سی و سه ماه تمام
عاقبت دو سال + سی ماه + سه ماه سپری شد از روزی که ما 2730 گرم وزن داشتیم و 46سانتیمتر قد و آمده بودیم تا سوگلی شویم
و نمی دانیم چرا هر سه ماه یک بار بابا و مادرمان عزم کچل نمودن این جانب را می نمایند... خاطرَت هست که در سی ماهگی نیز ایشان به جانِ موهای فرفروک ما افتادند و سپس جشن سی ماهگی برایمان برگزار نمودند...
این بار نیز بابا و مادرمان به طور کاملا ناگهانی و در یک حرکت غافلگیرانه اقدام به کوتاه نمودن زلفِ پریشانِ این جانب نمودند البته لازم به ذکر است که مدت هاست از شدت پریشانی زلف مان کاسته شده است چون موهای فرفروک ما بعد از خروج از حمام به آسمان پرش نموده و از ما یک عدد شیرِ واقعی می ساخت، مدتی ست مادرمان بعد از خروج از حمام موهایمان را به موس مو آغشته می نمایند و تا دو-سه روزی موهایمان در خوش حالتی محض به سر می بَرَد... ولی قبول کن که با گرم شدنِ هوا و به دنبالِ فعالیت های شدید روزانۀ این جانب، مراقبت از موهای فرفروک بلند بسی سخت است...
و از آن جا که ما اجازۀ کوتاه شدنِ موهایمان را به اَحَدی نمی دادیم ابتدا با انواع و اقسام ادا و اطوراها ماشین ریش تراشی و شانه روی تک تک افراد خانواده آزمایش شد ولی ما به هیچ وجه من الوجوه نتوانستیم ارتباط مناسبی با آقای آرایشگر که بابایمان بودند برقرار نماییم.... پس طلب یک عدد شیشه شیر نمودیم و با این که تازه بیدار شده بودیم دراز به دراز روی تخت افتادیم و خودمان را به خواب زدیم و از آن جا که بابا و مادرمان خوشان سیاه کار هستند، سیاه کاری ما تأثیری نداشت و ما با توضیحاتِ پیوستۀ بابا و مادرمان در مورد کوتاهی مو مواجه شدیم و دریافتیم که ایشان هنوز متوجه نشده اند که ما خواب هستیم پس دو دست مبارک را بر پیشانی گذاشتیم و با چشمانی نیمه باز تریپ خواب بودن گرفتیم ولی نمی دانیم چرا آن ها باز هم در صدد توضیحات در مورد نقشۀ شوم خود بودند و بی خیالِ کلۀ کچل ما نمی شدند
عاقبت فکری به ذهن بابایمان خطور کرد که ما را بسی خام نمود و آن به خرج دادنِ دست و دلبازی و خرید یک دستگاه ماشین آتش نشانی بود ... آخر می دانی مدتی ست که علاقۀ زیادی به ماشین آتش نشانی و البته آقای آتش نشان از خود نشان می دهیم و در خیابان حتی اگر از چند فرسخی صدای آژیر آتش نشانی به گوش مان برسد سرچ کرده و آن را می یابیم و با ادای عبارت مقدس "تشا.. تشا.." همگان را از وجودش آگاه می نماییم
امروز نیز از صبح در حال ادای این عبارت بودیم و تریلی بَرِ خود را به مادرمان نشان می دادیم و می پرسیدیم:" این چیست؟" و مادرمان :"تریلی بَر"و ما:"نه، تشا..." و مادرمان:"" و ما دلیل می آوردیم... میپرسی چگونه؟ خوب معلوم است نشان به آن نشان که بالای سرش خطوطی رسم شده است که حکم آژیر ماشین آتش نشانی را دارد این هم سَنَدَش:
دیدی راست می گفتیم
و اندر حکایت کچل شدن این جانب همین بس که با وعدۀ یک عدد "تشا" ما را گریان نمودند و موهایمان را بریدند و تا جایی که فکرش را بکنی از طول موهای فرفروک مان کاستند و این ما هستیم بعد از خروج از حمام:
و از آن جا که بابتِ یک دستگاه ماشین آتش نشانیِ اسباب بازی، زلف پریشان به باد داده ایم خیلی هم ذوق زده هستیم...
در نتیجۀ ذوق زدگی مفرط عاقبت مهلت ندادیم بابایمان که انرژی زیادی را صرف کوتاه نمودنِ موها و شستن مان کرده بودند خستگی در کنند و ایشان را در طلب "تشا" بیرون فرستادیم...
ساعتی گذشت و زنگ در به صدا در آمد و ما بر خلاف همیشه که با شنیدن صدای زنگ نوای "بابا...بابا" سر می دادیم، این بار نوا دادیم :"تشا... تشا..." و مادرمان قبل از زدن کلید آیفُن ابتدا از خرید "تشا" مطمئن شده و سپس در را گشودند...
قدرت را حال می کنی...
می بینی چه زهرِ چشمی از خانواده مان گرفته ایم ما را هنوز سی و سه ماه سن است خدا به خیر کند سی و سه سالگی مان را