علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

دریاچۀ شهدای خلیج فارس

1393/3/12 12:01
نویسنده : الهام
1,277 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه شب بعد از آن وداع جانسوز با آوینا جانمان در بوستان ولایت (پست همدلی) به شدت به درد فراق مبتلا شده و در حین انجام هر کاری مرتب "آوینا.... آوینا..." ورد زبانمان بودفرشته

به همین دلیل مادرمان در پیِ رعایت قانون احترام به حقوق کودکان (زبان) پنج شنبه شب طی تماس با خاله مهدیه هماهنگ کردند تا ما را به آویناجانمان برسانندزبان مدیونی اگر تصور کنی ما به اسباب بازی های آوینا خانم چشم داریم! نه هرگز، ما کودکی هستیم بی هیچ طمعی که فقط اندر طلب یک عدد هم بازی هستیمآرام

حدود ساعت دوازده ظهرِ روز جمعه به منزل خاله مهدیه وارد شدیم و مورد استقبال آوینا جان واقع شدیم و این است یکی از اولین برخوردهای موثر ما و آوینا جانمان:

می دانی ما قصد داشتیم از موتور استفادۀ دو نفره داشته باشیم ولی چون آوینا جان برای حفظ جایگاه به محض راه افتادنِ موتور محکم خِرِ ما را می چسبیدند ما نیز به یک باره گاز موتور را گرفتیم و ناگهان آویناجانمان را نقش بر زمین یافتیمخندونک واز آن جا که مادرمان در حال عکسبرداری از بازی های ما و آوینا جانمان بودند این صحنه توسط دوربین شکار شد...

حالا عکس العمل مادرمان را داشته باش بعد از مواجهه با این صحنهچشمک، ایشان بلافاصله به عکس گرفته شده نگاهی انداختند تا مطمئن شوند که صحنه شکار شده استخنده و البته سپس به سراغ آوینا جانمان رفتندبغلو در نهایت رو به ما: "باید بیش تر مراقب باشی پسرم! ممکنه آوینا جون صدمه ببینه"زیبا خیلی هم خونسردخندونک

و سپس مقرر شد ما و آوینا جان نوبتی از موتور استفاده کنیمفرشتهو به علت تعدد اسباب بازی ها مدتی در صلح و آرامش گذشت و ناگهان جیغ آوینا جانمان هوا رفتگریه و ما دو نفر را سوژۀ مشاهدۀ خانواده هایمان کرد.... بعـــــــــــــله آوینا جان در حالِ کتک زدنِ ما بودند و ما نیز در حال کشیدنِ موی مبارکشانعصبانیو مادرمان با نگاهی به ما دو نفر: شاکی ولی ما که به تازگی دفاع از خود را آموخته ایم حاضر نبودیم موهای آوینا جان را رها کنیم و این گونه شد که آوینا جان:گریه

جایت خالی بعد از نهار نیز هیچ ترفندی از طرف خانواده ها نتوانست پلک های ما دو نفر را روی هم ببرد و البته پلک های مادر و خاله مان را... و البته بابایمان و صد البته عموی خوش خوابمان علی رغم سر و صدای ایجاد شده توسط آژِیر موتور و البته ما دو نفر، هم چنان:خواب

عصر بود که با اتمام مسابقۀ تیم ملی عاقبت بابا و عمویمان از جلوی تلویزیون برخاسته و عزم بیرون رفتن کردیم... خاله مهدیۀ مهربان دیگر بار زحمت پخت شام را نیز کشیدند و قرار شد به دیدار با دریاچۀ شهدای خلیج فارس برویم... همان دریاچۀ چیتگر سابق با تغییر نامآرام

عکس های ما از دریاچه را در ادامۀ مطلب ببینمحبت

به وقت رفتن به دریاچه ما و آوینا جان با ورود به ماشین خوابیدیم و از آن جا که بابا و عمویمان نیز در منزل خووووووووووووب خوابیده بودند این فقط مادر و خاله مان بودند که نتوانستند نه در منزل و نه در ماشین استراحت کنند...خواب آلود

شلوغی در اطراف دریاچه بیداد می کرد و کنترل کردنِ ما دو نفر کاری بسیار طاقت فرسا بود که از باباهای گرمِ صحبت مان ساخته نبود و البته از مادرانِ خسته ماندلخورما دو نفر عشق سرعت بودیم و فقط دلمان می خواست آزادانه در محیط بدویمفرشته

البته قسمتی از عکس که مشاهده می نمایید هنوز افتتاح نشده است و ما بعداً متوجه شدیم که وارد منطقۀ ممنوعه شده ایمنه

و ما و بابایمان در کنارِ همدیگرمحبت و وقتی که ما عکس گرفتن در معیت بابایمان را به همراهی و شیطنت با آوینا جانمان می فروشیم و سعی داریم با فرار از قابِ عکس خود را به آوینا جان بر سانیمنه

بعد از مدتی تصمیم گرفتیم سکون اختار کنیم تا والدین مان دمی بیاسایند و فرصتی پیش آید تا حرف های بابا و عمویمان در مورد "بحران خاورمیانه" تکمیل شودکچلو ما و آوینا جان در حال غذا دادن به ماهی های داخل آبآرام

و مادرمان همزمان با ثبت لحظه های ما دو نفر، در حال ثبت زیبایی اطرافمحبت

به علت شلوغی مفرط اطراف دریاچه، ثبت عکس کاری بسیار سخت بودغمگین و دیگر بار ما و بابایمان:

و ما هم چنان اندر کفِ ژست بابایمان در عکس سمت راست هستیم و رو به بابایمان:"چرا این همه سخت؟"خندونک

آوینا جان ما را اغفال نموده و گاهی تخته گاز از والدین مان دور می شدند و ما هم گول می خوردیم و به دنبال ایشان می رفتیم و عاقبت با تذکرات مادرمان مواجه شدیم و بسی به ما برخوردقهر آخر مادرمان بارها قصه های مختلف از نی نی هایی که در شلوغی گم شده بودند برای ما تعریف نموده بودند ولی ما دیگر بار همان کاری را انجام دادیم که نباید انجام می دادیمنه

پس از گشت و گذاری اساسی در پارک و محل وسایل ورزشی دریاچه و بازدید از قسمت های مختلف برای شام عازم یک پارک در نزدیکی منزل خاله جانمان شدیم آخر دریاچه بی نهایت شلوغ بود و مرتب بر جمعیت حاکم بر آن افزوده می شدتعجب

پیشنهاد ما به شما: اگر قصد بازدید از زیبایی های دریاچه را دارید حتما در یک روز غیر تعطیل به آن جا برویدزیبا

در حین رفتن از دریاچه به پارک ما تقاضا کردیم که آوینا جان به ماشین ما بیایند و همراهمان باشند و ایشان نیز قبول نمودندآرام ولی اندک زمانی بعد در خواستِ رفتن پیش مادرشان را داشتند آن هم درست وسط اتوبانتعجب و مادرمان مرتب توضیح می دادند که ماشین بابایشان درست جلوی ماست و به زودی ایشان را به مادرشان خواهیم سپرد و ما نیز ماشین بابایشان را به ایشان نشان می دادیم و می فرمودیم:" ماشین بابا" ضمن این که به صورتی کاملاً منطقی توضیحات مادرمان مبنی بر تقاضای اشتباهمان از آوینا جان (آمدن به ماشین مان) را تایید می نمودیمزیبا این در حالی بود که مادرمان در طی مسیر مجبور به امر خطیر آوازخوانی شدند تا نق زدن های مکرر آوینا جان خاموش شودبغل و بسی فکِ ایشان در اثر توضیحات و آواز خوانی دچار لطماتِ عظیم شدخندونک

علی رغم منطقی نشان دادنِ خودمان در قبول توضیحاتِ مادرمان، بعد از طرف شام دیگر بار ما را یارای جدا شدن از آوینا جانمان نبود و مرتب نالۀ جانسوز سر داده بودیم به گونه ای که هیچ کس، حتی مادرمان، قادر نبودند ما را متقاعد کنند که هر چیزی حدی دارد و اینک زمان رفتن به منزل فرا رسیده استگریه وضعیت به گونه ای بود که حتی وقتی بابا و مادرمان از ما خداحافظی نموده و بین درختان گم شدند ما همچنان دست عمویمان را گرفته و قصد عزیمت به منزل ایشان را داشتیمتعجب و متاسفانه یک همچین کودک آدم فروشی هستیم ماخجالت

عاقبت با ترفندهای آتش نشانی جدایی ما از آوینا جانمان میسر شدخندونک بـــــــــــــله قولِ دیدار با آقای آتش نشان و آژیرِ ماشین آتش نشانی وسیله ای شد برای رضایت دادن به جدایی از آوینا جانمانزیبا

و چه خوب که به علت خستگی به محض سوار شدن بر ماشین خوابمان برد وَالّا والدین مان می ماندند و قولی که نمی توانستند به آن عمل نمایندغمناک

روز بعد به محض به صدا در آمدنِ زنگ تلفن منزل با ذوق زدگی ندا می دادیم:"آوینا.... آوینا..." و خاله مهدیه را پشت خط تصور می نمودیمتلفن

تا این که شب گذشته عموجانمان که برای کاری ادراری به تهران آمده بودند میهمانِ منزل ما شدند و ما این بار آوینا جان را به عموجانمان فروختیم و با عموجانمان عهدِ رفاقت بستیم گویی ایشان هم قد و اندازۀ ما هستند...

و در حالی که دایی محسن مان نیز پس از چند شب و در پی تماس های مکرر مادرمان، به منزل مان آمدند در معیت دایی محسن و عموجانمان برای صرف دو مقولۀ سوپ گشنیز و کوکوی لوبیا سبزی که مادرمان پخته بودند، عازم پارک شدیم و در معیت عموجان و دایی محسن مان بسی به ما خوش گذشتجشن در ضمن خوب است اگر با رفتن به لینک های مشخص شده دستور پخت این دو غذای دوست داشتنی را مرور کنی مخصوصاً سوپ گشنیز که بسیار خوشمزه است و با در پیش داشتنِ ماه مبارک رمضان بسیار کارآمد استخوشمزه

و اینک پسری آواز خوان در سبد (!) و فراری از مورچه های اطراف ستونی که با گذاشتنِ پایمان بر روی پلۀ اطرافش آن را بغل می کردیم و خود را سرگرم می نمودیمتشویق

علاقۀ ما به عموجانمان به همین جا ختم نشد بلکه به وقت خوابیدن نیز با در دست گرفتن شیشه شیرمان به اتاق ایشان رفته و خوابیدیمفرشتهو بعد از خواب به اتاق مان منتقل شده و عمویمان را از فیض لگدپرانی هایی که در خواب انجام می دهیم بی بهره ساختیمخندونک

در ضمن صرفاً جهت ثبت در وبلاگمان باید بگوییم با این که دایی محسن مان فقط چند روز در منزل مان نبوده اند عنوان کردند که ما در این مدت در صحبت کردن پیشرفت عظیمی داشته ایم و البته چند شب قبل وقتی بابایمان برندۀ یک شبانه روز مکالمۀ رایگانِ همراه اول شدند ما توانستیم حدود نیم ساعت گوشی به دست شویم و با مادرجان و باباجان و دایی علی مان صحبت کنیم و ایشان نیز بر این عقیده بودند که پیشرفت مان در فک زدن بسی ستودنی ستراضی

به امید روزی که ما نیز نه تنها قادر به ادای عبارات " گَلَنگَدن" و "قُسطنطنیه" شویم بلکه قادر باشیم در مورد "بحران خاورمیانه" نیز روان و سلیس سخن بگوییمخندونک

پسندها (8)

نظرات (11)

مامانی
12 خرداد 93 13:58
پسرگلم ما تاحدامکان سعی می کنیم مدیون شما نشویم البته گلی فکر کنم کمی بیشتر باید به فکر بابایی و البته مامانی باشی، البته فکر کنم بابایی بیشتر در التهاب باشن، اخه به نظر میرسه به سختتتتتتتتتتتتتیشمار رو مهار کردن (ما هم در کفیم) آفرررررررررین بر این مامان آواز خوانالهام جون هنر بعدیت رو کی رو میکنی؟؟ راستی جای دایی جان خالی نباشد، حضور کم رنگشان به خوبی احساس میشود عزیزم چطور دلت اومد عموجان را از این فیض عظمی بی نصیب گردانی؟؟؟؟ خب دیگه الهام جون پستت تموم شد، من سعی کردم همزمان با خوندن پست نظر بذارم تا نظرهام برای هر قسمت فراموشم نشه تا حالا کسی نظر به این طولانی برات داده بود؟؟؟
الهام
پاسخ
سلام خاله جون شما لطف دارید در این که بابام سخت اذیت شد شکی نیست ولی از باخت تیم ملی اذیت شد نه از نگهداری من آواز خوانی جز لاینفک گردش های ماست البته همیشه من و داداشم هم صدا میشیم اون روز هم داشتم آهنگ "به چشم های تو سوگند" و می خوندم! برای دل خودم و البته شما فکر کن برای سرگرمی آوینا حالا که داداشم رفته سال به سال یادی از ما نمی کنه و زورش میاد، بیاد سر بزنه... حالا دیگه من باید دعوتش کنم آقا رو مامان و بابام اجازه ندادند آخه عموجونم عصر رسیده بود و خسته بود مامانم گفت عمو باید استراحت کنه این روش خیلی کاربردیه مخصوصاً برای پست های طولانی من هم اغلب اوقات همین کار و می کنم تا چیزی از قلم نیفته فدای محبتت عزیزم
زهره( مامانی فاطمه)
12 خرداد 93 14:29
ماشااله به گل پسر خوش زبونم والبته مامان خوش ذوقش وهنرمش چشمتون روشن از دیدن عمو ودایی علیرضا جون
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم شما لطف داریدولی حتما بپزش زهره جون خیلی خوشمزه ست البته من با کمی تغییرات پختم! به شیوۀ خودم مرسی عزیزم م م م
مامانی فاطمه
12 خرداد 93 14:51
فقط جهت می پسندم دوباره خدمت رسیدم
الهام
پاسخ
عزیزمی زهره جون خودت می دونی چقدر از بودنتون خوشحالم ولی خدا می دونه که آمار نظرات و پسندیدن برام مهم نیست. یک دنیا ممنونم از این همه معرفتت عزیزم
مامان کیامهر
12 خرداد 93 15:08
یکی برای علیرضا و آوینا که روابطشون حسنه شده یکی برای مامانهای خستگی ناپذیر یکی برای پیشرفتهای چشمگیر علیرضا جان. پسرا همینن الهام جون کلا دلشون زیاد تنگ نمیشه اگه هم بشه خوب بلدن به روی خودشون نیارن تا بچه هستن آویزونن بزرگ میشن گریزون بیچاره دایی محسن کلی پشت سرشون حرف زدیم
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم اینم برای دوست خوبی مثل شما و البته این یکی: اتفاقاً خودم هم بهش گفتم که رفته حاجی حاجی مکه خدا کنه هر جا هست تنش سلامت باشه و دلش شادما خواهرا همیشه باید نگران و دلتنگ برادرامون باشیم تازه زن بگیرند که فــــــــــاتِحَه
مامان شایلین
12 خرداد 93 16:35
الهام جون خیلی خوشحالم که علیرضا با آوینا جون اینقدر صمیمی و مهربون شدن حتی لحضه ای حاضر نیست ازش جدا بشه جای دایی محسن هم خالی نباشه انشالله هرجا باشن سلامت باشن
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم
مامان نازنین جون
12 خرداد 93 16:59
ماشاا... به آقاعلیرضای خوش ذوق ومهربون وهمچنین به مامانی خوش ذوقش ، نگفته بودی الهام جون که خواننده هم هستی
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون هر دم از این باغ بری می رسد
مامان محمدحسین
12 خرداد 93 22:04
عزیز دلم که منو یاد کودکی خودم و دخترخاله عزیزم میاندازی.... ما هم دقیقا همچین دوستی داشتیم دریاچه بسیار زیبایی بود... آفرین به پیشرفت خوب گل پسری... امیدوارم پسر من نیز مانند شما پیشرفت کند...
الهام
پاسخ
کدوم قسمتش و می فرمایید خاله جون: دعواها یا مهربونی ها؟! لطف دارید خالۀ مهربونم من که خیلی دیر شروع به کرف زدن کرده ام امیدوارم محمد حسین جون مثل من تنبلی نکنه و زودتر بلبل زبونی کنه
ستارگان آسمان من
13 خرداد 93 2:40
به به مامان هنرمند و پر حوصله
الهام
پاسخ
فدای محبتتون عزیزم
خاله منیره
13 خرداد 93 8:07
بچه ها وقتی بزرگتر میشن عاقلتر میشن و بیشتر با هم کنار میان، و اینکه خیلی عالیه شمامیخونی ایشالا علیرضا همجوار دایره کلماتش کامل میشه و با بلبل زبونیاش دل همه رو میبره
الهام
پاسخ
بله همین طوره خوندن به من آرامشی عجیــــــــــب می ده خصوصاً وقتی فکرم مشغوله داداشم همیشه زیر دوش هم که هست آواز می خونه و من از این کارش خیلی خوشم میاد فکر می کنم تو کسب آرامش خیلی موثره ایشالا چند روز هم شهرستان بودیم و الان کلی پیشرفتش بیش تر شده من فکر می کنم علیرضا از اون دسته بچه هاست که یهو به حرف میاد
مامان مريم
13 خرداد 93 15:40
بازم سلام.همیشه به تفریح و پارک.واااای امان از زمانی که بچه ها با هم نسازن و دایم دعوا کنن و یا با هم بسازن و نشه کنترلشون کرد..مهم اینه که در هر حال به بچه ها خوش میگذره .معلومه توی پارک خیلی به دوتا وروجک خوش گذشته که علیرضا آنچنان گریه های جانسوزی دنبال آوینا جون کرده..همیشه شاد باشید. راستی ماشالله به گل پسر من که اینقدر صحبت کردنش خوب شده
الهام
پاسخ
الان دعوا می کنند دو دقیقه دیگه برای هم گریه می کنند و ما موندیم اندر کفِ این رفتار متناقضشون
مامان امین
14 خرداد 93 16:40
خب خواهر برا این گل پسر یه دونه خواهر بیار که اینقدر شما رو اذیت نکنه جیگر این گل پسر موفرفری شیطون
الهام
پاسخ
خواهر جون شما که با مشکلات بچه داری آشنایی دارید البته کم کم باید تو فکرش باشم