روز جهانی کودک...
سلام...سلام...
امروز که دیگر روز خودمان است پس ما بیشتر از همیشه امر می کنیم و دیگران اجرا می کنند...
آقا ما اعتراض داریم اساسی...
پدر و مادرمان و مخصوصا مادرمان همۀ روزها از جمله روز زن و مرد و بانو و جنتلمن و در و دیوار و آجر را به حافظه می سپارند ولی علیرغم اطلاعیۀ نصب شده در مهد کودک، روز این کودک بینوایی را که همیشه در جلوی چشمانشان است و میهمان خانۀ دلشان، را به فراموشی می سپارند و وقتی مشاهده می کنند که دوستان با نظرات پر مهرشان در وبلاگمان به ما تبریک گفته اند تازه یادشان می آید که کودکی هم وجود داشته و امروز روز جهانی کودکشان بوده!!!
و اما حالا اعتراضمان شدید تر است، چون قصد دارند ما را به مناسبت روز جهانی کودک دَدَرررر ببرند، ولی از آن مدل دَدَر ها که بیشتر به خودشان خوش می گذرد تا به ما
به زودی در این مکان عکس های دَدَر رفتن اینجانب آپلود و در معرض دید عموم قرار خواهد گرفت...
تا بعد
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
یک روز بعد نوشت:
دیروز ما ساعت یازده به مهد سپرده شدیم و مادرمان رفتند پیِ کارشان...
ساعت 5 بود که ایشان خورد و خمیر و خسته و کوفته (!!!!) آمدند دنبالمان... شکر خدا روز خوبی را پشت سر گذرانده بودیم وگرنه شک نداریم که خستگی مادرمان دیگر کشش نق زدنِ ما را نداشت...
به خانه رفتیم و از آن جا که چک کردن نظرات وبلاگمان در نظرِ مادرمان از دادنِ یک لیوان آب به ما واجب تر است() ایشان مشاهده کردند که دوستان وبلاگی روزمان را به ما تبریک گفته اند و تازه به معنای واقعی فهمیدند که علت نصب بنر روی تابلو اعلانات مهد، به چه معناست.... و به راستی که این بنرها برای اطلاع رسانی به حواس پرت هایی مانند مادرِ خودمان نصب می شود... ولی بسی خیالِ واهی مثل این که مادرمان بیدی نبوده اند که به این بادها بلرزند و با این اعلان ها خبردار شوند و عکس العمل نشان دهند...
البته بعد از آگاه شدن در یک حرکت آکروباتیک به ما حمله ور شدند و نهایت عرض تبریکات صمیمانۀ خود را با بوسه باران کردن و معذرت خواهی جبران نمودند و به مثالِ خاله خرسۀ معروف خودمان در اثر علیرضا دوستی مُفرط، بسی لُپ های ما را کبود نمودند....
با آمدن بابایمان، تبریکات باز هم فزون شد و در عرض چند ثانیه تصمیم بر این شد که به مناسبت روز جهانی کودک برای شام بیرون برویم...آن هم برای خوردنِ جگر!!!! فقط و فقط به مناسبت روز جهانی کودک!!! نیست که بابایمان یک هفته ای از ما دور بودند با قدرتی هر چه تمام تر می خواستند عشق خود را به ما ابراز نمایند... ناگفته نماند که ما از شب قبل ساعت دو نیمه شب که بابایمان رسیدند مرتب در حالِ لوس نمودنِ خودمان برای بابایمان هستیم ولی خودمانیم شواهد نشان می دهد که بابایمان بسی دلش برایمان تنگ شده بود
از آن جا که بابا و مادرمان از قدیم و ندیم همیشه و از هر جای شهر برای جگر خوردن به میدان بهمن می رفتند(!!!) دیشب نیز تصمیم بر این شد که به میدان بهمن برویم... البته ما نیز جگر را خیلی دوست داریم ولی فقط وقتی با سیخ بخوریم در غیر این صورت به جگر لب نمی زنیم!!!چه برسد به خوردن!!
جای شما خالی دو شب است که هوا خیلی خنک شده است و خانواده که تصمیم داشتند ما را برای بازی به بوستان ولایت، در آن نزدیکی نیز ببرند، از تصمیم خود منصرف شدند
بسیار گرسنه بودیم و به محض رسیدن و قبل از سفارش چشممان به دنبالِ میزهای دیگر بود و با ایما و اشاره نهایت علاقۀ خود را نسبت به خوردن جگر به همگان فهماندیم... و از آن جا که هنوز جگری در کار نبود جهت مسلط بودن بر همۀ میزها و شمردن تعداد سیخ هایی که میزهای اطراف می خورند، به جای نشستن بر صندلی بر لبۀ میز نشسته و مجبور به خوردن دلستر شدیم که تنها موجودی حالِ حاضرِ میزمان بود!! هر از گاهی هم که از دلستر خوردن فارغ می شدیم باز به میزهای دیگر اشاره می کردیم و به بابایمان می فهماندیم که ما یک سیخ جگر می خواهیم نه دلستر!!!
تا این که نوبت به میز ما رسید... و تا سیخ ها روی میز قرار گرفت ما از هول حلیم در دیگ افتاده و زودتر از آن که دیگران عکس العملی نشان دهند و دمای سیخ ها را آزمایش کنند، به سیخ ها حمله ور شدیم و دادمان به هوا رفت!!!! آخر می دانی سیخ ها داغ بودخیلی داغ بود
بابایمان دست داغ دارِ ما را زیر آب سرد گرفتند و اندکی بهتر شدیم ولی مگر دیگر جرأت دست زدن به سیخ ها را داشتیم حتی حاضر نبودیم سیخ های سرد را در دست بگیریم...
مادرمان به ما جگر می دادند ولی آن را پس می زدیم آخر ما جگر را فقط به هوای همان سیخش می خوریم!!! و وقتی سیخ نباشد ما را با جگر خوردن چه کار...
ولی از آن جا که خیلی گرسنه بودیم شروع کردیم به خوردنِ بالِ مرغ و با وجود این که کمی تند بود ما با اشتهای فراوان می خوردیم و رویش هم دلستر می خوردیم تا ضمن رها شدن از تندی بالِ کبابی، شکم خود را نیز سیر کنیم!!
دایی محسن مان هم که خود اُستاد جگر پزی هستند و هر وقت در منزلِ مادرجانمان گوسفندی کشته می شود ایشان با سرعتی هر چه تمام تر جگرش را به سیخ کشیده و دیگران را از خوردنِ جگر خوشمزه مستفیض (املای مستفیض را چک کرده ایم درست است!!!!) می نمایند، بسی غُر زدند که حیف این همه پول که برای این چند سیخ جگر پرداخت کردیم!!!
البته جگرش آنقدرها هم بد نبود اما در مقایسه با جگرهای پخت دایی محسن مان بدجوری کم می آورد...
دایی محسن نیز به ما قول دادند تا در اولین فرصت خودشان جگر گوسفند خریده، ما را بیرون ببرند و برایمان به سیخ بکشند... البته ناگفته نماند که جگر پزی دایی محسنمان بسی اُستادانه است و حق با ایشان بود...
بعد از برگشتن به منزل، مادرمان به مناسبت روز جهانی کودک به ما باز هم شام دادند تا سوختگی دستمان را به فراموشی بسپاریم و شکممان سیر شود...
بابا و دایی محسنمان از فرط خستگی شب گذشته سریعاً خوابشان برد... آخر بابایمان ساعت دوازده شب بلیط داشتند و ساعت یک شب رسیدند... دایی محسن مان نیز جهت نشان دادنِ نهایت معرفت خود ساعت یک شب زابه راه شدند و به دنبالِ بابایمان رفتند و ایشان نیز بد جوری دچار بد خوابی شدند...
.. و امـــــــــا ما که هیچ مشکلی نداشتیم چون به اندازۀ کافی در مهد خوابیده بودیم، شکم مان نیز سیر شده بود و حالا تازه دلمان میخواست تلویزیون ببینیم... و باز هم برنامه های ضبط شدۀ عمو پورنگ... و هر کاری که سلطان و پهلوون پنبه و امیر محمد جان انجام می دهند ما بلافاصله سرمشق می گیریم و انجام می دهیم....ببین...هم اکنون در حال سرمشق گرفتن از پهلوون پنبه جانمان هستیم....
حتی گاهی حرف هایی که شخصیت های داستان می زنند را تکرار می کنیم مثلاً چناب پهلوون پنبه می گویند: "جد اندر جد" و ما هم تکرار می کنیم... و یا وقتی کرانک شخصیت داستان های پرورو می گویند "پرورو" ما هم تکرار می کنیم و خیلی از این موارد... ولی وقتی می خواهیم بگوییم مامان می گوئیم :"اُ اُ اُ اُ... " و یا وقتی می خواهیم بابایمان را صدا بزنیم می گوییم:"ای ای ای ای ای....." حالا شما قضاوت کن گفتن "جد اندر جد" و "پرورو" ساده تر است یا گفتن "مامان" و "بابا"... مادرمان که فکر می کنند ما ایشان را بدجور سرِ کار گذاشته ایم!!!
البته دلیل علمی اش این است که چون بابا و مادرمان با گفتن همین عبارت ها ما را می فهمند ما تلاشی برای ادای درست این کلمات از خود نشان نمی دهیم.... البته بابا و مادرمان نیز هیچ تلاشی برای صحبت کردن مان نمی کنند و معتقدند حرف زدن و راه رفتن و نشستن و این گونه کارها را کودک در صورتی که سالم باشد در نهایت دیر یا زود و به محض این که احساس نیاز کند، یاد می گیرد... حالا چه اصراری هست که در این استرس بازار او را به سختی بیندازیم... آیا ارزش دارد برای این که استعدادهای کودک خود را به رُخ دیگران بکشیم و به عبارتی در چشمشان فرو کنیم او را اذیت کنیم... به نظر ما که ارزشش را ندارد...
این اعتقاد پدر و مادرمان نشان می دهد که ما هنوز حالا حالاها فرصت داریم تا به جای ادای درست کلمات منظورمان را با ایما و اشاره بفهمانیم پیشنهادمان به شما نیز این است که در این موارد صبور باشید
جایت سبز... این روز جهانی کودک هم گذشت و باز هم دمِ عمو پورنگ و امیر محمدمان گرم که این روزها از اصفهان برایمان برنامه های شاد ارسال می کنند و ما را جلوی تلویزیون میخکوب می نمایند...
و دقایقی بعد....
البته این تصاویر از برنامه های عمو پورنگ در اصفهان نیست و از آن جا که مادرمان از این برنامه ها عکس ندارند به ناچار عکس برنامه های ضبط شده را گذاشته اند! و این کار مادرمان مصداق کاملی است از "چون قافیه تنگ آید... شاعر به جَفَنگ آید..."...
امیدواریم در روز جهانی کودک سالِ بعد برایمان خاطرات بهتری رقم بخورد...
این هم مطلبی زیبا در رابطه با روز جهانی کودک که پیشنهاد می کنیم حتما بخوانید: