آور نوش جان نموده باشد پس پیگیری نیاز مبرم دارد...
این پیگیری نیز فقط از آن جهت است که برخی از مهدها فقط به فکر در آمد زایی هستند و کیفیت برایشان اهمیتی ندارد...
ما معتقدیم اگر پیگیر اوضاع کودک خود باشید مهد از پرستار گرفتن خیلی بهتر است... مخصوصاً برای مادران شاغل که آخر هم مجبور می شوند کودک خود را به مهد بسپارند بهتر است همین کار را از روز اول انجام دهند...
بعد از دو روز اول مهد رفتن، ما عازم مشهد شدیم و شنبۀ همین هفته برای بار سوم عازم مهد شدیم... مادرمان جهت قدردانی از زحمات مربیان و مدیر از مشهد برایشان سوغاتی آورده بودند و آن ها کلی از این کار مادرمان شادمان گشتند....
از آن جا که ما عاشق دس دسی کردن و شعرخواندن و یک سری از همین قرتی بازی ها هستیم و مهد هم منبع شعر و ترانه است، این بار خیلی دلمان می خواست به مهد برویم و احساس خوبی داشتیم... جالب این جاست که تازگی ها یک سره کارمان شده نگاه کردن فیلمی از عموهای فیتیله که آهنگ های بندری می خوانند...و نقش ما این است که جفت پا بالا و پایین بپریم و شادی کنیم... جالب است بدانی که ما به تازگی قادر شده ایم که با جفت پا بالا و پایین بپریم
هر روز مادرمان بعد از برداشتن ما از مهد برایمان بستنی می خرند تا در پارک نزدیک مهد بنشینیم و بستنی بخوریم و بچه هایی را که تازه از شیفت بعد از ظهرِ مدرسه تعطیل شده اند را به نظاره بنشینیم...
یک شنبه بدون نق زدن و با روی گشاده به مهد رفتیم و خوش گذشت جای شما خالی هرگز نمی توانی بفهمی مهد رفتن چقدر برای ما بچه ها دلنشین است...دلت بسوزد!!!
بعد از ظهر که مادرمان آمدند ما بسی شادمان بودیم و پارک رفتنمان سر جای خودش محفوظ بود...
از آن جا که به مهد علاقۀ خاصی نشان داده ایم، دوشنبه نیز با وجود این که مادرمان سر کار نبودند باز هم ما را به مهد بردند از خانه تا مهد را دویدیم و خوشحال بودیم... آن جا هم به راحتی با مادرمان خداحافظی کردیم و رفتیم داخل و با بچه ها مشغول بازی شدیم...
روز سه شنبه از ده صبح میهمان مهد بودیم... باز هم اولش کمی نق زدیم و مادرمان احساس کردند ما با مربی شیفت صبح زیاد میانۀ خوبی نداریم!!!!
سه شنبه به خوبی گذشت و بعد از مهد ما با مادر خسته مان پارک رفتیم و تا حسابی مادرمان را کت و کول نینداختیم بی خیال تاب و سرسره و الا کلنگ نشدیم
چهارشنبه و پنجشنبه را با مادرمان در منزل گذراندیم و دلمان حسابی هوای مهد را کرده است
و اما مسألۀ حیثیتی مهدمان...
روزهایی که مشهد بودیم کیف مادرمان پر شده بود از خوراکی هایی که با خود به حرم می آوردند تا ما سرگرم باشیم... از آن جا که یک دست لباس هم الزامی بود کیف مادرمان حسابی سنگین شده بود... و این جا بود که مادرمان ما را به بازار اطراف حرم بردند تا برایمان کوله بخرند تا ما خود لااقل لباس هایمان را بر دوش بکشیم و باری از دوش مادرمان برداریم...
چشمت روز بد نبیند گویی مادرمان می خواهند مار و عقرب از ما آویزان کنند... اصلا حاضر نبودیم حتی لحظه ای کوله را بر دوش بگذاریم!!!
بعد از بازگشت از مشهد کولۀ ما در دست مادرمان به مهد می رفت و بر می گشت... تا این که روز سه شنبه که مادرمان برای بردنمان آمدند ما کوله بر پشت آماده باش بودیم و مادرمان و که بالاخره کسی موفق شده است کوله بر پشت ما نهد...
با مادرمان به پارک رفتیم و طبق معمول مشغول بستنی خوردن شدیم... مادرمان کوله را از پشت مان باز کردند و کناری گذاشتند...بعد از خوردن بستنی قرار شد حرکت کنیم... مادرمان که دید کوله کمی برای ما سنگین است خودشان کوله را به دست گرفتند و این ما بودیم که دو دستمان را آماده رو به بالا گرفته بودیم و اعتراض می کردیم که جای کوله بر پشت ماست نه دست مادرمان...
چند عکس در پوزیشن کوله ای داریم در حافظۀ دوربین مادرمان... از آن جا که دایی محسن کابل گوشی مادرمان را اشتباهی با خود به کارگاه برده اند عکس ها را بعداً آپلود می کنیم تا شما ببینی ما با کوله مان چه ژست مردانه ای داریم
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
سلام...سلام.... ما خود نیز می دانیم شما خیلی دوست می داشتید قیافۀ مردانۀ ما را با کولۀ محبوبمان ببینید...
و این جاست که سرعتِ بالا ما را در حدِ نقطه ای ریز می کند...
یادمان می ماند در زندگی سرعت مان را آن قدر بالا نبریم که کنترلش از دستمان برود و ما را ریز کند...