شیطنت های یک کودک 33 ماهه!
این روزهایمان در حالی می گذرد که با وجودِ این که هنوز پاهایمان به رکاب سه چرخه مان نمی رسد، سوار بر آن جفت پا را با سرعتی هر چه تمام تر از زمین بلند می کنیم و کمی آن طرف تر بر زمین می گذاریم و با نیروی پا سه چرخه را به جلو می رانیم و با ذوقی هر چه تمام تر اعلام می کنیم:" موتورررررر" و خود را سه چرخه سوار که نه، بلکه موتور سواری قهار می دانیم و در منزلمان ویراژ می دهیم...
گهگاه با موتورمان از کوه ها بالا می رویم این کوه اغلب توسط بابایمان که روی زمین دراز کشیده و مشغول تماشای تلویزیون هستند، تشکیل می شود وگهگاه که لالایی ناشی از فیلم پخش شده و البته خستگی ناشی از کار روزانه خواب را بر چشمان ایشان چیره کرده باشد ما و موتورمان در نقش یک ضربۀ سنگین بر ایشان فرود می آییم و چنان شوک عظیمی بر ایشان وارد می نماییم که برق سه فاز از سرشان می پرد
بسی ناجوانمردانه است اگر یک آقای موتورسوار مادرش را نیز از فیض مردم آزاری خود بی نصیب نماید پس در طول روز که در معیت مادرمان به سر می بریم در هر دقیقه چند بار به حضورِ ایشان که پشت لپ تاب نشسته و در حالِ انجام پروژه های خود هستند، شرف یاب می شویم و مثلاً با ایشان بای بای می نماییم و به مسافرت می رویم و در کمتر از چند ثانیه مجدداً از سفر باز گشته و بر سرِ مادرِ بینوایمان خراب می شویم و اصرار داریم که با ما دست بدهند و روبوسی نمایند آخر خدای نکرده مثلا ما از سفر باز گشته ایم
مدیونی اگر ما را مردم آزار تصور کنی و یا تصورت این باشد که ما قصد داریم همۀ توجه مادرمان را به خود جلب نماییم
البته لازم به ذکر است که مادرمان نیز تحت هیچ شرایطی کم نمی آورند و مثلاً وقتی تلویزیون در حال پخش برنامۀ "خاله شادونه" است، به ما می گویند:" برو ماشینت و به خاله شادونه نشون بده" و یا "برو با خاله شادونه بای بای کن" و ما هم که ساده! می رویم! باور کن و کلی هم شادیم که خاله شادونه ماشین ما را رویت می کند
پس از تعطیلات نوروزی آموخته ایم و البته قادریم امورات مُهُم خود از جمله دستشویی رفتن () را به طور مستقل انجام دهیم و ناگاه مادرمان ما را در یک پوزیشنِ بدون شلوار می بینند که دوان دوان به سمت در دستشویی می رویم و دستگیرۀ در را فشرده و آن را بازگشایی می کنیم و حتی دست مان به کلید هم می رسد ومی توانیم لامپ و فَن را روشن نماییم و دمپایی خود را بپوشیم.... چند بار هم اقدام به شستشو نموده ایم ولی مخالفت های مادرمان اجازه نمی دهد استعدادهای ما شکوفا شود
تا مادرمان را بر جلوی آینه می بینیم بی معطلی خود را به ایشان رسانده و عنوان می کنیم:"چشم... چشم..." و پشت چشمانمان را نشان می دهیم و چشمت روز بد نبیند که مادرمان کلاهِ گشادی بر سرمان می گذارد و دست خود را بی جهت بر پلک ما می زنند و با ذوقی هر چه تمام تر به ما می گویند:" خیلی خوشگل شدی پسرم" و ما هم که ساده! سریعاً خام می شویم و با احساسِ زیبایی مفرط می رویم دنبالِ کارمان و کلی هم الکی شادیم
در کتاب "شادی کوچولو و قصۀ شغل ها" یک صفحه اش متعلق است به خانم دکتری که قرار است به شادی خانم آمپول بزند و ما همیشه همان صفحه را به مادرمان نشان می دهیم و از ایشان می خواهیم قصه اش را برایمان تعریف کنند... مادرمان نیز از فرصت سو استفاده نموده و به ما توضیح می دهند که شادی خانم دستش را در دهانش فرو برده و میکروب ها وارد شکمش شده و او را دچار حالت تهوع نموده است و حالا خانم دکتر دارد به شادی بینوا آمپول می زند...
جالب این جاست که وقتی دیدیم طراح کتاب برای خانم دکتر لاک هم زده است تصمیم گرفتیم آرایش ایشان را کامل نماییم و به کمک مداد رنگی هایمان روی چشم ها و لب خانم دکتر را آراسته ایم که نشان می دهد استعداد آرایشگری نیز عجیــــــــب در ما بیداد می کند حالا این که دماغ خانم دکتر را در رنگ قرمز غرق نموده ایم، سبک جدیدی در آرایشگری را نشان می دهد در تصویر سمت چپ همین بلا را بر سر شادی خانم و بابایش آورده ایم
وقتی با مادرمان در حال قدم زدن برای رفتن به مهد و یا بازگشت هستیم حتی اگر در فرسنگ ها آن طرف تر ماشینی شبیه ماشین بابایمان ببینیم آن را به مادرمان نشان می دهیم وامر می کنیم الساعه ما را به آن برسانند و توضیحاتِ مادرمان مبنی بر این که این ماشین متعلق به بابایمان نیست چیزی از اصرار ما کم نمی کند
جملات کوتاه می بندیم و خیلی از جملاتمان همان جملاتی است که جنبۀ دستوری دارد و به نفع مان است گزارش های مربیان مهدمان حاکی از این است که ما در مهد به خوبی از کلمات استفاده می کنیم و همه را به خوبی ادا می کنیم و البته به خوبی نیز جمله بندی می کنیم و در ادای عبارت "مالِ منه" بسیار موفق عمل می کنیم چون این عبارت را برای باز پس گرفتن وسایلی که از آنِ ماست و در دستانِ سایر نی نی ها به سر می بَرَند، لازم داریم...
این در حالی ست که تنبلی به ما اجازه نمی دهد در منزل برای خودمان زحمت ایجاد کنیم چون ما چند عدد خدمتکار داریم که برای رهایی از نق زدن های ما و رسیدگی به کارهای خود، دستوراتمان را بیان نشده اجرا می کنند در نتیجه ما لزومی نمی بینیم به حنجرۀ دوست داشتنی مان فشاری وارد کنیم
کما فی السابق بستنی را بسی بیش تر از بابایمان دوست می داریم و به وقتِ ورود بابایمان به منزل اگر بستنی در دستِ ایشان نبینیم ایشان را دوباره روانۀ سوپری سر کوچه می نماییم تا برایمان بستنی بخرند مخصوصاً اگر به وقت خروج از منزل برای کم کردن نق زدن هایمان، به ما قول داده باشند که برایمان بستنی بخرند...
مگر این که هوا به شدت گرم باشد و مادرمان اعمال قدرت نمایند و به ما بفهمانند که هم اکنون برای بابایمان سخت است که دوباره بیرون بروند و باید تا موعد بعدی خروج از منزل صبور باشیم
این در حالی ست که اگر n عدد بستنی هم در یخچال داشته باشیم در طول روز همان خدمتکارِ معروف مان را بر سرِ فریزر می بریم و تقاضای بستنی می نماییم و قادریم در کمتر از یک ساعت همۀ آن ها را یک جا بخوریم و از آن جا که خدمتکارمان این روزها در حال نگارش یک عدد کتاب فیزیک می باشند و گرفتاری هایشان اجازۀ رفت و آمدهای مکرر به یخچال را نمی دهد پس مرجح آن است که بابایمان یکی یکی تا دوتا دوتا برایمان بستنی بخرند و مادرمان به یک باره ما را بر سرِ فریزر ببرند تا به دو چشم خود نبودِ بستنی در فریزر را ببینیم و دست از سرِ کچلِ مادرمان برداریم جالب این جاست که باید یکی یکی طبقات فریزر وارسی شوند و ما به چشم خود ببینیم تا بی خیالِ بستنی شویم
ادامۀ ماجراهای علیرضا خان در ادامۀ مطلب
این تصاویر مربوط می شود به همان سه شنبۀ معروف که مادرمان در صدد ارسال دو عدد مقاله برای شرکت در کنفرانس فیزیک ایران بودند و بدجوری دو دستی بر سرِ خود می کوبیدند و همه گونه به ما باج می دادند تا ما را از سر خود باز کنند
پس به ما بازی "دَری" را آموختند بدین صورت که ظرف های با اشکال مختلف را در آشپزخانه ولو کردند تا ما درِ هر ظرف را بر آن بگذاریم:
و اما برجسته ترین دسته گلی که این روزها به آب داده ایم مربوط می شود به روزی که کلید را بر پشتِ در گذاشته و در را بستیم... خیلی راحت و خونسرد...
ماجرا از این قرار است که مدتی ست دست یابی به دستگیرۀ درِ ورودی برایمان امکان پذیر شده است پس چاره ای نیست جز این که با گذاشتنِ کلید بر پشت در آن را قفل نمایند و مادرمان همیشه حواسشان هست که بدون برداشتن کلیدِ پشتِ در، آن را نبندند... ولی در پی افزایش هنرهای این جانب مدتی ست به طور خودمختار کفش هایمان را می پوشیم ( مخصوصاً اگر وقتِ خروج از منزل و رفتن به مهد باشد و در غیر این صورت هرگز قادر به پوشیدن و در آوردن کفشهایمان نیستیم) در روز حادثه () نیز سریعاً بیرون رفتیم و کفش پوشیدیم تا مادرمان ما را به مهد ببرند ولی از هول حلیم به دیگ افتادیم و در را بستیم و کلید پشت در ماند و چه خوب که مادرمان متوجه این عمل هنرمندانۀ ما نشدند و الّا تا وقتِ برگشتن بر ما غُر روا می داشتند
ساعت چهار بعد از ظهر بود که ما برگشتیم و تازه مادرمان متوجه دسته گل به آب داده توسط ما شدند... و مجبور شدیم در آن ساعت نامناسب به منزل همسایه مان پناه ببریم تا بابایمان خود را از میگون با آن همه بُعد مسافت به منزل برساند و فکر چاره کند
فاطمه دختر همسایه مان تا ما را دیدند بسی ذوق نموده و از خواب برخاستند تا اوامر ما را اجرا نمایند... آخر فاطمه خانم ده ساله ما را خیلی دوست می دارند ولی این روزها چون خواهر فاطمه جان کنکور دارند ما خیلی کم به منزل شان رفت و آمد می کنیم.... و طبق معمول فاطمه خانم را بر سرِ کمد اسباب بازی های کودکی اش برده و برای چندمین بار باز هم همان ماشین پلیس فاطمه را به غنیمت آوردیم البته فاطمه جان با روی باز آن را به ما دادند...
این ماشین کارایی فوق العاده ای دارد مثلاً وقتی مادرمان به شدت گرفتارند و برای خلاصی یافتن از نق زدن هایمان، اجازه داریم هر کاری که دلمان می خواهد انجام دهیم ما ماشین را از قند پُر می کنیم و چون دفعات پر و خالی کردنِ ماشین از قندها زیاد است بسیاری از قندها نرم می شود و بسترِ مناسبی برای شنا کردنِ ماشینِ پلیس مان به وجود می آید (دست های آغشته به مدرک جرم ما را ببین! این تصاویر دقایقی بعد از دستبرد به کمد لوازم آرایش مادرمان به ثبت رسیده)
بدون هیچ آموزشی نقش یک همیار پلیس را به خوبی ایفا می کنیم چون به انواع و اقسام ماشین های دارای برچسب پلیس و اشخاصی که لباس پلیس پوشیده اند، علاقۀ خاصی داریم حتی اگر بابای راننده مان ماشین پلیس و آقای پلیس را نبینند ما خیلی راحت هنوز که کاملا به آن ها نزدیک نشده ایم از مادرمان می پرسیم :" این چیست؟" ... و محال است یک ماشین و یا آقای پلیس از دست مان در برود...روز جمعه که به باغ پرندگان سر زدیم وقتی برای پرسیدن آدرس از یک آقای پلیس، مقابلش توقف کردیم ما مرتب می پرسیدیم "این کیه؟" و موجباتِ خندۀ آقای پلیس را فراهم کردیم این در حالی ست که ماشین های امدادی و آمبولانس و آتش نشانی و خلاصه هر ماشین آژیر کشانی در خیابان به شدت توجه ما را به خود جلب می کند و حس پرسش کردنِ ما از مادرمان را بر می انگیزد
این جا هم که بدجور پا در کفش بابای بزرگترمان کرده ایم و وقتی از ما می خواهند پایمان را از کفش ایشان بیرون بکشیم، اصرار داریم با فریاد زدن مردانگی خودمان را به همگان اثبات نماییم و البته حرف خود را به کرسی بنشانیمو یادمان رفته است که مردانگی به مرام است نه به صدای بلند
به دنبال طراحی های مستمر در کتاب هایمان، بابا و مادرمان به فکر خرید کتاب رنگ آمیزی و پاستل افتاده و شب گذشته در معیت این جانب خریدهای آقای نقاش باشی را انجام دادند و این تصاویرِ داغِ داغ مربوط است به دقایقی پیش وقتی مادرمان را نی نی وبلاگ با خود برده بود و ما بعد از رنگ آمیزی کتاب مان در سکوت محض مشغول رنگ آمیزی دیوار کنارِ حمام بودیم و وقتی دیدیم افتضاح عظیمی به بار آمده است برای بردن پارچۀ مخصوص عازم آشپزخانه شدیم و بعد از نیافتن پارچۀ مناسب با یک عدد دستگیرۀ آشپزخانه برگشتیم و مادرمان به دنبالِ ما! و در حال رنگ زدایی از دیوار و سرپوش نهادن بر افتضاح خود بودیم که با نور فلش دوربین مادرمان جا خوردیم اساسی!
مرتب تصادف های عظیمی را راه اندازی می کنیم و با ادای عبارت " اُخ...اُخ" به مادرمان نشان می دهیم تا ایشان نیز متوجه عمق فاجعه شوند... این جا هم داریم قدرت ماشین پلیس فاطمه خانم را در تصادف با ماشین زرد زیبایی که دایی محسن برایمان خریده اند آزمایش می کنیم... و البته سقوط تریلی از بالای تخت را
و در نهایت این هم علیرضای نقاش باشی در حال کشیدنِ پاستل بر ورقۀ کاغذ
و یک کتاب سه بعدی داریم که خیلی آن را دوست می داریم و شامل یک صفحۀ سیاه رنگ است که با حرکت آن بر روی تصاویر کتاب می توان حرکت تصاویر مختلف را دید و ما مدام در حال انجام همین عمل هستیم و کلی هم ذوق می کنیم
و این تصویر نهایی نیز برای خاله زهرۀ عزیزمان که می خواهند برای فریزر منزلشان قفل تهیه نمایند... البته از آن جا که چند روز پیش بابایمان فاتحۀ قفل فریزری را که دایی محسن مان به همین شیوه درست کرده بودند را خواندند (تصور نکنی خرابکاری فقط از آنِ ماست بلکه بابایمان نیز از این امور زیاد انجام می دهند) در حال حاضر هنوز فرصت ساخت قفل مجدد برای فریزر امکان پذیر نشده است و تصویر گرفته شده از قفل کمد لوازم آرایش می باشد... واقعیت آن است که دایی محسن مان این قفل را موقتاً ساختند تا پس از مدتی حمله به لوازم آرایش از ذهنمان پاک شود ولی از آن جا که گویی این مهم امکان پذیر نیست و در اثر غفلت مادرمان در انداختن بند سمت چپ قفل، ما باز هم به آن حمله ور می شویم باید این قفل موقت را برداریم و یک عدد قفل اساسی برای کشو خریداری نموده و در این محل نصب کنیم