مراسم صبحگاه علیرضا خان...
ما عادت داریم وقتی از خواب بیدار می شویم اگر مادرمان در خوابِ ناز باشند بدون توجه به ساعتی که مادرمان سر بر بالین نهاده اند، با راه رفتن بر روی متکا و طبیعتاً لگدمال کردنِ موهای مبارک ایشان، خواب را از سرشان بیرون کنیم آخر می دانی ما اصلاً عادت نداریم خودمان بیدار باشیم و مادرمان به خواب
و امــــــــــــــــا اگر ایشان را بیدار بیابیم و در اطراف خود مشاهده نکنیم بدون این که کوچکترین آه و ناله ای را از خود ساطع کنیم و یا این که خدای نکرده اشکی را از چشمان خود روان کنیم آرام از تخت پایین می آییم و در آستانۀ در می ایستیم...
در انجام تمام این امورات ما بسیار بی صدا عمل می کنیم ولی نمی دانیم مادرمان چگونه حضور ما را حس می کند...
پوزیشن مادرمان دقیقاً این است: با موهای نامرتب و صورت نشسته پشت لپ تاب نشسته است و عمیقاً در حال تفکر است... و دارد از بیدار نبودن و شیطنت نکردنِ ما سوء استفاده می کند و امور مربوط به پروژه هایی را رفع و رجوع می کند که تمامی ندارد و هرگز بی خیالِ آن ها نمی شود، و اگر دزد همۀ خانه مان را ببرد مادرمان را پروژه هایشان می برد و البته نی نی وبلاگ هم
کلا زمانی که مادرمان یک پروژۀ جدید می گیرد هوش و حواسشان نیز با پروژه شان می رود... همین هفتۀ گذشته وقتی پس از هشت ساعت که در منزل نبودیم،به منزل بازگشتیم در را باز یافتیم و همه جا را تاریک مادرمان کفش های دایی محسن را دمِ در دیدند و تصورشان این بود که دایی محسن زودتر رسیده اند و در اتاق به خوابِ ناز رفته اند و حواسشان به در نبوده است غافل از این که دایی محسن صبح با کفش دیگری رفته بودند...
بـــــــــــــــــــــله مادرمان در نتیجۀ حواس پرتی درِمنزل را محکم نبسته بودند و به علت وجود درزگیری که بابایمان به تازگی نصب کرده اند، در باز شده بود و هشت ساعت تمام در گشودگی کامل به سر بُرد
حالا مادرِ ما را باش که بعد از این که کاملاً متوجه عمق فاجعه و دسته گلی که به آب داده بودند، شدند به جای این که به مثالِ سایر آدمیزادها اول از همه سراغ طلا و چیزهای باارزش تر باشند، اول از وجود لپ تاپ خود اطمینان حاصل کردند... آخر لپ تاپ برای ایشان یک موجود حیاتی به حساب می آید
دومین مسأله ای که توجه مادرمان را به خود جلب کرد بی نظمی بیش از حد منزلمان و پهن شدنِ فلش کارت های اینجانب بود که بی نظمیِ مفرطی به سیستم بخشیده و مادرمان به دلیلِ همان عجلۀ همیشگی که به هنگامِ بردنِ ما به مهد دارند فرصتِ مرتب کردنش را نیافتند
البته ما معتقدیم اگر دزد به منزلمان می زد با دیدنِ آن شرایط قطعاً فرار را بر قرار ترجیح می داد... شاید هم دلش به حالِ مادرمان می سوخت و خانه را برایش مرتب می کرد...
حالا در آن گیر و واگیر مادرمان نگرانِ این بودند که نکند در باز بوده و همسایه منزل بی نظم ما را دیده باشد و تصور کن که همسایۀ روبرویی ما یک آقا+یک پسر ده ساله است که به تنهایی زندگی می کنند و شواهدِ ناشی از سر به زیریِ ایشان نشان داده است که اگر صد سال درِ منزلمان باز باشد ایشان محترم تر از آن هستند که نگاهشان را به سمت منزل ما منحرف کنند...
و حالا برگرد به آستانۀ در و همین مادرِ حواس پرتِ ما را داشته باش وقتی ما را در آستانۀ در می بیند: "سلام پسرم! صبح بخیر!" و سریعاً روی زمین می نشیند و دستانش را باز می کند و ما هم تلو تلو خوران و با دستانی باز به سمتش می دویم و ما را محکم در آغوش می فشارد و حســـــــــــــــابی قربان صدقه مان می رود و بسی اعتماد به نَفَسمان را بالا می بَرَد و ما بدجوری عاشق این حرکت مادرمان هستیم
و صبح بود و سه شنبه بود؛ امروزمان را می گوییم .... و ما خواب بودیم آخر ما عادت داریم تا لنگ ظهر بخوابیم...
وقتی چشمان خود را گشودیم کسی را در اطراف خود ندیدیم و وقتی در آستانۀ در قرار گرفتیم دایی محسن مان را دیدیم دقیقاً در همان پوزیشن مادرمان پشت لپ تاپ نشسته بود البته با موهایی مرتب تر از مادرمان، در حالی که هندزفری را تا خرخره در گوش خود فرو برده بودند و در حال گوش دادن به فایل های کلاسی خود بودند...
و نه مادری بود و نه آغوشی و نه قربان صدقه ای...
سپاس دایی محسن را که به نوبۀ خود به ما انرژی داد ولی دایی محسن که مادر نمی شود برای ما...
... و باز هم پروژه مادرمان را از ما گرفته بود و با خود برده بود برای تشکیل یک جلسه و پایانِ کار...
و امروزمان را خالی از انرژی کرد و خالی از اعتمادِ به نَفَس
و آیا جایز است که ما تنفر خود را از هر گونه پروژه ای اعلام نماییم؟! و آیا اعتراض ما وارد است؟!