بُرج ماشینی...
روزی در همین حوالی برای خودت نقشه هایی می ریزی و طرح هایی ارائه می دهی برای فردا روزت....
با وسواسِ فراوان هر چیز را در جای خودش می گذاری و شک نداری که نقشه ات بی نظیر است...
راه خود را میگیری و می روی و می آیی و برای هیچکس مزاحمتی نداری...
ولی درست همان وقت که تو در کمالِ مراحمت زندگیت را می کنی یک مخلِّ آرامش پیدایش می شود و بد جور روی اعصابت رژه می رود... و به درستی که به این همه دقت و نظمی که ارائه کرده ای لگد پرانی می کند... درست مثلِ وقتی که در نهایتِ احتیاط رانندگی می کنی و یک بی احتیاطِ خود خواه با تو تصادف می کند و همۀ نظمت را به هم می ریزد...
باز هم تلاش... و باز هم تلاش از شما و بی نظمی از سایرین...
اصلا می دانی هر چیزی زمانی که در جایگاه خود نباشد می تواند بدجور مایۀ اعصاب خوردی ات باشد... و روی اعصابت ویراژ دهد...
خدا روزی را نیاورد که یک بی سوادِ قلم به دستِ از خدا بی خبر سرِ جای خودش نباشد و پشت میز ریاست باشد...
گاهی هر چیزی به ظاهر ساده ای وقتی سرِ جای خودش نباشد می تواند اشکت را جاری کند... و زمانی که حاصل تلاش بی وقفه ات را چیزی جز فرو رفتنِ بیشتر نمی بینی کارت به جایی می رسد که نهایتِ چاره ات، اشک است که بر گونه ات جاری می شود...
و گاهی و فقط گاهی و فقط گاهی کسی پیدا می شود که در این گریه بازار به دادت برسد و مایۀ آرامشت باشد... و آن کس مادر است و نه هیچ کس دیگری....
و تو به لطف وجود آرامش باز یافته ای که حاصل شده است، باز هم می سازی و می سازی... و این بار قایقی می سازی....
آن کسانِ دیگری نیز که ضایع شدنِ حقوقت را می بینند و دم نمی زنند را می سپاری به منبع آرامش حقیقی و همیشگی و تا ابد یادت می ماند که نا آمرزیدۀ پروردگاری اگر در برابرِ ضایع شدنِ حقی سکوت اختیار کنی...