بادکنک باز...
بالاخره بابا و مادرمان انقلاب عظیمی کردند و غروب روز جمعه در یک تصمیم دقیقه نودی تصمیم گرفتند برایمان کفش زمستانی بخرند!!!
بـــــــــــله زمستان آمد و هوا با این سرمایش بابا و مادرمان را از رو بُرد، آخر می دانی در تهران یک هفته ای می شود که هوا بدجور تریپ زمستانی به خود گرفته است
بعد از بیرون رفتن ما شاهد یک عدد آقای بادکنک فروش بودیم که برای جلب توجه ما و سایر نی نی ها بادکنک های خود را در بالاترین سطح ممکن در دست گرفته بود و مخصوصاً جلوی چشمانِ ما بچه ها رژه می رفت.. بابای ما نیز جهت کمک به روزیِ آقای بادکنک فروش یکی از این بادکنک ها را برایمان خریدند تا حاضر شویم روی نیمکت مغازۀ کفش فروشی میخکوب شویم تا کفش مان را پوشیده و امتحان سایز کنیم! البته شما هرگز قدرتِ نق زدنِ ما و بی حوصلگی بابایمان در تحمل نق هایمان را در خرید بادکنک دستِ کم نگیر
بدجوری با بادکنک مشغول بودیم و به جز این بادکنک دیگر هیچ چیز از فضای اطراف برایمان جالب نبود...
خوب است بدانی که با وجود آن هوای سرد پیاده رو پر بود از مردمی که درست مثل بابا و مادرِ خودمان تازه آمدنِ زمستان را باور کرده بودند و به ناچار روز جمعه را برای خرید انتخاب کرده بودند و بدجوری حرص ما را در می آوردند آخر می دانی تردد این افراد باعث می شد ما نتوانیم با بادکنک دوست داشتنی مان به راحتی در پیاده رو طی طریق کنیم... و بدجور بی اصّاب شده بودیم
هوا که بس ناجوانمردانه سرد بود و بس ناجوانمردانه پس بود با این قیمت های اجناس که با سرعت نور بالا می رود!!!
در عرض نیم ساعت تمام خریدهای ضروری را انجام داده و برای فرار از سردی هوا به ماشین پناه بردیم... البته ما که اصلاً متوجه سرما نبودیم آخر هم تریپ گجتی به خودمان گرفته بودیم و هم آنقدر ذوق مرگِ بادکنک مان بودیم که اگر دنیا را آب می بُرد ما را بادِ بادکنک می بُرد!
بالاخره کفش نیز خریداری شد و این است کاراگاه گجت معروف با پالتو و کفشِ مخصوصش که دیروز به هنگام رفتن به مهد، در آستانۀ در توسط دوربین مادرش شکار شده است...
البته در خلاف جهت در حال طی طریق هستیم چون تا متوجه می شویم مادرمان دوربین به دست است به جای این که ژست بگیریم تا تصویرمان ثبت شود می خواهیم سریع به مادرمان برسیم تا عکسِ نگرفته شده را ببینیم
و امــــــــــــــا بادکنک بازِ معروف، به علت تعدد در تعداد عکس ها می رود به ادامۀ مطلب... همراه مان باش
برای بادکنک خود بسیار احترام قائل بودیم و به هنگام راه رفتن در خیابان، نشستن در ماشین، و داخلِ آسانسور بسیار مراقب بودیم بادکنک محبوبمان به جایی گیر نکند...
پس از آن که بادکنک را سالم به منزل رساندیم کلی با آن به دایی محسن مان فخر فروشی کردیم و بادکنک به دست در مقابل چشمان ایشان رژه می رفتیم و بادکنک مان را نیز به ایشان نمی دادیم تا حسابی دلشان بسوزد که ما بادکنک داریم و ایشان ندارند
به هنگام شام ، از آن جا که شام و نهار و همه چیز تعطیل شده بود و عشق ما همان یک عدد بادکنکِ پُر باد بود، بادکنک مورد نظر را بین پاهایمان گرفته بودیم و با اعمال شاقه طی طریق می نمودیم ولی مادرِ بی رحمِ شکم پرستمان به خود زحمت ندادند از جای خود بلند شوند و از ما عکسبرداری نمایند بسی توقع نا به جا
و اما بعد از شام که جای شما بسی خالی بود و دیگران شام خوردند و ما هم بادِ بادکنک را خوردیم!!! از وجود فضای باز منزلمان استفاده کرده!!!! و دوی ماراتون به راه انداخته و در منزل مان رژه می رفتیم...و با بادکنکمان به زمین و زمان فخر فروشی می کردیم
تکه کاغذ های پاره شدۀ روی فرش را داشته باش... درست حدس زدی کارِِ خودِ خودمان است... این روزها کارمان شده هدر دادنِ زحماتمان و پاره کردنِ نقاشی هایی که برای کشیدنِ آن ها بسیار زحمت کشیده و رنج برده ایم اگر این دفتر نقاشی نیز دمِ دستمان نباشد مدام به دفترهای دیگر حمله می بریم و یا در دست و پای مادرمان هستیم... به همین دلیل ایشان ترجیح می دهند زحمات خودمان را بر باد دهیم تا زحمات دیگران را
و حالا داریم با بادکنک مان بر سرِ بابایمان می کوبیم آخر مظلوم تر از این بینوا نیافته ایم البته به علت نداشتنِِ حجاب مُکفی، که لازمۀ آپلود عکس در فضای مجازی ست مجبور به کات کردن عکس بابایمان از گوشۀ تصویر شده ایم
و از آن جا که قبلا یک بادکنک داشته ایم که به علت این که گاز محتوی آن هلیم بوده، خود به خود بالا می رفته و به سقف می چسبیده این بادکنک را بالا می بریم و تصورمان این است که این بادکنک نیز بتواند این امورات را برایمان اجرا کند ولی بسی خیالِ واهی
آخر می دانی در این بادکنک دیگر از گاز هلیم خبری نیست و همه اش باد شُش های آدمیزاد است و بالا رفتنش محال
و در این جا قصد داریم بادکنک محبوبمان را به مادرمان هدیه دهیم... نه ... اشتباه کردی!!! تصمیم داریم به دوربین نزدیک شویم و ببینیم چه تصویری از ما ثبت شده است... و در نزدیک ترین فاصله به لنز یک همچین تصویری داریم!!
و این هم تعظیمِ عظیمِ عاقای بادکنک باز، پس از پایانِ حرکات آکروباتیک
بازی بادیِ ما به همین جا خلاصه نشد... عاقبت شیطنت هایمان کار دستِ بادِ بادکنکمان داد و در یک حرکت انتحاری بادکنک سبزمان بر باد رفت و تلاش دایی محسنمان برای پر کردنش از باد بی ثمره بود و ما ماندیم و یک بادکنکِ بدونِ جفت... و به ناچار سعی کردیم خود را با آن سرگرم نماییم..
و دقیقاً در این پوزیشن برای بارِ nاُم در حالی پرسیدنِ این سوال هستیم :"این چیست؟؟؟"
و حالا این علیرضای غمگین و این هم بادکنکِ بینوا...
و در همین لحظه که مادرمان در حال نوشتنِ این پست هستند و پس از گذشت چند روز از خرید بادکنک بسط سرِ بادکنک را کشیدیم و این صدای "فیــــــــــــــــــــــــــسسسسس" ِ خالی شدنِ بادکنک بود که ما و مادرمان را متوجه خود ساخت و بادکنک مانده از قافله نیز بر باد رفت!! جالب اینجاست که ما فقط با تعجب به آن نگاه کردیم و با وجود درد آور بودنِ بی بادکنکی، بعد از خالی شدنش نیز اصلا گریه نکردیم
امید که دایی محسنمان تمام تلاش خود را برای باد کردنِ آن به کار گیرد و ما را سرخوش سازد
و این نیز از قصۀ بادکنک محبوبِ ما...
حالا چند عکس از تریپ گجتی که مادرمان دست بردار نیستند و دلشان نمی آید آن ها را آپلود نکنند!
و این نیز تریپ فیلم هندی گجت...
.... و عاقبت 1+5 نیز مساوی شِش شد و امید است که اوضاع بهبود یابد و یک ملت فقیر نشود برای ایستادن در مقابلِ غنی نشدنِ اورانیوم... و قدرت طلبی...
مادرمان از دیروز حال و روز خوشی نداشتند و در پی ویروس گرفتن از اینجانب و امروز تازه موفق شدند سری به سایت های خبری بزنند و با مرور خبرها سری از توافقات 1+5 دربیاورند... البته نه به طور کامل! چون به نظر می رسد طرفین خودشان نیز هنوز از بندهای توافقنامه درست سر در نیاورده اند....
می دانی آخرش ما نفهمیدیم که چرا اینقدر تناقض بود در تفسیر بندهای توافق صورت گرفته... چون ظریف آن را به یک نحو بیان می کند و جان کری به طریقی کاملاً متفاوت
به امید ایرانِ سربلند