تحویل سال 1+92...
و چه خوش گفت مرحوم نیوتن در قوانین معروف خود که هر عملی را عکس العملی است مساوی و در خلاف جهت... و چنان چه درست بیاندیشیم این قانون را در جای جای زندگی خود به وضوح می بینیم:
1- وقتی در تعطیلات نوروز فقط دید می زنید و هیچ بازدیدی ندارید طبیعتاً بعد از بازگشت از تعطیلات و به محض اسکان در منزل بازدیدها شروع می شود و هر آن چه را که در دیدها گرفته اید و خورده اید در بازدیدها از عمقِ جانتان در می آید و آاااااااااااااای میهمان می آید و می رود و این دید و بازدیدهاست که به شما حتی وقتِ آب خوردن هم نمی دهد چه برسد به وقت داشتن برای روز رسانی وبلاگ دوست داشتنی تان و سرزدن به دوستانِ عزیزتر از جانتان البته به جا آوردنِ صلۀ رحم خیلی واجب است ولی قبول کن که فقط دیدش حال می دهد و بازدیدهایش خیلی کسل کننده و ملال آور است
2- هر آن چه را که مُفت یافته و آااااااااااااااای در دیدهایتان خورده اید علاوه بر این که باید مُعادلش را در بازدیدها پس بدهید بعد از تعطیلات باید عواقبِ ناشی از افزوده شدنِ وزنِ مبارک را نیز بپردازید پس به ناچار یک روز در میان باید به پارک رفته و بسی ورزش نموده و کالری بسوزانید و تمامِ مسیرهای کمتر از یک کیلومتر را که قبلاً با تاکسی طی طریق می نموده اید حالا پیاده گز کنید تا درس عبرتی بشود برایتان که همیشه به اندازه بخورید و به شدت ایمان بیاورید به جملۀ مقدس:" کاه از خودمان نیست کاه دان که از خودمان است"
از دیگر زمان بَرهای این روزهای مادرمان می توان به مواردِ زیر اشاره کرد:
1- با وجود علاقۀ وافر مادرمان به غذا خوردنِ کودکش با نان، این روزها بدجور دلش برای آن روزهایی تنگ می شود که ما یک عدد تخم مرغ را بدونِ نان و از آن مهم تر بدونِ کمک مادر و کاملاً مستقل دو لُپی لُمبانده و باز هم تقاضای تخم مرغِ اضافه می نمودیم... آخر این روزها اینجانب علاقۀ زیادی داریم که برایمان لقمه بگیرند و با نان غذایمان را بخوریم و این از مزایای نشستن در کنارِ امیر علی پسرخالۀ کوچکمان به وقتِ صبحانه است و حالا نشستن مادرمان کنارِ سفره و لقمه گیری برای این جناب بسی زمان بَر است و عجیب حوصله می خواهد
2- حالا فقط مانده که در این گیر و واگیر شروع پروژۀ جدید بابایمان نیز مزید بر علت شود و تا می تواند بر مشغله های ما () و خانواده بیفزاید...
آری این جاست که می گویند بهار فصلِ سرزندگی ست... فصلی که همه را به کار و تلاش می خواند حالا می خواهد این تلاش ورزش کردن در پارک باشد و یا شروع پروژه های جدید و یا شروع به لقمه گیری و لقمه خوری
خلاصه اش این که این روزها بدجور گرفتار میهمان داری و مهد رفتن و سایر اموراتِ بازدیدی هستیم و مادرمان را حتی وقتِ آن نیست که سرِ خود را بخارانَد و علی رغم علاقه اش به نوشتن، دستش تا آرنج در حنا فرو رفته است و آن را یارای رسیدن به کیبورد و تایپ کردن نمی باشد...
در ادامه سلسله پست هایی از اتفاقات مهم در نوروز خواهد آمد...
تحویل سال 1392 را در اینجا می توانی ببینی و این پست اختصاص دارد به لحظۀ تحویلِ سال 1393:
با ما در ادامۀ مطلب همراه باش
تحویل سال را مانند سال قبل با خانوادۀ پدری همراه شدیم و از آن جا که امسال به دلایلی پدربزرگ و مادربزرگ مان از نظر روحی در شرایط مناسبی نبودند مادرمان دست رد بر قانون عظیمِ خود یعنی رعایت عدالت در ارتباطات خانوادگی با خانوادۀ خود و خانوادۀ پدری مان زدند و نوروز 93 را نیز مانند نوروز 92 بر سرِ سفرۀ هفت سین خانوادۀ پدری تحویل نمودیم و بسی به ما خوش گذشت...
لحظۀ تحویل سال عمه جانمان به اتفاق نونهالانِ خود + عمو مسعود و همسرشان خاله فهیمه نیز با ما همراه بودند و به شکر پروردگار بسیار اوقات خوشی در معیت ایشان برایمان رقم خورد
این دهانی که در اثرِ کشش ناشی از خمیازه در آستانۀ پاره شدن است نشان از آن دارد که ما تا دقایقی قبل از تحویلِ سال را در خوابِ ناز گذرانده ایم و با ورود دختر عمه ها و پسر عمه مان از شدت فضولی و پرسش از این که چه کسی آمده است و این جا چه می خواهد و چه غنایمی از ایشان به ما می رسد () بیدار شدیم و اینک خواب بر چشم، سفره نشینِ هفت سین شده ایم
لازم به ذکر است که آقای حاجی فیروز و تخم مرغ رنگ شدۀ حاضر در سفره از اعطایی های مهد به اینجانب می باشد که در هفت سین جا خوش نموده است:
و آن گاه که خواب می رود و بیداری تمامِ وجود ما را فرا می گیرد...
البته بیداری محض زمانی در وجودمان طنین انداز می شود که اتوبوس دوست داشتنی خود را در دستانِ رضا کوچولو پسر عمه مان می بینیم و تخته گاز می رویم تا آن را از او بستانیم آخر این روزها حس مالکیت عظیمی به ما دست داده است که اگر در کرۀ ماه هم یک عدد ماشین اسباب بازی ببینیم ادعا می کنیم که آن ماشین از آنِ ماست و با نق زدن های ممتد تمامِ تلاش خود مبنی بر دست یابی به آن را پیاده می کنیم...حالا می خواهد ماشین از آنِ ما باشد یا از آنِ نی نی دیگری در هر صورت ما آن را از آنِ خود می دانیم و متقاعد کردنمان در این زمینه از هیچ کس ساخته نیست
البته در اندک زمانی ما دریافتیم که آقا رضا فقط قصد بازی با اتوبوس ما را دارند و نه قصد مالکیت آن را...پس از آن جا که او را بی آزار یافتیم و معتقد شدیم که از جانب وی به اسباب بازی های ما گزندی وارد نیست پس با وی روابط حسنه ای برقرار نمودیم و تا پایان تعطیلات بسیار هوای او را داشتیم و گاه و بیگاه اصرار داشتیم که ایشان را ناز نماییم و هر چقدر مادرمان به ما می گفتند که :" رضا کوچولو را به نازِ شما نیازمند مباد!" در گوش مان نمی رفت که نمی رفت و از شدت نوازش، چند دفعه ای کم مانده بود انگشت خود را در چشمانِ مبارک رضا کوچولو فرو کنیم
و اینک این ما و مینا جان و آقا رضا دختر و پسرِ عمه مان در کنار هفت سین:
البته لازم به ذکر است که این عکس قبل از ایجاد روابط حسنه بین ما و آقا رضا گرفته شده است