رفیق گرمابه و گلستان!!
اردیبهشت ماه همین امسال بود...همان روزهایی که دایی محسنمان پس از اتمام پروژۀ مشهد برای همکاری با بابایمان به تهران آمدند و با ما هم خانه شدند...
از همان ابتدا ما ایشان را خیلی دوست می داشتیم... چون ایشان همیشه ما را دَدَرررر می بردند و برایمان بستنی می خریدند!!! خودتت خوب می دانی که ما بستنی را خیلی دوست می داریم!!
هر روز بعد از این که دایی محسن و بابایمان زنگ در را می زدند سریع می رفتیم جلوی در و با قدرتی هر چه تمام تر خود را لوس نموده و برای آن دو ابراز احساسات می کردیم و نهایت ذوق خود را نشان می دادیم...
تا اینــــــــــــــــکه... مدتی گذشت...
چند هفته ای می شود که درست بعد از این که زنگِ در به صدا در می آید و ما خود را به پشت در رسانده و برای انجام هر گونه حرکت خوشایند بابایمان، به حالت آماده باش در می آییم؛ فقط دایی محسن مان وارد خانه می شوند و از بابایمان خبری نیست و ما هر چقدر در راهرو سرچ می کنیم بابایمان را نمی یابیم ...
و این گونه است که ما هم با دایی محسن مان لج شده ایم و چند وقتی ست با ایشان میانۀ خوبی نداریم و هر روز بعد از ورودِ تک نفرۀ ایشان به منزل پاهایمان را بر زمین می کوبیدیم و نارضایتی خود را اعلام می نماییم... حتی چند روز ایشان با بستنیِ مورد علاقۀ ما وارد شدند تا دلمان را به دست بیاورند و آشتی حاصل شود ولی ما هم بستنی را خوردیم و هم به دایی محسن بینوا روی خوش نشان ندادیم...
زود قضاوت نکن ما این قدر ها هم بی رحم و مروت نیستیم... ما فقط دایی محسن را در نیامدن بابایمان به منزل مقصر می دانستیم و فکر می کردیم دایی محسن بابایمان را تنها گذاشته اند و خود به تنهایی به منزل عزیمت نموده اند!!! غافل از این که بابایمان به اختیار خود و برای فرار از شیطنت های ما، مستقیم از کارگاه به کتابخانه می رفتند و دیروقت به خانه می آمدند...
چند روزی ست که بابایمان برای انجام کارهای اداریِ پروژه ای که یک سال قبل تمام شده (!!!!) عازم مشهد شده اند و ما مانده ایم + مادرمان + دایی محسن مان...
بعد از گذشت یک روز از نبودِ بابایمان با خودمان وارد شور شدیم و بسی اندیشیدیم که از آن جا که ما برای خودمان مَردی شده ایم و مادرمان را خوب نمی فهمیم پس باید با مردها مراوده داشته باشیم و از آن جا که به غیر از دایی محسن به مرد دیگری دسترسی نداشتیم چاره ای ندیدیم جز این که دایی محسن را در نقش رفیق شفیق خود بپذیریم...
... و این گونه شد که چند روزی ست روابط حسنه بین ما و دایی محسن مان مجدداً برقرار شده است...
روابط حسنه به حدی رسیده که اینجانب که به جز بابایمان با احدی به حمام نمی رفتیم، دیشب با دایی محسن مان عازم حمام شدیم تا دایی محسن مان از حالتِ رفیق شفیق تبدیل شوند به "رفیق گرمابه و گلستان"
در تمام مدتی که ما در حمام به سر بردیم مادرمان با سرعتی نزدیک به سرعت نور اقدامات آشپزی خود را انجام می دادند تا خود را برای گرفتن ما از حمام آماده کنند...
آخر می دانی هر بار که ما با بابایمان به حمام می رویم به هنگام خروج مراسم ویژه ای داریم... از آن جا که ما آخرِ النظافةُ من الایمان هستیم (چشمک به خاله الهامِ آرتمیس جون)، به هیچ وجه حاضر نیستیم حولۀ خود را بپوشیم و از حمام خارج شویم و در نهایت با کلی وعده و وعید و دادنِ شکلات و یا بستنی حمام را ترک می کنیم آن هم با حوله ای که بابایمان به زور آن را به صورت نصفه و نیمه بر تن مان پوشانده اند!!! و مادرمان جهت جلوگیری از سرما خوردنمان به سرعت و به صورت mp3 آب را از پوستمان می زدایند!!!!
مادرمان شدیداً در این تفکر بودند که با وجود ادا و اطوارهای ما و مراسم ویژه ای که همیشه به هنگام خروج از حمام داریم، چه تدبیری بیندیشند تا ما را از حمام خارج کنند، که ناگهان ما را نظاره کردند که برای اولین بار در زندگیمان (!!!) حولۀ خود را مانند سایر آدمیزادها به درستی بر تن کرده ایم و حتی کمربند حوله مان را نیز محکم بسته بودیم و با نیشی باز و سرمست به مادرمان لبخند ملیح می زدیم و روی زیبا و شستۀ خود را به ایشان می نمایاندیم....
مادرِ الکی خوشمان نیز که از این کارمان حسابی ذوق مرگ شده بودند، دوربین را به دست گرفته و ما را در پوزیشن های مختلف شکار می نمودند...
ما نیز بسیار احساس خوش تیپی می کردیم و مرتب ژست می گرفتیم و برای اولین بار در عکاسی با مادرمان همکاری می کردیم...
هنوز از این که دایی محسن مان با چه ترفندی و با اعمالِ چه قدرتی توانسته اند حوله مان را به صورت کامل بر تن مان کنند آن هم بدون هیچ سر و صدا و مخالفتی، اطلاع کاملی در دست نیست...و دایی محسن هنوز به پرداخت هیچ گونه رشوه ای مبنی بر حق السکوت به این جانب، اعتراف ننموده اند!!!
یادش بخیر.... روزی در میان لایه های همین حوله گُم می شدیم... حالا که ما برای اولین بار این حوله را به درستی بر تن کرده ایم مادرمان تازه متوجه شده اند که حوله مان تا چه اندازه برایمان کوچک شده است... و یا به عبارتی ما بزرگ شده ایم و برای خودمان مردی شده ایم!!!
... و گاهی چقدر زود دیر می شود.... برای لمس کردنِ لحظه های ما بچه ها...
اگر تصور می کنی منظورمان از رفیق گرمابه و گلستان مان، دایی محسنِ مهربان است فقط پنج درصد درست فکر کرده ای...رفیق شفیق و گرمابه و گلستانیِ 95 درصدی مان را در ادامۀ مطلب می توانی ببینی....
این آقا خرگوش، همان خرگوشی است که خاله هنگامۀ مهربان برای تولد دو سالگی مان خریدند و به ما هدیه دادند و ما بسی از ایشان سپاسگزاریم که برایمان یک همچین دوست گرمابه و گلستانی تدارک دیده اند....
این جا داریم خرگوش محبوبمان را بر روی پایمان لالا می کنیم...
حالا خرگوش را بر موتورمان سوار می کنیم تا دلتنگی هایش را به باد بسپارد...
این رفیق شفیق مان را در بهترین موقعیت ممکن قرار می دهیم...
و برای گشایش بیشترِ دلش، برایش آواز می خوانیم...
و به دوربین یک لبخند تصنعی تحویل می دهیم و با آقای خرگوش عکس یادگاری می اندازیم...
حالا رفیق محبوبمان را بر کامیون مان سوار می کنیم...
و برای خوش آمد رفیق مان، خودمان نیز بر کامیون سوار می شویم...
وقتی حسابی از دست خرگوش مان خسته می شویم آن را رها نموده و آن چنان احساس خوش تیپی به ما دست می دهد که جلوی آینۀ بوفه بر تیپ خود می نگریم و از شدت شعف جفت پا بالا و پایین می پریم و شادی می کنیم...
حالا خواب بر چشمانمان چیره شده است ولی مگر حاضریم حوله را از تن مان در بیاوریم!!!! این حوله دیگر تبدیل شده است به یک ابزار حیثیتی!!!!
می دانم خیلی دلت می خواهد بدانی آخر چه بر سرمان آمد که حاضر شدیم بی خیالِ حولۀ دوست داشتنی مان شویم؟!
بــــــــــــــــــــله... زمان رفتن به دستشویی فرا رسید و ما با حوله عازم دستشویی بودیم ولی از آن جا که برایمان جا افتاده است که جلوی درِ دستشویی باید شلوارمان را در بیاوریم، بالاخره بی خیالِ حوله شدیم و بعد از گذشت دو ساعت از خروجمان از حمام، آن را در آوردیم...
لازم به ذکر است که جدیداً در عکاسی بد جوری مادرمان را اسیر کرده ام و بلافاصله بعد از مواجهه با فلشِ دوربین، به سمت موجودِ دوربین به دست روانه می شویم و تقاضای دیدنِ عکس گرفته شده را داریم و تا آن موجودِ بینوا، که در این جا مادرمان می باشند، عکس را به ما نشان ندهند دست از سرِ کچلشان بر نمی داریم!!!