بابایی چون کوه، استوار!
همه اش حوصله مان سر می رود آخرش هم نفهمیدیم با این حوصله مان چه کنیم که سر نرود! شیطنت هایمان نیز ناشی از سر رفتنِ حوصله مان است وگرنه پسر مظلومی مثل ما را با شیطنت چه کار است؟!
اصلاً دلمان نمی خواهد به وسایل منزل دست بزنیم و خدای نکرده به آن ها آسیبی وارد کنیم! و یا با پخش کردنِ مداد رنگی هایمان روی فرش ها نظم خانه را به هم بزنیم! و یا کاغذهایی را که مادرمان در اختیارمان گذاشته اند تا روی آن ها نقاشی بکشیم را بعد از کشیدن چند خط پاره کنیم و دور بریزیم! و یا موتور و انواع ماشین هایمان و نیز انواع عروسک هایمان را در منزل 70 متری مان که خودمان به سختی در آن جا می گیریم وِلوووووووووو کنیم و روی اعصابِ مادرمان قدم برداریم! و یا گاه و بیگاه توپ هایمان را قطار کنیم و آن ها را یکی یکی با دست مان به سمتِ بالا پرتاب کنیم و وقتی پایین آمد یک عدد شوتِ ناقابل بزنیم زیرش، بدون این که توجه کنیم مسیرِ بعدیش کجاست و قرار است بر سرِ کدام بیچاره ای فرود آید و یا کدام یک از وسایلِ منزل را روانۀ سطلِ زباله کند!
هر از گاهی نیز وخامت و شدتِ سر رفتنِ حوصله مان بیداد می کند و وسایلِ خانه و اشیاء دمِ دستمان را در داخلِ سطل زباله می اندازیم تا در یک موقعیت حساس دوباره برویم سراغشان! و از آن جا که سرمان خیلی شلوغ است طبیعتاً آن ها را به بادِ فراموشی می سپاریم و دایی محسنمان هر روز صبح قبل از بردنِ زباله ها ناچارند یک چکاپ اساسی از آن ها به عمل آورند!
و امـــــــــا وقتی دایی محسن مان در منزل باشند ما هیچ نگرانی نداریم و در این موارد سه حالت پیشِ روی ماست:
1- دایی محسن را در معیتِ کتابی که در مقابلش باز است فرض کنید: ما یا در حالِ شوت کردنِ توپ به سمتِ ایشان هستیم و یا در حال گرفتنِ توپی که از سمتِ ایشان پرتاب شده است...
2- دایی محسن را ایستاده فرض کنید: ما با دستانی باز و پشت به ایشان ایستاده ایم و آمادگی خود را برای معلق شدن بینِ زمین و آسمان اعلام می داریم! بـــــــــــــله نیاز به شوت شدن داریم!
3- دایی محسن برای دستشویی رفتن از جا برخاسته و یا خبری را از تلویزیون شنیده و بی هوا از اتاق خارج شده تا پیگیرِ آن خبر باشد( مخصوصاً خبرِ ورزشی): در این حالت ما که در کمینِ یک همچین فرصتِ مناسبی بوده ایم با یک عدد خودکار بر سرِ کتابِ بینوای دایی محسن حاضر می شویم و چند صفحه اش را از دید، پنهان و زیرِ خط های خودکاری مدفون می کنیم! نکتۀ جالبش این جاست که ایشان حق اعتراض هم ندارند چون استثناءً در این مورد خاص مادرمان طرفِ ما را می گیرد و به ایشان اعلام می کند که قبل از خروج از اتاق باید کتابِ خود را به نقطه ای مرتفع منتقل می کردند
و امـــــــــــا وقتی بابایمان در منزل حاضر باشند ما هیچ نگرانی نداریم چون بابایمان به مثالِ کوهی استوار ایستاده است! استواری ایشان مخصوصاً وقتی بیشتر می شود که قرار است به ما باج بدهند و به جای برنامۀ کودکان، مسابقۀ فوتبال و یا اخبار ببینند... پس مقاومتِ خود را بالا می برند تا ما با کوهپیمایی سرگرم باشیم...
مرحلۀ 1: موقعیت را مناسب می بینیم و شروع به کوه پیمایی می کنیم...
مرحلۀ 2: در آینۀ بوفه به خود و بابایمان می نگریم و بسی بر کوهنوردی خود و کوه بودنِ بابایمان می بالیم
مرحلۀ 3: دچارِ کوهنوردیِ مفرط می شویم و قصدِ ایستادن بر روی شانه های بابایمان را داریم
نکتۀ تستی اش این جا بود که بابای ما آن قدر غرق در تلویزیون بودند که حتی متوجه نشدند ما بر پشتشان سوار هستیم و از آن مهم تر مادرمان در حالِ عکسبرداری از این پوزیشن است قطعاً قیافۀ بابایمان بعد از دیدنِ این پستِ وبلاگمان دیدنی خواهد بود