دریاچۀ شهدای خلیج فارس
چهارشنبه شب بعد از آن وداع جانسوز با آوینا جانمان در بوستان ولایت (پست همدلی) به شدت به درد فراق مبتلا شده و در حین انجام هر کاری مرتب "آوینا.... آوینا..." ورد زبانمان بود
به همین دلیل مادرمان در پیِ رعایت قانون احترام به حقوق کودکان () پنج شنبه شب طی تماس با خاله مهدیه هماهنگ کردند تا ما را به آویناجانمان برسانند مدیونی اگر تصور کنی ما به اسباب بازی های آوینا خانم چشم داریم! نه هرگز، ما کودکی هستیم بی هیچ طمعی که فقط اندر طلب یک عدد هم بازی هستیم
حدود ساعت دوازده ظهرِ روز جمعه به منزل خاله مهدیه وارد شدیم و مورد استقبال آوینا جان واقع شدیم و این است یکی از اولین برخوردهای موثر ما و آوینا جانمان:
می دانی ما قصد داشتیم از موتور استفادۀ دو نفره داشته باشیم ولی چون آوینا جان برای حفظ جایگاه به محض راه افتادنِ موتور محکم خِرِ ما را می چسبیدند ما نیز به یک باره گاز موتور را گرفتیم و ناگهان آویناجانمان را نقش بر زمین یافتیم واز آن جا که مادرمان در حال عکسبرداری از بازی های ما و آوینا جانمان بودند این صحنه توسط دوربین شکار شد...
حالا عکس العمل مادرمان را داشته باش بعد از مواجهه با این صحنه، ایشان بلافاصله به عکس گرفته شده نگاهی انداختند تا مطمئن شوند که صحنه شکار شده است و البته سپس به سراغ آوینا جانمان رفتندو در نهایت رو به ما: "باید بیش تر مراقب باشی پسرم! ممکنه آوینا جون صدمه ببینه" خیلی هم خونسرد
و سپس مقرر شد ما و آوینا جان نوبتی از موتور استفاده کنیمو به علت تعدد اسباب بازی ها مدتی در صلح و آرامش گذشت و ناگهان جیغ آوینا جانمان هوا رفت و ما دو نفر را سوژۀ مشاهدۀ خانواده هایمان کرد.... بعـــــــــــــله آوینا جان در حالِ کتک زدنِ ما بودند و ما نیز در حال کشیدنِ موی مبارکشانو مادرمان با نگاهی به ما دو نفر: ولی ما که به تازگی دفاع از خود را آموخته ایم حاضر نبودیم موهای آوینا جان را رها کنیم و این گونه شد که آوینا جان:
جایت خالی بعد از نهار نیز هیچ ترفندی از طرف خانواده ها نتوانست پلک های ما دو نفر را روی هم ببرد و البته پلک های مادر و خاله مان را... و البته بابایمان و صد البته عموی خوش خوابمان علی رغم سر و صدای ایجاد شده توسط آژِیر موتور و البته ما دو نفر، هم چنان:
عصر بود که با اتمام مسابقۀ تیم ملی عاقبت بابا و عمویمان از جلوی تلویزیون برخاسته و عزم بیرون رفتن کردیم... خاله مهدیۀ مهربان دیگر بار زحمت پخت شام را نیز کشیدند و قرار شد به دیدار با دریاچۀ شهدای خلیج فارس برویم... همان دریاچۀ چیتگر سابق با تغییر نام
عکس های ما از دریاچه را در ادامۀ مطلب ببین
به وقت رفتن به دریاچه ما و آوینا جان با ورود به ماشین خوابیدیم و از آن جا که بابا و عمویمان نیز در منزل خووووووووووووب خوابیده بودند این فقط مادر و خاله مان بودند که نتوانستند نه در منزل و نه در ماشین استراحت کنند...
شلوغی در اطراف دریاچه بیداد می کرد و کنترل کردنِ ما دو نفر کاری بسیار طاقت فرسا بود که از باباهای گرمِ صحبت مان ساخته نبود و البته از مادرانِ خسته مانما دو نفر عشق سرعت بودیم و فقط دلمان می خواست آزادانه در محیط بدویم
البته قسمتی از عکس که مشاهده می نمایید هنوز افتتاح نشده است و ما بعداً متوجه شدیم که وارد منطقۀ ممنوعه شده ایم
و ما و بابایمان در کنارِ همدیگر و وقتی که ما عکس گرفتن در معیت بابایمان را به همراهی و شیطنت با آوینا جانمان می فروشیم و سعی داریم با فرار از قابِ عکس خود را به آوینا جان بر سانیم
بعد از مدتی تصمیم گرفتیم سکون اختار کنیم تا والدین مان دمی بیاسایند و فرصتی پیش آید تا حرف های بابا و عمویمان در مورد "بحران خاورمیانه" تکمیل شودو ما و آوینا جان در حال غذا دادن به ماهی های داخل آب
و مادرمان همزمان با ثبت لحظه های ما دو نفر، در حال ثبت زیبایی اطراف
به علت شلوغی مفرط اطراف دریاچه، ثبت عکس کاری بسیار سخت بود و دیگر بار ما و بابایمان:
و ما هم چنان اندر کفِ ژست بابایمان در عکس سمت راست هستیم و رو به بابایمان:"چرا این همه سخت؟"
آوینا جان ما را اغفال نموده و گاهی تخته گاز از والدین مان دور می شدند و ما هم گول می خوردیم و به دنبال ایشان می رفتیم و عاقبت با تذکرات مادرمان مواجه شدیم و بسی به ما برخورد آخر مادرمان بارها قصه های مختلف از نی نی هایی که در شلوغی گم شده بودند برای ما تعریف نموده بودند ولی ما دیگر بار همان کاری را انجام دادیم که نباید انجام می دادیم
پس از گشت و گذاری اساسی در پارک و محل وسایل ورزشی دریاچه و بازدید از قسمت های مختلف برای شام عازم یک پارک در نزدیکی منزل خاله جانمان شدیم آخر دریاچه بی نهایت شلوغ بود و مرتب بر جمعیت حاکم بر آن افزوده می شد
پیشنهاد ما به شما: اگر قصد بازدید از زیبایی های دریاچه را دارید حتما در یک روز غیر تعطیل به آن جا بروید
در حین رفتن از دریاچه به پارک ما تقاضا کردیم که آوینا جان به ماشین ما بیایند و همراهمان باشند و ایشان نیز قبول نمودند ولی اندک زمانی بعد در خواستِ رفتن پیش مادرشان را داشتند آن هم درست وسط اتوبان و مادرمان مرتب توضیح می دادند که ماشین بابایشان درست جلوی ماست و به زودی ایشان را به مادرشان خواهیم سپرد و ما نیز ماشین بابایشان را به ایشان نشان می دادیم و می فرمودیم:" ماشین بابا" ضمن این که به صورتی کاملاً منطقی توضیحات مادرمان مبنی بر تقاضای اشتباهمان از آوینا جان (آمدن به ماشین مان) را تایید می نمودیم این در حالی بود که مادرمان در طی مسیر مجبور به امر خطیر آوازخوانی شدند تا نق زدن های مکرر آوینا جان خاموش شود و بسی فکِ ایشان در اثر توضیحات و آواز خوانی دچار لطماتِ عظیم شد
علی رغم منطقی نشان دادنِ خودمان در قبول توضیحاتِ مادرمان، بعد از طرف شام دیگر بار ما را یارای جدا شدن از آوینا جانمان نبود و مرتب نالۀ جانسوز سر داده بودیم به گونه ای که هیچ کس، حتی مادرمان، قادر نبودند ما را متقاعد کنند که هر چیزی حدی دارد و اینک زمان رفتن به منزل فرا رسیده است وضعیت به گونه ای بود که حتی وقتی بابا و مادرمان از ما خداحافظی نموده و بین درختان گم شدند ما همچنان دست عمویمان را گرفته و قصد عزیمت به منزل ایشان را داشتیم و متاسفانه یک همچین کودک آدم فروشی هستیم ما
عاقبت با ترفندهای آتش نشانی جدایی ما از آوینا جانمان میسر شد بـــــــــــــله قولِ دیدار با آقای آتش نشان و آژیرِ ماشین آتش نشانی وسیله ای شد برای رضایت دادن به جدایی از آوینا جانمان
و چه خوب که به علت خستگی به محض سوار شدن بر ماشین خوابمان برد وَالّا والدین مان می ماندند و قولی که نمی توانستند به آن عمل نمایند
روز بعد به محض به صدا در آمدنِ زنگ تلفن منزل با ذوق زدگی ندا می دادیم:"آوینا.... آوینا..." و خاله مهدیه را پشت خط تصور می نمودیم
تا این که شب گذشته عموجانمان که برای کاری ادراری به تهران آمده بودند میهمانِ منزل ما شدند و ما این بار آوینا جان را به عموجانمان فروختیم و با عموجانمان عهدِ رفاقت بستیم گویی ایشان هم قد و اندازۀ ما هستند...
و در حالی که دایی محسن مان نیز پس از چند شب و در پی تماس های مکرر مادرمان، به منزل مان آمدند در معیت دایی محسن و عموجانمان برای صرف دو مقولۀ سوپ گشنیز و کوکوی لوبیا سبزی که مادرمان پخته بودند، عازم پارک شدیم و در معیت عموجان و دایی محسن مان بسی به ما خوش گذشت در ضمن خوب است اگر با رفتن به لینک های مشخص شده دستور پخت این دو غذای دوست داشتنی را مرور کنی مخصوصاً سوپ گشنیز که بسیار خوشمزه است و با در پیش داشتنِ ماه مبارک رمضان بسیار کارآمد است
و اینک پسری آواز خوان در سبد (!) و فراری از مورچه های اطراف ستونی که با گذاشتنِ پایمان بر روی پلۀ اطرافش آن را بغل می کردیم و خود را سرگرم می نمودیم
علاقۀ ما به عموجانمان به همین جا ختم نشد بلکه به وقت خوابیدن نیز با در دست گرفتن شیشه شیرمان به اتاق ایشان رفته و خوابیدیمو بعد از خواب به اتاق مان منتقل شده و عمویمان را از فیض لگدپرانی هایی که در خواب انجام می دهیم بی بهره ساختیم
در ضمن صرفاً جهت ثبت در وبلاگمان باید بگوییم با این که دایی محسن مان فقط چند روز در منزل مان نبوده اند عنوان کردند که ما در این مدت در صحبت کردن پیشرفت عظیمی داشته ایم و البته چند شب قبل وقتی بابایمان برندۀ یک شبانه روز مکالمۀ رایگانِ همراه اول شدند ما توانستیم حدود نیم ساعت گوشی به دست شویم و با مادرجان و باباجان و دایی علی مان صحبت کنیم و ایشان نیز بر این عقیده بودند که پیشرفت مان در فک زدن بسی ستودنی ست
به امید روزی که ما نیز نه تنها قادر به ادای عبارات " گَلَنگَدن" و "قُسطنطنیه" شویم بلکه قادر باشیم در مورد "بحران خاورمیانه" نیز روان و سلیس سخن بگوییم