سکانس هفتم...
هی پسر بیا ادامۀ مطلب و با ما همراه شو با یک مجموعۀ هفت سکانسی از این روزهایمان....
سکانس اول
در پیِ خانه تکانی اخیر، مادرمان دستی نیز به سر و روی اسباب بازی هایمان کشیدند ابتدا کامیونمان را به حمام منتقل کردند تا بابایمان آن را بشوید... بردنِ کامیونمان به حمام همانا و اصرارِ ما بر استفاده از آن به عنوانِ وان همانا!!! بــــــــله وانمان مدتی ست از حمام خارج شده و جای خود را به کامیونِ محبوبمان داده است و حَسَنی به حمام نمی رود الّا و بلّا در معیت وانِ جدیدش... و از حمام خارج نمی شود الّا و بلّا در معیت همان وانِ جدیدش
از دیگر وسایلِ شستشو لازم، توپ هایمان بودند.... توپ صورتی مان به راحتی در سینک آشپزخانه مورد شستشو قرار گرفت ولی توپ بزرگترمان به دلیلِ حجم بالا، نیاز به کاهش حجم داشت و مادرمان آن را تُهی از هوا نمودند...
بعد از این که چند روزی از مُچاله شدنِ توپمان می گذرد، دیروز که امیر محمد نیکبخت، پسر همسایه مان برای بازی با ما به منزلمان آمد اقدام به باد کردنِ توپمان کرد... دیدن زور زدنِ امیر محمد و باد کردنِ توپ همانا و نخودِ آش شدنِ ما نیز همانا... بـــــــــــله می خواستیم خودمان توپ را باد کنیم...
از آن جا که زور زدنِ ما مادرمان را در ترس از انفجارمان فرو برد، ضمن تشکر از اینجانب توپ را از ما تحویل گرفتند تا قدرت شُش و ریه های خود را روی آن بیازمایند
سکانس دوم
مراسم انار خورانِ ما بسیار ویژه است...
یک جعبه انار از ولایت و از باغ باباجانمان با خود آورده ایم تا انار خورِ دستِ باباجانمان باشیم...و مخصوصاً اینجا مطرح می کنیم تا دلِ تو را که باباجانت باغ ندارد بسوزانیم
جعبۀ انار در تراس قرار دارد و ما هر شب در معیت بابایمان می رویم سراغِ انارها...و چنان نوای "نانانانا..." سر می دهیم که دل سنگ هم آب می شود چه برسد به دل مادرمان و آااااااااااااااااااای انار می خوریم...
بر خلاف سالِ قبل که دانه های انار را می خوردیم امسال خوردن دانه های انار را یک توهین حیثیتی به حساب می آوریم و برایمان خیلی دردآور است که دانه های انار را بخوریم و فقط اصرار داریم به این صورت حبۀ انار را بخوریم... و اناری شدنِ لب و لوچه و در و دیوار و فرش و روفرشی فدای سرمان
و فقط خوردن بدونِ هیچ رو انداز و زیر اندازی برایمان امکان پذیر است چون در صورت وجود رو انداز و زیر انداز عُمراً که رویش بنشینیم آخر ما اصرار داریم در حال رژه رفتن انار بخوریم.... مگر این که دایی محسن و بابایمان نیز در معیت زیر انداز و رو انداز انار بخورند... و خدا به دادِ دلِ مادرمان برسد با لک های انارِ ناشی از حبۀ انار خوردنِ ما...
مراسم انارخورانِ سالِ قبلمان را اینجا ببین...زمانی که یک نی نی حرف گوش کن و بی آزار بودیم و تا این حد بر خود بزرگ بینی و خودمختاری اصرار نداشتیم...
سکانس سوم
به وقت خندیدن به تازگی آموخته ایم که دو دست خود را در مقابل دهانمان می گیریم و میخندیم و گمان می رود این حرکت را از درین جانمان آموخته باشیم نشان به آن نشان که درست از روزی که از منزل خاله جانمان آمده ایم این حرکت را بروز می دهیم... آخر نیست که ایشان را بسیار دوست می داریم مایل به تقلید رفتارشان نیز هستیم...عن قریب است که درین جان به دلیل لو نرفتن مسائل امنیتی که با وجودِ ما بسیار قابل انتقال است، ما را در ورود به منزلشان دچار تحریم های اساسی و همه جانبه کنند..
حیف و صد حیف که مدتی ست مادرمان سعی دارند از این خندیدنمان عکسبرداری کنند ولی در سرعت به ما نمی رسند و وقتی عکس گرفته می شود که ما دستمان را از جلوی دهانمان برداشته ایم.... ولی واقعاً دیدنی است...
سکانس چهارم
به تازگی برای برداشتنِ هر چیزی کسبِ اجازه می کنیم بدین صورت که به آن اشاره می کنیم تا آن را به ما بدهند... قبلاً فقط وقتی در منزلِ کسی بودیم اجازه می گرفتیم ولی چند وقتی ست به لطف پروردگار گویی با بابا و مادرمان نیز رو در بایستی داریم و برای برداشتن وسایل منزلمان منتظر صدور مجوز!!!!
وقتی چیزی را بر می داریم و بعد یادمان می آید که نباید آن را برداریم(مثلاً مهر مادرمان وقتی در حال نماز هستند...) آن را سرِ جایش می گذاریم و برای این که کارِ خوبی انجام داده ایم برای خودمان کف می زنیم با این نوا:" یَ َ َ َ َ َ َ" و منظورمان هورا کردن است...
سکانس پنجم
حالا که خنده بازار و در و دیوار و مدرسه و بچه ها و دانشگاه و دانشجویان و ... بدجوری ادای عمو قناد را در می آورند ما نیز از قافله عقب نمانده و در حال اَدای عبارت مقدس:" یـــــــــــــه برنامه...." هستیم...
مادرمان کلی عکس از این حالت گرفته اند ولی به علت کِش دار بودنِ این حرکت، هیچ یک از عکس ها نمی تواند بیانگر دقیقِ حالتمان باشد و هنرهایمان را به خوبی به نمایش بگذارد
سکانس ششم
مدتی بود مراودات خود را با آقا خرسه قطع نموده و ایشان را به روی تختمان پرت کرده بودیم صرفاً جهتِ دکوراسیون...
و اما امروز آن را از دکور خارج نموده و استعداد مفید ایشان را به کار گرفته ایم در رارندگـــــــــــــــــی... و خودمان در نقش جناب سروان برایشان گواهینامۀ پایۀ یک صادر نموده ایم...
سکانس هفتم
و پس از یک روزِ کاری پُر بار که مادرمان به شدت در حالِ آموختنِ جمله بندی های تراشه های الماس بوده اند، در حالی که رانندگیِ کامیون را به آقا خرسۀ رارنده سپرده ایم و در حالِ تماشای جمله بندی های مادرمان هستیم خواب بر چشمانمان چیره می شود و در عرض چند ثانیه دیگر اینجا نیستیم... بـــــــــــــــله... در آسمان هفتم در حال ملاقات با هفت پادشاه هستیم...
جایت سبز....
....و پایانِ سکانس هفتم و کــــــــــــــــــــــــــــــات...