علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

بابایی چون کوه، استوار!

1392/11/2 18:37
نویسنده : الهام
442 بازدید
اشتراک گذاری

همه اش حوصله مان سر می رودخمیازه آخرش هم نفهمیدیم با این حوصله مان چه کنیم که سر نرود! شیطنت هایمان نیز ناشی از سر رفتنِ حوصله مان است وگرنه پسر مظلومی مثل ما را با شیطنت چه کار است؟!خجالت

اصلاً دلمان نمی خواهد به وسایل منزل دست بزنیم و خدای نکرده به آن ها آسیبی وارد کنیم! زبانو یا با پخش کردنِ مداد رنگی هایمان روی فرش ها نظم خانه را به هم بزنیم!زبان و یا کاغذهایی را که مادرمان در اختیارمان گذاشته اند تا روی آن ها نقاشی بکشیم را بعد از کشیدن چند خط پاره کنیم و دور بریزیم! زبانو یا موتور و انواع ماشین هایمان و نیز انواع عروسک هایمان را در منزل 70 متری مان که خودمان به سختی در آن جا می گیریم وِلوووووووووو کنیم و روی اعصابِ مادرمان قدم برداریم! زبانو یا گاه و بیگاه توپ هایمان را قطار کنیم و آن ها را یکی یکی با دست مان به سمتِ بالا پرتاب کنیم و وقتی پایین آمد یک عدد شوتِ ناقابل بزنیم زیرش، بدون این که توجه کنیم مسیرِ بعدیش کجاست و قرار است بر سرِ کدام بیچاره ای فرود آید و یا کدام یک از وسایلِ منزل را روانۀ سطلِ زباله کند!شیطان

هر از گاهی نیز وخامت و شدتِ سر رفتنِ حوصله مان بیداد می کند و وسایلِ خانه و اشیاء دمِ دستمان را در داخلِ سطل زباله می اندازیم تا در یک موقعیت حساس دوباره برویم سراغشان! و از آن جا که سرمان خیلی شلوغ است طبیعتاً آن ها را به بادِ فراموشی می سپاریم و دایی محسنمان هر روز صبح قبل از بردنِ زباله ها ناچارند یک چکاپ اساسی از آن ها به عمل آورند!عینک

و امـــــــــا وقتی دایی محسن مان در منزل باشند ما هیچ نگرانی نداریم و در این موارد سه حالت پیشِ روی ماست:

1- دایی محسن را در معیتِ کتابی که در مقابلش باز است فرض کنید: ما یا در حالِ شوت کردنِ توپ به سمتِ ایشان هستیم و یا در حال گرفتنِ توپی که از سمتِ ایشان پرتاب شده است...

2- دایی محسن را ایستاده فرض کنید: ما با دستانی باز و پشت به ایشان ایستاده ایم و آمادگی خود را برای معلق شدن بینِ زمین و آسمان اعلام می داریم! بـــــــــــــله نیاز به شوت شدن داریم!

3- دایی محسن برای دستشویی رفتن از جا برخاسته و یا خبری را از تلویزیون شنیده و بی هوا از اتاق خارج شده تا پیگیرِ آن خبر باشد( مخصوصاً خبرِ ورزشی): در این حالت ما که در کمینِ یک همچین فرصتِ مناسبی بوده ایم با یک عدد خودکار بر سرِ کتابِ بینوای دایی محسن حاضر می شویم و چند صفحه اش را از دید، پنهان و زیرِ خط های خودکاری مدفون می کنیم! نکتۀ جالبش این جاست که ایشان حق اعتراض هم ندارند چون استثناءً در این مورد خاص مادرمان طرفِ ما را می گیرد و به ایشان اعلام می کند که قبل از خروج از اتاق باید کتابِ خود را به نقطه ای مرتفع منتقل می کردندمژه

و امـــــــــــا وقتی بابایمان در منزل حاضر باشند ما هیچ نگرانی نداریم چون بابایمان به مثالِ کوهی استوار ایستاده است! استواری ایشان مخصوصاً وقتی بیشتر می شود که قرار است به ما باج بدهند و به جای برنامۀ کودکان، مسابقۀ فوتبال و یا اخبار ببینند... پس مقاومتِ خود را بالا می برند تا ما با کوهپیمایی سرگرم باشیم...

مرحلۀ 1: موقعیت را مناسب می بینیم و شروع به کوه پیمایی می کنیم...

مرحلۀ 2: در آینۀ بوفه به خود و بابایمان می نگریم و بسی بر کوهنوردی خود و کوه بودنِ بابایمان می بالیماز خود راضی

مرحلۀ 3: دچارِ کوهنوردیِ مفرط می شویم و قصدِ ایستادن بر روی شانه های بابایمان را داریمزبان

نکتۀ تستی اش این جا بود که بابای ما آن قدر غرق در تلویزیون بودند که حتی متوجه نشدند ما بر پشتشان سوار هستیم و از آن مهم تر مادرمان در حالِ عکسبرداری از این پوزیشن استخنده قطعاً قیافۀ بابایمان بعد از دیدنِ این پستِ وبلاگمان دیدنی خواهد بودتعجبچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان امیرمهدی
3 بهمن 92 11:25
سلام عزیزم ممنون که بهمون سر میزنی
الهام
پاسخ
خواهش می کنم گلم. وظیفه ست
مامان امیرمهدی
3 بهمن 92 11:26
انشاالله همیشه سایه پدر جونت بالای سرت باشه گل پسر. مامانی واقعا متوجه نشد علیرضا رو کمرش سوار شده
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون مگه میشه باباجونِ علیرضا فوتبال ببینه و حواسش به اطراف باشه
خواهرفرناز
3 بهمن 92 12:13
سلام به شما من تو مسابقه دخملی شکلک شرکت کردم میشه لطف کنید به وبم بیاین روی عکس پست قالب مادرامه کلیک کنید قول میدم زیاد وقتتون را نگیره کد 10و2 را تو قسمت نظرات بنویسید ممنون میشم دلم را شاد کنید راستی تا نیم ساعت دیگه وقت دارینا عجله کنید تا دیر نشده دوست کوچک شما فرناز دل ما 2تا منتظر دستان شماست
الهام
پاسخ
باشه عزیزم
زهره مامان فاطمه
3 بهمن 92 16:23
نوشتنت عالیه الهام جون .ای علیرضای فرصت طلب تا بابایی حواسش نیست کولی بگیر ازش .الهام جون نمیترسی بیوفته دوربینو ول کن برو پسری رو بگیراز کول پدر ایشااله که پدر همیشه مثل کوه پشتت باشه عزیزم
الهام
پاسخ
لطف داری زهرۀ عزیزم من و پسر بچه و ترس خودش خیلی جون دوسته و مراقب خودش هست... همچین لباسِ باباش و می چسبه که فکر کنم چند وقت دیگه این لباس بی استفاده میشه مرسی عزیزم
'گل هاي بهشت
4 بهمن 92 20:01
سلام انگاري موهاي عليرضا فرفريه مثل كوچيكي هاي من! شما رو توي پيوندهاي وبلاگم قراردادم. خدانگهدار
الهام
پاسخ
ممنون دوست عزیز. من هم شما رو لینک می کنم
پینک
5 بهمن 92 0:07
وب قشنگی دارین به منم سربزنین خوشحال میشم
الهام
پاسخ
چشم
مامان آرمینا
7 بهمن 92 16:42
بچه ها عاشق کولی سوار شدن هستند آرمینا هم موقعی که پیش باباجونش باشه همیشه میره روی کمرش و میگه سوارم کن .نمیدونم آدم کوچیکتر از بابابی من پیدا نکرده بود...جالبه ولی از ما همچین چیزی نمیخواد
الهام
پاسخ
اتفاقا علیرضا هم اگه چشمش به بابای من و بابای آقا محسن بیفته اوضاع همینه ولی چون باباجان نباشد کوه شدنِ بابایی هم نکوست
فهیمه
10 بهمن 92 9:37
خدا رو شکر که برای کوه نوردی به پدرشون پناه می برند وگرنه الان برای ما کمری نمونده بود.
الهام
پاسخ
واقعا جای شکرش باقیهتازه باباش هم گاهی اوقات کم میاره و داییش وارد عمل میشه
mamane mani
15 بهمن 92 15:13
هـــــــــــــــــی واااااااااای من با این شیطنتاتون دلم کلی به حال این دایی محسن شما سوخت بنده خدا درس می خونه با اعمال شاقه تازه باید آشغالا رو هم بگرده که مبادا واااااااااااااااای وروجک یادت نره بعدا برای دایی جانت جبران کنی هاااا
الهام
پاسخ
تقصیر خودشه که دایی شده در جبران کردنِ من که شکی نیست
الهام مامان امیرعلی جون
19 بهمن 92 22:35
الهام جون چه زیبا توصیف میکنی و مینویسی من که کلی خندیدم. درست میگی مردها وقتی مشغول فیلم دیدن یا خبر یا فوتبال دیدن باشن تمومه حواسشون به اون کارشونه
الهام
پاسخ
ممنون عزیزم. این نهایت لطف شما رو می رسونه