چهارشنبه سوری...
آخرین سه شنبۀ اسفندماه بود که از تهران عازم ولایت شدیم و از آن جا که همان شب، چهارشنبه سوری بود ما تخته گاز و البته با سرعت مجاز می رفتیم و در طول مسیر فقط یک نیم ساعت توقف داشتیم تا بتوانیم به موقع به چهارشنبه سوران برسیم...
از آن جا که مادرمان سردستۀ بچه باحال های فامیل است (شما بخوانید سردستۀ اراذل و اوباش فامیل) هماهنگی جهت چهارشنبه سوران مسئولیتی عظیم است که در چند سنۀ اخیر بر دوشِ مادرمان بوده است
در پی این مسئولیت عظیم یک شب قبل ازچهارشنبه سوری مادرمان با بابایمان چهار عدد بالن جهت هوا کردن تهیه نموده بودند و طی تماس هایی با دایی علی مان ایشان نیز مسئولیت جمع آوری بر و بچ را بر عهده گرفته بودند تا در غروب سه شنبه همه در مکان مورد نظر که باغ عمو مسعودمان بود جمع شوند...
از آن جا که مادرمان آخرِ رعایت عدالت در ارتباطات با خانوادۀ خود و خانوادۀ بابایمان است و از آن جا که سال قبل چهارشنبه سوران را در معیت خانوادۀ مادری گذرانده بودیم امسال با خانوادۀ پدری همراه شدیم و البته دایی علی و خانوادۀ عموی مادرمان نیز همراه ما بودند.
در تاریکی یک جاده فرعی گم شدیم و به باغ عمو مسعود رسیدیم البته باغ که نمی شد گفت زمینی بود که با دیواری از درختان توت احاطه شده بود و پر بود از چاله هایی در اندازه های کوچک و بزرگ و از آن جا که ما گاه و بیگاه در تاریکی گم می شدیم مادرمان را بدجوری ترس فرا می گرفت که مبادا در گودالی فرو رویم و آن جا بود که پیدا کردنمان در آن عمق و تاریکی کاری بود کارستان که فقط از خودِ خودِ حضرت فیل ساخته بود
دو عدد از بالن های ما آن شب هوا رفت و بسی ما را دچارِ شادمانی کرد آخر تا دلت بخواهد در شب و روز گذشته مادرمان قصۀ هوا کردنِ بالن ها را برای n بار متوالی برایمان تعریف کرده بود و تصورِ ما از بالن همان هواپیمای دوست داشتنی مان بود و برای هوا رفتنش لحظه شماری می کردیم
هوا کردنِ دو بالنِ باقیمانده نیز موکول شد به شب بعد و زمانی که در معیت پسر خاله هایمان به فضای باز رفتیم و مجدداً چهارشنبه سوران به در کردیم...
و پرش عظیمِ پسر عموی مان مهدی جان که در یک اقدام غافلگیرانه حین عکس برداری از این جمعیت به ثبت رسید
عکس های ما در چهارشنبه سوری 92 را در ادامۀ مطلب ببین...
و با برافروختن آتش چهارشنبه سوری آغاز شد...
عکسی یادگاری از آتش بیارهای معرکه: بابا و دایی علی مان
و عکسی نیمه واضح از اینجانب که به آتش حساسیت داشته و دورترین فاصله از آن را برای قرار گرفتن در کادرِ دوربین اختیار کرده و باعث نرسیدنِ نور کافی به وَجَناتِ محترم شده ایم و البته که عکاس در این عدم نور رسانی بی تقصیر است:
و هوا کردنِ بالنِ شمارۀ یک توسط دو آپُلو وِِرِ حرفه ای (بابا و دایی علی):
و ذوقِ کودکانه در نگاهِ بچه های منتظرِ هوا رفتنِ بالُن در عکس مشهود است و اگر چه در آن تاریکی قابل رویت نبود ولی خوشبختانه توسط نورِ فلش دوربین شکار شد...
و بالنی که اوج می گیرد....
و کودکی که ذوق تمام وجودش را فرا می گیرد و "هواپیما" حتی لحظه ای زبانش را ترک نمی گوید و "هواپیما.... هواپیما.." گویان رضایتش را از هوا رفتن بالن نشان می دهد:
و اما هوا کردنِ بالن شمارۀ دو:
و ذوقِ کودکانۀ بچه ها و البته بزرگ ترها در اثر هوا رفتنِ بالن:
و پذیرایی از اینجانب توسط حوریه بانو دختر عموی مادرمان:
و اما مراقبت مینا جانمان از ما قابل توجه بود چون به دلیلِ یک عدد فراق طولانیِ یک ماهه از اینجانب، لحظه ای از ما غافل نبودند تا مبادا در گودال های اطراف بیفتیم و البته این عملِ ایشان نتیجۀ معکوس داشت چون اینجانب علاقۀ وافری به آزاد بودن داشته و برای فرار از دستِ میناجان سریع تر می دویدیم و صد البته بیش تر در چاله ها سقوط می کردیم و بدجوری حرص بابایمان را در می آوردیم
و از آن جا که ما خانم عمو مسعود (جاریِ مادرمان) را خالۀ بسی جان جانی خود می دانیم باغ عمو مسعود را نیز خانۀ خاله می دانیم و به رسمِ خانۀ خاله نشینی در این پوزیشن روی زمین می نشینیم و با مهدی جانمان دس دسی می کنیم:
اندکی بعد پر جرأت ها اقدام به پرش از آتش کردند...البته از آن جا که بزرگ ترها اجازۀ پرش از روی آتش را در اوج عظمت آن به ما بچه ها ندادند بچه ها فقط از روی خاکستر پرش کردند
و پرش مهدی جان پسر عموی مان از روی خاکستر:
لازم به ذکر است که مهدی جان به علت دارابودن سنِ مجاز اجازۀ پرش از روی آتش عظیم را نیز یافته بودند البته این آتش در قیاس با همان خاکستر است که آتش عظیم خوانده می شود
و پرش میناجان دختر عمه مان از روی خاکستر:
و پرش رسول خان پسر عموی کوچک و پنج سالۀ مادرمان:
و آن شب با خوردنِ شیرینی و کلوچه های پخته شده توسط مادربزرگ و عمه جان و زن عموجانمان و البته چیپس و پفک های خریداری شده توسط بابایمان به پایان رسید و به شکر پروردگار تا چهارشنبه سوری سالِ بعد خاطره ای خوش در ذهن مان به یادگار می ماند
البته چهارشنبه سوری فقط برای ما به پایان رسید چون بعد از رسیدن به منزل پدربزرگ مان ما در جوارِ مهدی جان و پدر بزرگ و مادربزرگ مان جا گذاشته شدیم و بابا و مادرمان در معیت دایی علی دَدَرررر رفتند و به محلی که نیروی انتظامی برای انجام چهارشنبه سوری تدارک دیده بود سری زدند و تازه فهمیدند ما چه چهارشنبه سوریِ خانوادگی باحالی را سپری کرده ایم و خودمان بی خبر بود ه ایم
و اما قرار فردایمان با خاله الهه و دو سوگلی شان برای چهارشنبه سوری به غروب روز چهارشنبه موکول شد. و از آن جا که خوابِ بعد از ظهرمان از قلم افتاده بود در حوالی غروب خواب بر چشمانمان چیره شد و ما را به عالم هفت پادشاه برد تا فرصتی برای بابا و مادرمان پیش آید که در معیت خاله و پسر خاله هایمان به فضای باز بروند و چهارشنبه سوران به در کنند
و این آتش بازی با بارش باران همراه شد که اثراتِ آن بر روی لنز دوربین مشهود است
و اینک همان دو آپُلو وِرِ متبحر و هوا کردنِ بالُن سوم در حضور مصطفی و امیر علی جانمان...و از آن جا که مادرمان بسی هنر به خرج داده بودند و رَم دوربین را روی لپ تاب جا گذاشته بودند فقط انداختنِ چهار عکس امکان پذیر شد چون حافظۀ داخلی دوربین فقط به اندازۀ همین تعداد عکس جا داشت
و یک عدد بالن را دست نخورده باقی گذاشتیم که در یک فرصت مناسب به همراه دایی محمد به فضا بفرستیم که این فرصت مناسب با آمدنِ نوروز و دید و بازدیدهای پی در پی میسر نگردید و بالنِ مذکور هم چنان در منزل پدر بزرگمان جا خوش کرده است و بدجوری منتظر ماست تا در سری های بعدی که به ولایت رفتیم به کمک آن آتش بسوزانیم
این بود ماجرای چهارشنبه سوری امسال... ما وَقَعِ آن چه در چهارشنبه سوری سال گذشته روی داد را می توانی در اینجا ببینی...
از آن جا که ما بیش تر از هر کسی و به اندازۀ تمام این یک سالِ پیشِ رویمان در این چهارشنبه سوری آتش برافروخته ایم آرزومندیم که آتش زردی ما و نیز شما را بگیرد و سرخی خود را به ما ارزانی دارد تا با انرژی مضاعفی سال 93 را آغاز کنیم